شهید صبوری از لسان خانواده و همرزمان
حسين صبوري
نام پدر : عبدالحسين
نام مادر:بدري فرشچي
تاريخ تولد:1348
محل سكونت:اهرم
محل تولد:اهرم
تاريخ شهادت: 64/11/24
يگان اعزام كننده : بسيج سپاه
محل شهادت: فاو
عمليات: والفجر8
محل دفن :بهشت اكبر اهرم
سن:16 سال
وضعيت تحصيل:اول دبيرستان اشتغال به تحصيل
وضعيت تاهل: مجرد
خاطره اي از زبان مادر شهيد
يكي از همرزمان ايشان(عبدالله كردگار) كه با ايشان خيلي رابطه صميمي داشتند و همچنين ايشان به همراه برادرش حاجعباس صبوري از در منزلشان آموزش اسلحه مي دادند و همچنين در مسجد شهدا پيش قدم تر بودند. مادر شهيد تعريف مي كند: پدر خانواده طبق معمول براي گذران زندگي تعدادي بشكه قير طبق سفارش به در خانه مشتري مي برد. در راه بشكه به خاطر دست اندازي كوچه تكان مي خورد و پدر شهيدكه الآن در قيد حيات نيستند براي جلوگيري از سقوط بشكه ها دستش را تكيه مي گيرد كه منجر به قطع شدن دو انگشت مرحوم پدرش مي شود بعد از چند روز از اين ماجرا شهيد صبوري به خانه بر مي گردد و با حالتي آشفته از مادرش جوياي حال پدر و ديگر اعضاي خانواده اش ميشود وقتي مادر ايشان علت پريشاني ايشان را مي پرسند ايشان مي گويند: دو سه شب پيش در سنگر مشغول خواندن قرآن بودم كه ناگهان چشمم گرم شد و به خواب رفتم . در خواب ديدم كه دست شما شكسته و از خواب پريدم بلافاصله از فرمانده تقاضاي مرخصي كردم.الآن اينجا هستم. مادر شهيد مي گويد: ما چيزي راجع به پدرش نگفتيم تا اينكه پدرش به خانه آمد وقتي دست بانداژ شده پدرش را ديد با اضطراب پرسيد چه شده؟ و ما گفتيم خاري در دستش رفته و بايد چند روزي دستش را ببنديم و ايشان به قصد خريد ميوه و ديگرضروريات از خانه خارج شدند و وقتي برگشتند از پدر خواستند كه دستش را به ايشان نشان دهد كه باندش را عوض كند ولي بلافاصله بعد از بازكردن شوكه شدند و به سختي خود را كنترل كردند و يك چيز از پدرش خواستند كه شما را قسم مي دهم چه من باشم و چه من نباشم اين ارابه را بفروش و در مرحله سوم كه براي مرخصي آمده بودند از مادرش خواسته بود كه مادر از تو مي خواهم بعد از شهادتم ناله و زاري نكني و پرچم سبز بر گردنت بيندازي و پيشاپيش جمعيت باش و مرا بدرقه كن. چرا كه اجر قرباني خود را با حرف هاي نامربوط از بين ببري حتي اگر ديگران هم گريستند تو ثابت قدم باش و استوار.
مادر شهيد مي گويد: من همراه ديگر زنان براي پخت نان و ديگر ملزومات رزمندگان به مسجد مي رفتيم و مدام در مسجد بوديم و من يك روز را به مسجد نرفتم ولي او با اصرار خواست كه من به مسجد بروم و تصميم گرفتم چيزي برايش تهيه كنم ولي او براي خود سيب زميني آب پز كرده و به عنوان ناهار ميل كردند و وقتي برگشتم ديدم ايشان خانه تكاني كرده اند.
شهيد صبوري در مرحله سوم به هنگام رفتن به مادر گفته بود من مي روم چون ما 75 يا 80 روز در آنجا هستم ولي اميد بازگشتن مرا نداشته باشيد. نگاهش تغيير كرده بود او همان عشقباز ممتاز حسين بود و بعد از اين مدت مادر مشغول تميز كردن خانه مي شود بچه ها را حمام مي دهد. غذاي مورد علاقه فرزندش را درست مي كند. خبري از او نمي شود. يكي از دوستان شهيد براي سنجيدن جوانب و چگونگي خبر شهادت به آنجا مي رود و از مادر تقاضاي گرفتن خفيف(تفنگبادي) را مي كند ولي مادر به او مي گويد در نبود حسين آن را به هيچ كسي حتي پدرم نمي دهم.تا اينكه پدر خانواده مي آيد و مي گويد در مغازه داشتند از شهدا صحبت مي كردند و گفتند دست حسين قطع شده و الآن در بسيج است. مادر شهيد مي گويد خدا را شكر چون جايي كه حسين رفته اميد بازگشتي نبود. مادر شهيد مي گويد: همسايه ها مي آمدند اشك چشمانشان را پاك مي كردند و كناري مي نشستند. مادر شهيد هم به خيال اين كه آنها از زخمي شدن پسرش ناراحت هستند ولي ديدم بعضي از زنان و مردان در حال تكاپو هستند و وسايل را آماده مي كنند. در همين حين برادر كوچك شهيد وارد مي شود با صداي بلند آميخته به فرياد خطاب به مادر شهيد مي گويد ديدي چه شد؟ ديدي چه كار كردي؟و…
و مادر شهيد هم مي گويد : برادر جان خدا را شكر كن، دستش قطع شده، من اصلاً اميد بازگشت او را نداشتم بهتر است شكر گزار خدا باشيم. برادر شهيد كه متوجه مي شود بر سر خود مي زند و دست مي كند گريبان خواهر را پاره مي كند و مي گويد: همه اش تقصير تو بود كه حسين اينطور شد،حسين شهيد شده.مادر شهيد فقط همين را مي گويد: كه برادرت خود همين را مي خواست و خود راهش را انتخاب كرده بود. و وارد خانه مي شود و لباس عوض مي كند و شال سبز را بر گردن مي گذارد و به همراه مردم عازم بسيج مي شوند و در آنجا شهيد صبوري را مي بينند كه در بين بسيجي ها احاطه شده يكي مي گويد: آيا مادرش طاقت دارد كه او را ببيند با قاطعيت مادر اعلام آمادگي مي كندو سينه خود را در مي آورد و براي آخرين بار در دهان فرزندش مي گذارد و مي گويد مادر شيرم حلالت باشد و شير پاك مادر به علت قفل شدن دندانهاي شهيد به پايين مي ريزد و ايشان روانه قبرستان براي خاك سپاري مي شويد. مادر شهيد با استقامت و استواري براي نهادن فرزندش در دل خاك قدم بر مي دارد در آنجا طبق وصيت خود تابوت فرزند را به كمك چند نفر در درون قبر مي گذارند ولي مادر طاقت نمي آورد و غش مي كند و وقتي چشم مي گشايد خود را در بهداري مي بيند.
خاطراتي ديگر از هم رزم شهيد(خدارحم انصاري)
چندي بعد از مراجعت در تاريخ27/10/64 مجدداً به اتفاق شهيد حسين صبوري، ابراهيم ملكي، عبدالحميد شريفي، عبدالرحيم غلامي، عبدالرسول شوركي (فرزند غريب) و عبدالله نامجو به جبهه اعزام شديم.
در آزادسازي فاو عراق در عمليات والفجر 8 نيروهاي اسلامي از جمله شهيد صبوري نقش مهمي را ايفا كردند. حين عمليات والفجر8 محور اسكله هاي الاميه والبكر گرداني كه شهيد صبوري در آن حضور داشتند مامور تصرف اين اسكله ها شد. شهيد صبوري كه دوشي كاچي بود همراه همرزمانش در شب به سوي دشمن حركت كردند. دشمن كه از طريق ستون پنج از حركت آنها اطلاع داشت اسكله را مجهز به سلاح هاي پيشرفته و مدرن كرده بود و چنان آتشي سنگين را به طرف نيروهاي رزمنده اسلام گشودند كه تعدادي از قايق ها غرق و شماري از رزمندگان به درجه رفيع شهادت رسيدند. يكي از دوستان همراه شهيد صبوري مي گفت چون حسين هميشه بذله مي گفت و شوخي مي كرد ديدم كه در قايق دراز كشيده، خيال كرديم شوخي مي كند. سرش به دامن گرفته و متوجه شدم كه از ناحيه سينه هدف قرار گرفته و در دم شهيد شده است. فوراً به وسيله فرماندهان دستور عقب نشيني صادر شد و بعد از چند روز با نقشه جديد اين دو اسكله به تصرف رزمندگان اسلام و همرزمان شهيد صبوري در آمد.
رؤياهايي از مادر شهيد
در شب هنگام سحرگاهان در خواب ديدم كه شهيد جهت مداواي مريضي من به منزل آمد.آن شب ،شب عجيبي بود . جسد شهيد در بسيج اهرم بود . شهيد به من گفت: مادر بيا برويم دكتر . گفتم: مادر تو كه نه وسيله داري نه خيلي اهل مسافرت به شهرها هستي. گفت: مادر من همه جا را مي دانم تا من پريدم كه حركت كنم با او بروم از خواب بيدار شدم.
بعد از شهادت شهيد چند ماهي گذشته بود شهييد شبي در خوابم آمد به من گفت مادر يك زنجير آورده ام هديه كنم به برادرم عباس و ساعت مچي هم آورده ام براي خواهرانم و از خواب بيدار شدم . من ديگر بعد از آن خوابي از شهيد نديده ام.
خاطراتي از برادر شهيد
من در كلاس دوم راهنمايي درس مي خواندم وقتي كه از مدرسه بر مي گشتم. در بين راه خبر پرواز و شهادت حسين عزيز را شنيدم. چه قدر دلم براي حسين عزيز تنگ شده بود. سرانجام نتوانستم روي حسين را ببينم چرا كه او كارگري مي كرد و با پول كارگري خود براي ما لباس و كفش و … مي خريد. او درس بزرگي براي ما داد كه تا ما زنده ايم هرگز ياد و خاطره آن بزرگوار فراموش نخواهيم كرد. انشاء الله كه ادامه دهنده راه اين شهيد بزرگوار باشيم.
خاطره اي از اعزام شهيد (از زبان مادر)
شهيد چندين بار از من مي خواست كه مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: تو ملاحظه حال ما را كن تو كه برادرت جبهه است. پسر بزرگم عباس در جبهه كردستان بود به هر وسيله او عزم سفر كرده و راه خود را انتخاب كرده بود. او راه سعادت را انتخاب نمود و چه زيباست عاشق دلباخته اي كه خود عزم ديدار نمايد. پدر شهيد اهل قرآن و دعا و اذان گويي مسجد بود و مي گفت من نمي توانم مانع رفتن او به جبهه شوم من هم گفتم : مادر برو به امان خدا و او از همسايگان و بستگان و دوستان حليت طلبيد و با ديگر برادران شجاع تنگستاني گام به جبهه هاي نبرد و حق عليه باطل گذاشت.
خاطراتي از برادر شهيد( عباس صبوري)
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
شهيد نظر مي كند به وجه الله
شهيد از نظر اخلاقي انسان كاملي بود رفتار او با همسايگان و اقوامان بسيار خوب بود . مداح اهل بيت عصمت و طهارت و عاشق جنگ و جهاد و جبهه در راه خدا بود. او راديويي هميشه با خود داشت و تمامي عمليات ها را دنبال مي كرد حتي كوچكترين درگيري لفظي هم با كسي نداشت. اهل تقوي بود و دعا و نمازش هرگز لحظه اي رها نمي كرد. در كارهاي خانه به مادرم بسيار كمك مي كرد و نيروي پرتواني در منزل ما بود.
ما قدر شهدا را نمي دانستيم كه چه قدر صاحب عزت و كرامت بودند ما خاك پاي شهدا هم نمي شويم . شهيد الگويي نمونه براي اعضا خانواده بود . پر تلاش و پر جنب و جوش هيچ چيز نتوانست مانع خدمات ارزشمند او براي انقلاب اسلامي ايران شود.
مصاحبه با يكي از دوستان شهيد(غلامرضا عمراني)
ما شهدا را به خاك نسپاريم به ياد بسپاريم. درباره شهيد صحبت كردن كر مشكلي است. خداوند در قرآن كريم شهدا را از ديگر افراد جدا مي كند و مقام عظمي و پر صلابتي دارند. خانواده شهيد صبوري اهل قرائت قرآن و خادم اهل بيت عصمت و طهارت بودند. شهيد صبوري كم حرف مي زد ولي خيلي كار مي كرد . فردي متين بود و به والدين خيلي احترام مي گذاشت و علاقه خاصي به حضرت ابا عبدالله الحسين(ع) داشت. و در ايام محرم ،نوحه خواني مي كرد. شهيد بزرگوار در نامه اي كه به يكي از دوستان 10 روز قبل از شهادت نوشته بود وصايا و سفارش خود را مي نويسد و در نامه مي نويسد كه اين آخرين نامه من است. شهيد علاقه خاصي به مردم و امام شهدا و رزمندگان داشت . اين دنيا قفس تنگي بود براي اين شهداء ارزشمند.
مصاحبه با خواهر شهيد
شهيد الگوي خاصي براي همه خانواده ما بودند. او از ما مي خواستند كه زينب وار در ادا و انجام فرضيه الهي از هيچ كوششي دريغ نكنيم. من تشكر مي كنم كه شما نويسندگان، بسيجيان و پاسداران راه شهداء را ادامه مي دهيد. ما به عنوان عضو كوچكي از جامعه اسلامي خود را مديون حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبري آيت الله خامنه اي و شهداء گرانقدر مي دانيم و عهد مي بنديم كه تا آخرين نفس و قطره خونمان از آرمان هاي شهداء گرانقدر پاسداري كنيم.
خاطراتي از هم باشگاهي شهيد(شهريار عالي زاده)
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
يادم نمي رود دوران شيرين با حسين بودن را در اوج جواني در تيم فوتبال شهباز در كنار اين يار صميمي مشغول بازي بوديم. چهره مظلوم و مجذوب حسين را كه به ذهنم خطور مي كند. صفحات خاطرات دل را يكي پس از ديگري ورق مي زند تلخ و شيرين چه زيباست كه دفتر ايام را به خدمت بگيري و دست به قلم شوي و بنگاري و بنويسي در رثاي شهيد هنوز هم شهدا فراموش نشده اند نه تنها فراموش نشده اند بلكه به همت اهالي قلم حياتي دوباره پيدا كرده اند و در وصف لاله هاي در خون خفته قلم فرسايي مي نمايند. حسين صداي دل نوازي داشت در شروه گويي و نوحه سرايي و چه زيبا مي سرود كه هر شنونده اي از صداي حزين اين شهيد بزرگ سر را به زانوي غم فرو مي برد. ولي چه زيباست خون سرخ. حسين خود به آرزويي كه داشت مثل ديگر دوستان هم تيمي و هم باشگاهي خود دست يافت شهيدان علي قاسم زاده و ناصر شاهنده پور و در اين ميان ما مانديم و كوله باري از رسالت سنگين اين عزيزان كه عمل به وصايا و سفارشات هر يك از اين بزرگان ما را وادار مي كند به عمل به فرامين بزرگان دين و مسئولين نظام مقدس از بهترين سجايا و با او بودن عدم غرور و تكبر و خود باوري كه اين بايد در رسم و رسوم هر انسان خدايي باشد.
سجاياي اخلاقي شهيد
شهيد حسين صبوري در خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود. از همان كودكي در كنار پدر قرائت قرآن را فرا گرفت. و از همان كودكي يار و همكار و همراهي براي مادرش بود در سن 6 سالگي در دبستان نوشيروان اهرم به تحصيل پرداخت و دوران راهنمايي تا اول متوسطه را در شهر اهرم گذرانيد و در بين دوستان از نظر اخلاقي و مذهبي چهرهاي درخشنده و تمام عيار بود اهل ورزش بود و در باشگاه ورزشي شهباز اهرم با ديگر شهدا به نام هاي ناصر شاهنده پور و علي قاسم زاده بارها در كنار هم بودند. الگويي براي ديگر اعضا خانواده خود بود در نماز جماعت به طور مرتب حضور داشت. از صداي دلنشين برخوردار بود مداحي و شروه خواني واذان گويي را خيلي دوست داشت در مراسمات مختلف مذهبي از جمله مراسم ماه محرم و صفر و ماه مبارك رمضان و دعاي توسل و كميل پيش قدم بود اهل جبهه و دفاع از آرمان هاي مقدس نظام جمهوري اسلامي ايران بود و پيرو ولايت او احترام خاصي براي والدين خود قائل بود تا آنجا كه حتي لحظه اي بدون اجازه پدر و مادر از خانه بيرون نمي رفت همه همسايه ها از او راضي بودند به كمك و ياري آنها مي شتافت اگر از بابت كارگري پولي عايدش مي شد آن را خرج پدر و مادر و برادران و خواهران خود مي كرد.حتي نمي شد كه يك روز روزه اش از دست برود. اهل مطالعه بود. و بيشتر به كتب مذهبي علاقه داشت. او بسيج و بسيجي را خيلي دوست مي داشت و اكثر شب ها در بسيج اهرم به نگهباني مي پرداخت و در سه مرحله با ديگر دوستان خود عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و چنانچه شايسته شهادت بود با شجاعت و دلاوري هايي كه از خود نشان مي داد سرانجام به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
غزل سرخ
هلا پاسداران آيين سرخ سواران شوريده بر زين سرخ
به شعر دليري تصاوير سبز به ديوان مردي مضامين سرخ
از اين باغ زنگار زردي زدود وفاتان به آن عهد ديرين سرخ
گذشتيد چون از حصار خزان چه ديديد آن سوي پرچين سرخ
پس از برگريزان و پر پر شدن مبارك شما را گل آذين سرخ
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر