خاطراتی از نزدیکان شهید مصطفی صادقی
نام و نام خانوادگي : مصطفي صادقي
نام پدر : حاجي
نام مادر:زهرا
تاريخ تولد:1334/4/16
شماره شناسنامه:916
شغل :كارمند آموزش پرورش
محل تولد:روستاي آباد
تاريخ شهادت: 61/5/7
يگان اعزام كننده : بسيج سپاه پاسداران
محل شهادت: منطقه كوشك
محل دفن :جاويدالاثر
سن:27 سال
وضعيت تحصيل:سيكل و تحصيلات حوزوي
عمليات:رمضان
وضعيت تاهل: متاهل
خاطراتي از خواهر شهيد(كيميا صادقي)
مصطفي بسيار به من علاقه مند بود . هميشه اوقاتي كه فراغت داشت در دوران كودكي و نوجواني سعي مي كرد پيش من باشد . من هم سعي مي كردم به هر طريق او را دوست بدارم مثلاًچيزي داشتم هديه اي داشتم به هر طريق سهميه او را جدا مي كردم . بعد ها كه بزرگ شد .باز همينكه وقت مي كرد به من سر مي زد . خانواده پدر و مادرم از لحاظ اقتصادي ، مالي وضعيت خوبي نداشتند . وقتي مصطفي را فرستادند مكتب قرآن ، استاد مكتبخانه ماهي 7 تومان دستمزد ميگرفت مادرم مجبور شد مرغ خانگي كه داشتيم بفروشد كرد تا بتواند مزد استاد قرآن مكتبخانه كه آقاي ناصر اسفندياري بود تامين كند عجيب بود او در مدت بسيار كوتاهي قرآن را يادگرفت استعداد عجيبي داشت البته بسيار به قرآن علاقه مند بود. زيرا او هنگامي كه تحصيلات دوره راهنمايي را به اتمام رساند . رفت بوشهر حوزه علميه و آنجا مشغول يادگيري دروس طلبگي شد و در يادگيري معارف ديني بسيار موفق بود صداي خوش و دلربايي داشتت و مدتي كه در بوشهر مشغول يادگيري معارف ديني بود وقتي برگشت بسيار در انتقال يافته هاي علمي خود موفق بود به همين منبر مي رفت ، مردم را موعظه مي كرد . و براي سرور سالار شهيدان اباعبدالله الحسين روضه خواني و مرثيه سرايي مي كرد .و نه تنها در روستاي آباد بلكه در روستاهاي اطراف ، تل سياه ، سمل ، آباد و اهرم ، همه جا به خاطر صداي خوش از او مي خواستند كه برايشان روضه خواني كند .
از سجاياي اخلاقي او و از خاطراتي كه از او دارم ، مردم داري وي بود و همه فن حريف بود به قول معروف ذوالفنون بود همه رشته ها را به طريقي وارد بود . كار كشاورزي مي كرد ، بنايي بلد بود ، رانندگي بلد بود، و روضه خواني بلد بود تا حدي مكانيكي سر در مي آورد و هيچ گاه بيكار نبود . منزلش يك موقع اهرم بود اما در روستاي آبا كار كشاورزي داشت عصرها مي آمد كار كشاورزي مي كرد. در ضمن در آموزش و پروورش هم كار مي كرد اما اواخر كه من يتيم دار شده بودم . شوهرم از دنيا رفته بود خيلي به من توجه داشت هميشه مي آمد و مي گفت خواهر يك وقت نشود مشكل مالي داشته باشي و به من نگويي البته سعي مي كرد قبل از اينكه از او بخواهم به من كمك كند . حقيقت به هر طريق ممكن از لحاظ مالي نيازهاي ما را تامين مي كرد ، ماهانه كمك نقدي و غير نقدي به من مي كرد. بچه هاي يتيمم وي را پدر خود احساس مي كردند نه دايي خود .و او را از ته دل دوست داشتند و دوست دارند . من رفته بودم روستاي خياري در مراسم شهادت شهيد حسن جمالي شركت كنم آن جا بود كه در جريان قرار گرفتم كه مصطفي مفقود شده آمدم روستاي آباد، دلم قرار نداشت رفتم اهرم منزل شهيد نزد خانواده اش تا آنجا شلوغ است از همسرش سؤال كردم .
هميشه در انتظار اويم ، خدا او را غريق رحمت لايزال خود قرار دهد و او را با شهداي صدر اسلام و شهداي كربلا محشور گرداند.
خاطراتي از همسر شهيد(مانساء ابراهيمي)
سال 1356 بود كه با مصطفي ازدواج كردم . مهريه حاضر 1500 تومان پول بود مهريه غائب نيز يك جلد قرآن بود . بسيار به هم علاقه مند بوديم هميشه احساس مي كردم كه ممكن است كه يك روز از يكديگر جدا شويم هرزگاهي به او اين مطلب را ميگفتم . مي گفت : برو كاغذي بياور تا بنويسم كه تا من زنده هستم از تو جدا نخواهم شد . نمي دانم يك حالت خاصي داشتم . بسيار به يكديگر عشق مي ورزيديم. او وقتي مي آمد در منزل منظر بود من چه كاري از خانه از او بخواهم كه انجام دهد . عجيب مردي بود چه در سفر چه در حفر هميشه سعي مي كرد مرا راضي نگه دارد و هميشه به من توصيه مي كرد كه ايمانم را حفظ كنم . انگار مي خواست مرا آماده سازد كه بعد از شهادتش ادامه دهنده راه او باشم . چه در نامه هايي كه برايم مي فرست و چه زماني كه در خانه بود هميشه توصيه به خير و نيكي و استقامت در راه خدا مي كرد . سال 61 آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود احساس عجيبي داشتم احساس مي كردم مصطفي مرحله آخري است كه مي رود . يك روز داشت برق كشي منزلمان را مي كرد به او گفتم مصطفي بيا پايين كار برق كشي را رها كن گفت براي چه ؟ گفتم احساس مي كنم كه تو نبايد كار كني حالتي دارم. آخرين باركه رفت گفت براي من دعا كن كه در دست دشمنان اسير نشوم ، اسارت سخت است اما شهادت برايم سخت نيست . با هم در مراسمات شهدا شركت مي كرديم . او نوحه خواني مي كرد. چاووش مي گفت و روضه مي خواند . خيلي به امام خميني (ره) علاقه داشت. از آثار به جا مانده از شهيد موتورسيكلت اوست كه تا كنون آن را نگهداري كرده ام و تعدادي عكس و نامه هاي ارسالي او كه از جبهه برايم مي فرستاد.
زماني كه خبر مفقوديت او را آوردند . من آن شب كه عمليات شد . او را در خواب ديدم و مي فهميدم كه شهيد و مفقود مي شود . آمد نزد من به او گفتم : كجايي نمي آيي ما منتظر تو هستيم ؟ گفت : من آمده ام كه با شما خداحافظي كنم . گفتم دستت را بده گفت من ديگر نمي آيم . به همين خاطر فهميدم خبري شده البته دوستان از جبهه برگشتند سعي مي كردند كه قضيه شهادت و مفقوديت او را پنهان كنند اما من مي دانستم كه او شهيد شده ولي انتظار خود چيز ديگري است به همين خاطر هنوز چشم به راه او هستم و منتظرم كه برگردد و تا كنون برايش سوره و فاتحه نخوانده ام .
رؤياهاي همسر شهيد(مانساء ابراهيمي)
قبل از اينكه جنگ تحميلي شروع شود يك شب خواب ديدم مصطفي با پسر داييم نعمت الله نوروزي شهيد شده اند. يكي را گذاشتند دفن كنند ديگري را نگذاشتند گفتند اين يعني مصطفي نبايد دفن شود.
اوائل انقلاب بود صبح همان شب به مصطفي گفتم كه من اين خواب را ديده ام گفت : ما جنگي نداري شايد توفيق حاصل شود برويم لبنان ، جنوب لبنان بجنگيم . كه يكي دوسال بعد جنگ شروع شد و مصطفي بانعمت الله شهيد شدند. و مصطفي مدتها در صحراي جبهه ها مفقود ماند دفن نشد ولي نعمت الله شهيد شد مدت كمي گذشتته بود كه او را آوردند و تشيع كردند.
دوم اينكه يك شب خواب امام خميني را ديدم . آمد منزل ما گفتم : ما كي و چي هستيم كه به ما افتخار داده ايد آمده ايد منزل ما مگر مصطفي را مي شناسي ؟
سوم اينكه يكبار 2000 شهيد آورده بودند قرار بود منطقه شهرستان تنگستان هم تشيع كنند من متوسل شدم به آقا امام زمان (عج) گفتم آقا اگر مصطفي با اين شهداست مرا خبر كن راهنمايي كن. در عالم رؤيا خواب ديدم كسي مرا صدا مي زندو مي گويد ، ديشب كه مرا قسم دادي. گفتم :آقايم اما زمان را قسم داده ام گفت مصطفي صادق شهيد شده اما همراه اين شهدا نيست .
يكبار ديگر احساس كردم رفته ام در بهشت پير مردي همچون حبيب ابن مظاهر نزد مصطفي است گفتم من هم مي خواهم اينجا بمانم . گفت تو خودت وقت مشخصي داري كه بيايي اينجا . يك بار ديگر هم خواب ديدم كه مصطفي به من گفت من شهيد شده ام مرا در بهشت زهرا شهداي گمنام تهران دفن كرده اند هرگاه مي خواهي به آنجا بيا و مرا زيارت كن.
قبل از اينكه مكه مشرف شوم آمد وگفت آمده ام تو را ببرم گفتم مي خواهم بروم مكه گفت من ديگر دنبال تو نمي آيم . دوباره كليد منزل را داد به من و رفت .
خاطراتي از پاسدار و همرزم شهيد ( سيد حيدر دستغيبي)
خاطره اي كه از عمليات فتح المبين به نظرم مي رسد و آن عمليات پايان سال 60 و اول سال 61 بود اين است كه برادر عزيز صادقي كه در لباس بسيج مشغول خدمت بود در روز دوم عمليات در منطقه زان شوش براي اولين بار به برادر صادقي به همراه برادر ديگري به نام عاليپور با ايشان آشنا شدم و ضمن پيشروي به طرف دشمن كم و بيش به اسراء عراقي برخورد مي كرديم و به اتفاق اين شهيد اسراء را به پشت خط انتقال ميداديم و به ياد دارم كه بعضاً اگرا اين دو نفر بنا به رفتارهاي بد عراقي ها با نيروهاي ايرانيي درصد تلافي و يا مقابله به مثل در مي آمدند آنها را ارشاد مي كردم كه عزيزان مگر ما درصدد صدور انقلاب اسلامي به جهانيان هستيم ؟ اگر ما هم مثل آنها برخورد كنيم آن وقت چه قضاوتي از ما ميشود؟به هر حال شهيد صادقي خوب انصافي داشت و با اين منطق ديگر اقدامي در اين رابطه نمي كرد و با اسراء همان گونه كه اسلام و مسلمانان مي خواستند بر خورد مي كرد اما مي دانستم كه اين برادر يعني آقاي عاليپور و شهيد صادق در چه واحد يا لشكر و قسمتي خدمت مي كنند ، شايد آنها همان تيپ كه مشهور به تيپ 17 قم بود خدمت مي كردند و تا اين خاطرم هست .
خداوند روح شهيدان و اين شهيد سعيد يعني مصطفي صادقي را با شهداء كربلا محشور بدارد .
خاطراتي پيرامون شهيد مصطفي صادقي(علي صادقي برادر شهيد)
يكي از خاطراتي كه در رابطه با شهيد مصطفي صادقي دارم اين است كه شهيد 15 ساله بود كه يك شب خوابيده بودم همراه ديگر اعضاء خانواده . پدرم مرا صدا زد گفت علي بلند شو نگاه كن مصطفي ديوانه شده گفتم چه طور مگه ؟ گفت نيمه شب بلند شده و دارد قرآن مي خواند و گريه مي كند . من جلو رفتم گفتم مصطفي چه شده نصف شب داري گريه ميكني و قرآن مي خواني او در جواب به من گفت : اگر تو هم مي توانستي قرآن بخواني و درك معني آن را مي كردي به جاي اشك ، خون گريه مي كردي و من الآن از خوف خدا و ترس از او دارم كه گريه مي كنم .
آري ! ايشان از پانزده سالگي نمازش ترك نمي شد و بسيار با مردم خوش رفتار و مهربان بود و با برادران و خواهرانش بسيار صميمي و مهربان بود.
دومين خاطره اي كه من از ايشان دارم يك روز با ايشان با هم سوار بر موتور سيكلت بوديم از اهرم مي رفتيم روستتاي آباد كنار نانوايي مقداري پول پيدا كرديم من پول ها را برداشتم گفت اين پولها مال كيست من به شوخي گفتم از جيب خودم افتاده وقتي رسيديم جنب درب جهاد سازندگي اهرم به مصطفي گفتم نمي دانم اين پول ها مال كيست گفت اين پول بايد به صاحبش برگردانيم دوباره برگشتيم به طرف نانوايي ديديم زني پريشان و آزرده خاطر دنبال چيزي مي گردد . گفتيم خانم چته ؟ گفت مقداري پول ، مردم به من براي يتيمانم كمك كرده اند گم كرده ام گفتم نگران نباش ما پول ها را پيدا كرده ايم و پول ها را به او داديم .
خاطراتي از عموزاده شهيد(علي لطفی)
يك روز جايي نشسته بوديم ، با مصطفي به من گفت علي گفتم بله گفت فرصت خوبي پيش آمده گفتم چه فرصتي؟ گفت فرصت جهاد في سبيل الله و فرصتي بهتر از الآن نيست و هميشه اينگونه مواقع و فرصت ها پيش نمي آيد و بايد رفت شايد خدا به ما توفيق شهادت در راهش را عنايت كرد . و ما هم در راه خدا شهيد شديم و گفت من قصد دارم بروم . و خيلي از خداوند اميدوارم كه شهادت در راهش را نصيبم كند .
خاطراتي از خواهر زاده شهيد
دايي مصطفي خيلي ما را دوست داشت ما پدرمان را از دست داده بوديم . يك روز آمد به من گفت مي خواهم امتحان شهري گواهينامه بدهم اگر قبول شدم هديه خيلي خوبي برايت مي آورم . اتفاقا قبول شد و هديه بسيار خوبي براي من آورد .
خاطراتي از هم رزم شهيد (حاج حسين جمالي )
من المومنين رجال صدقوا ما عاهدالله
حقير به خودم اين اجازه را نمي دهم كه در خصوص و جايگاه بزرگ و والاي شهيدان صحبت و اظهار نظر نمايم فقط بنا به تكليف و براي آيندگان تا بدانند كه شيران روز و زاهدان شب چه ورقي زيبا و چه حماسه اي زرين آفريدند و تاريخ به خود مبتلا و زمين اين افتخار را دارد كه بر پشت خود چه گوهرهاي درخشاني داشته و اكنون آنها را در دل و آغوش خود دارد كه تاريخ به خود نديده بود مصداق همان روايت كه : يخرج الرجال من اهل قم . كه پيروان آن مرد (امام خميني ) همانند آهن هاي گداخته به هم پيوسته و از هم جدا نمي شوند و اينان دين ما را ياري و از قرآن دفاع مي كنند . تنها اين عراضم بدين خاطر بياد قلم مي آورم كه ديسي كوچك از حقي بزرگ از شهدا كه بر گردن دارم ادا كرده باشم انشاء الله
خاطره اي از دوران دبيرستان تا دوران جنگ كه پس از چندين سال همديگر را در سرزمين عشق ديدار نموديم شهيد مصطفي صادقي در دوران دبيرستان در سال اول در يك ميز و نيمكت و در سال بعد در همان كلاس بوديم و نسبت به اينكه انساني وارسته و دين دوست بود از همان دوران شروع به تبليغ دين نمود و با صوت زيبا و دل نشيني كه داشت مستمعين را جذب خود نموده و روضه هاي دل چسب و خوبي مي خواندو به همين لحاظ در دل ما نفوذ خاصي داشت و يكي از بهترين دوستان بنده در دوران تحصيل بود به علت مشكلات و نبود امكانات در سال سوم از همديگر جدا شديم و من براي گذراندن دوره به نيروي هوايي ارتش جذب شده بودم شهيد را زيارت ننمودم تا دوران انقلاب چندباري همديگر را ملاقات كرديم و از دوران مدرسه ياد ميكردم . بعد از شروع جنگ در كمال نا باوري يك روز در لشكر 19 فجر در منطقه دشت عباس هنگامي كه براي فرايض نماز و سخنراني يكي از مسئولين جمع شده بوديم به يكباره صداي اذاني قلبم را فرو ريخت اما به علت اينكه در بلند گو پخش مي شد متوجه موذن نبودم اما صداي زيبا و دلنشن او خيلي من را به خود جذب كرده و متحيربودم اين صورت زيباي كيست كه خيلي مراتكان داده خود را به قسمت جلو رسانيديم كه اذان در حال تمام شدن بود خود را به او نزديك كردم ديدم همان مصطفي كه واقعا صادق بود و از عرشيان زمين آمد دستم را دراز كردم به سوي او،اول متوجه نبود و خوب مرا به جا نياورد اما همينكه ذهنش به دوران تحصيل خطور كرد هر دو با هم شروع به گريه و اشك ريختن نموديم اين ديدار و اشك شوق برايم خيلي زيبا و فراموش نشدني بود و تا نماز و پايان مراسم در كنار يكديگر بوديم اما به اصرار بنده از او مي خواستم كه به سنگر و منطقه ما بيايد اما به لحاظ اينكه درگيري و بمباران شديد بود ايشان به همراه شهيد محمد رضا عاشوري و جمعي از هم شهريان به منطقه اي كه مستقر بودند اعزام شدند و اين ديدار برايم هميشه آن مداوت و شيريني خاص خود را دارد . اميد است كه اين عزيز و ديگر شهيدان عزيز گوشه چشم به ما انداخته و ما را با اين كوله بار گناه شفيع باشند انشاءالله .
منبع :
کتاب : انوار شفق
نویسنده : حسین حیدری
ناشران: دریانورد، کنگره بزرگداشت سرداران و 2000 شهید استان بوشهر
سال چاپ: 1384