خاطرات شهید احمد انیسه
نام و نام خانوادگي: احمد انيسه
نام پدر: عبدالله
نام مادر: زينب
محل تولد: بردخون(احشام كهنه)
نوع حضور در جبهه: بسيجي
تاريخ شهادت: 1365/10/4
تاريخ تولد:1348/11/3
محل شهادت: ام رصاص
تحصيلات: سوم راهنمايي
مسئوليت(هنگام شهادت): تك تير انداز
شغل: كارگر(كشاورز)
محل دفن: گلزار شهداي بردخون
از زبان هم خانگان …
در مصاحبه اي كه با پدر و مادر شهيد ترتيب داده شده بود مشهدي عبدالله(پدر شهيد)با چشماني اشك آلود ولبخندي رويايي بر لب،اشاره اي به زينب (مادر شهيد) كرده و از مصاحبه كنندگان خواسته بود،از زبان مادرش بشنوند . گويي مشهدي عبدالله خود هم دوست داشت از زبان آن مادر فداكار،كه زير و بالاي روزگار را با او طي كرده است حكايت دلدادگي فرزند را مكرر بشنود … سپس مشهدي عبدالله به ادامه ذكر و تكرار(( سبحان الله – الحمدالله – لا اله الا الله )) پرداخته و سر رشته سخن را به زينب سپرده بود.
((پسرم براي رفتن به جبهه خيلي بيقراري مي كرد . چند بار داوطلب شده بود كه به علت صغر سن از رفتنش جلوگيري كرده بودند … از مدرسه كه بر مي گشت در مزرعه امان قدم مي زد و شعرهايي زمزمه مي كرد و گاهي به گريه مي افتاد … تا اينكه يك بار با رفتنش موافقت كردند . چون قد رشيدي داشت،آن دفعه ديگر به شناسنامه اش نگاه نكرده بودند و با در نظر گرفتن قيافه اش،با اعزام او موافقت كرده بودند …
هيچگاه مثل ساير نوجوانان ،دنيا برايش جذابيت نداشت . در چهارمين مرحله از حضورش در جبهه از مولا امام حسين (ع) تذكره شهادت گرفت .خودم هم احساس مي كردم كه آن دفعه،خداحافظي هايش خيلي عجيب است !از همه حلاليت طلبيد و رفت …
حيدر انيسه(برادر شهيد)
- در عمليات كربلاي 4 با هم بوديم،اما آن شب خبر از احمد نداشتم . در جريان يك عقب نشيني،يكي از همرزمان به من گفت : ((احمد)) همشهري شما هم زخمي شده … (او نمي دانست كه احمد برادر من است). در همان حالت نشاني را از او گرفتم . سريع خودم را به آنجا رسانيدم . ديدم درون بيشه كنار يك قايق نيمه سوخته دراز كشيده است . گفتم: احمد! دشمن دارد مي رسد، چرا اينجا خوابيده اي …
گفت: كجا بروم ؟ كار من تمام است … دلم فرو ريخت،مي خواستم زود او را بلند كنم و با خود ببرم،ديدم دو زخم عميق بر پيكرش نشسته … بدون اينكه داد و فريادي كند آهسته گفت : برادرم، برو،خودت را نجات بده، مرا حلال كن …كم كم چشمانش را بست… با دسپاچگي مي خواستم كاري بكنم كه ديدم بدن نازنينش سرد شد … آه ! احمد بزرگ بود… من او را كوچكتر از خود مي دانستم …
مختار انيسه(برادر شهيد)
- زمان شهادت احمد حدود 7تا 8 سال بيشتر سن نداشتم . يك روز كه براي مرخصي از جبهه آمده بود،در خانه نشسته بود و داشت به راديو گوش مي داد. ديدم دارد گريه مي كند . چون ما خيلي او را دوست داشتيم
طاقت ديدن گريه هايش را نداشتيم . جلو رفتم و گفتم: چرا گريه مي كني؟ مرا كنار خود نشاند و گفت : امام گفته كاش من يك بسيجي بودم حالا ما هم خود را بسيجي مي دانيم ولي جبهه را ترك كرده ايم و به مرخصي آمده ايم ! …
سكينه انيسه(خواهرشهيد)
- هنگام مدرسه رفتنش پول توجيبي را من به او مي دادم . همان روز از يكي از همكلاسي هايش شنيدم كه احمد در مدرسه –آن روز- چيزي نخريده است . از او پرسيدم: تو كه چيزي نخريدي پولت را چه كار كردي؟ گفت: اگر بگويم به كسي نمي گويي؟ گفتم: نه .گفت: دادم به پسر …(فرزند يكي از فقراكه با او همكلاسي بود.) او را بوسيدم و از گذشت كودكانه اش لذت بردم...
رباب خليلي(خواهر شهيد)
يك بار – بدون اينكه كسي از ما بفهميم – رفته بود و به بيماران و مجروحان جنگ خون هديه كرده بود وقتي فهميد ما اطلاع پيدا كرده ايم خنديد و گفت: كار دزدي هم خيلي دردسر دارد .آدم لو مي رود!…
من كيستم ، بي نشاني از خليل آوارگانم
رفتند ياران و حسرت ، پيچيده در جسم و جانم
آن روزهاي حقيقي ، مثل عطش مي شناسد
دست پريشان د ر باد ، بال و پر ناتوانم
يادم نرفته است ، يادم ، آن روزهاي حقيقي
آتش ، عطش مي تراويد از اشك آتشفشانم
مي ماندم و آب مي شد ، در زير آتش اميدم
زخمي اجابت نمي كر د ، بي تابي استخوانم
مي ماندم و خالي خاك ، در پاي اشكي عطشناك
اشكي كه مي راند آرام ، شرحي عجب بر زبانم
اي زخم هاي صميمي بر غربت من بباريد
من بي شما رنگ هيچم ، من بي شما بي نشانم …
☼☼☼
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر