خوابی که خبر شهادت بود!
خاطرات شهید
خاطرهای از عبدالغفار جمالزاده
خبر شهادت دوستم توسط خودش در خواب
عملیات والفجر ۸ به وقوع پیوسته بود که بچهها شاد و خرسند بودند من و دوستان همرزم در آن نتوانستیم شرکت کنیم به علت بیماری مادرم اما یک مرتبه دلم هوای جبهه کرد و هشت روز بعد از آنها برای کمک کردن حرکت کردم.
وقتی به آنجا رسیدم متوجه شدم تعدادی از برادرانم شهید و تعدادی مجروح شیمیایی شدهاند .
بسیار نگران شدم و از اینکه می دیدم آنها از من جدا شدهاند افسرده شدم به خصوص این شهید بزرگوار خوش قلب و بیتوقع و فداکار که همیشه به من میگفت آمادهای تا برویم و با هم میرفتیم
من از بچههای مقر جویای احوال او میشدم همه میگفتند ما در این مکان با چشم دیدیم که سوار بر ماشین شد و به پشت منتقل شد چون زخم سطحی در سر بر داشته بود
بالاخره هر چه تحقیق کردم اثری نه از زنده ماندن و نه از شهید شدن او پیدا نشد .
شبی در همان سنگر خوابیده بودم و در فکر او بودم دلم برایش تنگ شده بود خواب مرا در ربود در خواب دیدم لباس سیاهی بر تن کرده و به طرف من میآید داد زدم این چه کاریست که به سر ما میآوری
من نیمه جان شدم تبسمی کرد و مرا در آغوش کشید و گفت من عذر میخواهم دیگر نتوانستم حرف بزنم و قادر به صحبت نبودم دو روز بعد شد یا چند روز بعد داشتم به رادیو گوش میدادم پیام رزمندگان را که ناگهان گفتند
امروز پیکر پاک شهید سهیلی تشییع میشود فهمیدم که لباس سیاه و قطع زبان چیست .
خاطرهای از زبان همسر شهید
چند روز قبل از شهادتش از جبهه آمده بود صدامیان کافر سنگر آنها را بمباران کرده بودند هنگامی که ساک دستی او را باز کردم و به اورکت او نگاه کردم دیدم سوراخ سوراخ شده است
در این مورد از او سوال کردم با ناراحتی و غمگینی خاصی گفت : من لیاقت شهادت را ندارم زیرا که ساک دستیام کنارم بود سوراخ سوراخ شد ولی خودم سالم ماندم و یک ترکش به بدنم اصابت نکرد ، اما او لیاقت شهادت را داشت و بعد از ۲۴ روز به شهادت رسید .
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر