آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۰۸۳
۱۲:۵۹

۱۴۰۴/۰۵/۲۷
مصاحبه با جانباز و آزاده ۱۰ سال در اسارت «حمید میرزا کاشی»/ قسمت دوم

از دهلیز تانک تا آغوش میهن

حمید میرزاکاشی، جانباز ۴۵ درصدی ارتش، ۱۰ سال از جوانی‌اش را در اسارت نیرو‌های بعثی عراق گذراند، سال‌های اسارت در زندان‌های عراق، تجربه‌ای تلخ و طاقت‌فرسا بود، از شکنجه‌های جسمی و روانی گرفته تا گرسنگی و بیماری. اما در میان این همه سختی، رزمندگان ما با تکیه بر ایمان، همبستگی و امید به بازگشت، روحیه خود را حفظ کردند. این روایت، بخشی از خاطرات ناگفته یکی از آزادگان است، که پرده از تلاش‌های بی‌وقفه برای حفظ کرامت انسانی و امید به بازگشت برمی‌داشتند.


 حمید میرزاکاشی، جانباز ۴۵ درصدی ارتش، در گفتگویی با نوید شاهد تهران بزرگ به بیان خاطراتش می‌پردازد و ابتدا این چنین خود را معرفی می‌کند: متولد سال ۱۳۳۹ ساکن تهران هستم و ۶۴ سال دارم. در سال ۱۳۵۹ به عنوان نیروی اعزامی ارتش وارد جنگ شدم و در ۲۱ سالگی (حدوداً اوایل جنگ در سال ۱۳۶۰) طی پاتک دشمن، در منطقه شوش به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم. مدت ۱۰ سال در اسارت بودم و اکنون ۴۵ درصد جانباز هستم.

روایت تلخ و شیرین ۱۰ سال اسارت

فرار از دهلیز مرگ

در عملیات تپه ۱۲۰ بین شوش و دزفول به دام افتادیم. احتمالاً به خاطر خیانت یا کمبود امکانات و نیروی پشتیبانی، عملیات شکست خورد و محاصره‌مان کردند. شب هولناکی بود؛ همه‌جا دود و آتش. بسیاری شهید شدند، بسیاری اسیر. من و دوستم داخل تانک بودیم. از دریچه اضطراری دهلیز تانک بیرون رفتیم دور تا دورمان عراقی‌ها بودند. پس از مکثی کوتاه، ۵۰۰ متر روی تپه سینه‌خیز رفتیم. امروز که فکر می‌کنم، باورنکردنی است! در آن لحظات، چیزی جز ترس و وحشت نبود. وقتی به پایین دشت رسیدیم، فکر کردیم نجات پیدا کردیم اما در ان تاریکی شب صدای عراقی‌ها که با قهقه ندای پیروزی می‌دادند و زخمی‌ها را می‌کشند یا اسیر می‌کنند. همان‌جا ما را گرفتند. اما در آن تاریکی شب، صدای عراقی‌ها بلند بود که با قهقهه، ندای پیروزی سر می‌دادند. آنها زخمی‌ها را می‌کشتند و اسیر می‌کردند. همان‌جا بود که ما را گرفتند.

تجربهٔ مرگِ زنده

۲۱ سال داشتم. لحظه اسارت، تمام زندگی‌ام مثل فیلم از جلو چشمم گذشت: کودکی، خانواده، تولد فرزندم. انگار در حال مرگ بودم.عراقی‌ها برای شکستن روحیه‌مان، ما را لخت کردند و با قنداق تفنگ زدند. ۱۴ نفر بودیم؛ فکر می‌کردیم تنها بازماندگانیم. همگی آرزو می‌کردیم کاش شهید شده بودیم وقتی ما را بین واحدهای عراقی جابه‌جا می‌کردند، فرمانده‌ای گفت: نون اضافه برای این زخمی‌ها نداریم! بکشیدشان. صحنه اعدام ساختند: گودالی کندند، چوبی گذاشتند. دست‌هایمان را بستند و چشم‌ها را بستند. با فرمان شلیک صدای رگبار و انفجار شنیدیم. همه از ترس بیهوش شدیم. در آن حالت خلسه، نمی‌دانستیم زنده‌ایم یا مرده. من با خودم فکر کردم که چه زود روح از بدنم جدا شد، چه حس خوب و آرامشی! مردن چقدر راحت بود… وقتی به هوش آمدم، با سطل آب رویمان ریختند و با قهقهه تحقیرمان کردند.

روایت تلخ و شیرین ۱۰ سال اسارت

حرف‌ها‌ی نجات‌بخش

مگر ما جرأت می‌کردیم به عراقی‌ها توهین کنیم؟ آنها به قدری ما را شکنجه و عذاب می‌دادند که در واقع جانمان در دستشان بود. حاج آقا ابوترابی، که خدا رحمتشان کند، نماینده ولی فقیه در آن زمان بودند و همان اوایل جنگ به اسارت درآمدند و در اردوگاه ما حضور داشتند. ایشان به قول رهبری، عین یک خورشید برای بچه‌ها در اسارت بودند.

ایشان می‌فرمودند: «ما الان اسیر دست اینها هستیم. نباید خودمان را زیر شلاق، کابل و کتک عراقی‌ها بیندازیم و وقتی برمی‌گردیم، مشتی آدم بیمار، معلول و دارای مشکلات اعصاب و روان باشیم که پیش خانواده‌هایمان بازمی‌گردیم. سعی کنید خودتان را حفظ کنید و با نماز و روزه و عبادت، ورزش و مطالعه، روحیه‌تان و جسمتان را حفظ کنید؛ چرا که کشور به انسان‌های سالم و کسانی که بتوانند کمک حال کشور باشند، نیاز دارد.» این حرف‌ها نجات‌ بخش بود.

بازجویی با چای داغ

در استخبارات عراق، برای بازجویی حاضر شدیم. یکی از هم‌وطنانمان که مترجم بود، به ما توصیه کرد برای جلوگیری از آزار عراقی‌ها، خود را راننده آب‌بر، آمبولانس یا حمل‌کننده سوخت معرفی کنیم.

هنگام بازجویی، افسری گردن‌کلفت در اتاق حضور داشت. وقتی از من درباره وظیفه‌ام در جنگ پرسید، پاسخ دادم راننده تانکر آب بوده‌ام. افسر با تمسخر پرسید: «اگر همه شما راننده بودید، پس چه کسی می‌جنگید؟»

پیش‌بینی کردم که او چای را روی من خواهد ریخت و همین‌طور هم شد. وقتی چای را روی من ریخت، سرم را پایین آوردم و چای روی تختخواب خودش ریخت. این صحنه افسر را به قدری عصبانی کرد که فریاد زد: «این را ببرید و حسابی بزنید»

پس از بازگشت به استخبارات، متوجه شدیم همه ما خود را راننده معرفی کرده‌ایم. به همین دلیل، ما را «کذّاب» نامیدند و همگی به شدت کتک خوردیم.

روایت تلخ و شیرین ۱۰ سال اسارت

گرسنگی تا مرز جنون

در سلولی که بودیم، یک تشک ابری فرسوده و کثیف وجود داشت که از بس مجروحان روی آن خوابیده بودند، پر از خون، عفونت و آلودگی بود. آن شب، از شدت خستگی پنج روز جابه‌جایی و اسارت، بی‌هوش شدم. نیمه‌شب با صدای جویدن کسی از خواب پریدم. دیدم دوستم در خواب، تکه‌هایی از آن تشک کثیف را جدا کرده و می‌خورد! بلافاصله بیدارش کردم. وقتی بیدار شد، با شرمندگی گفت: «فکر می‌کردم دارم کباب می‌خورم!» این اتفاق نشان از عمق گرسنگی و شرایط سخت اسارت داشت.

شکنجهٔ دندانپزشکی

درد دندان، شکنجه‌ای بی‌پایان بود، یک‌بار برای کشیدن دندانم، پزشکان عراقی به زوربی‌حسی زدند. بعد ازرفتن بی حسی متوجه شدم دندان سالمم را کشیده‌اند! ناچار شدیم خوددرمانی کنیم. برای تسکین و درمان درد دندان بچه‌ها، سیم‌های خاردار را تیز می‌کردیم، با آتش داغ‌شان می‌کردیم و عصب‌کشی می‌نمودیم، حتی با کاغذ سیگار، حفره‌های دندان را پر می‌کردیم.

 زندگی در قفس

سال‌ها در اردوگاه‌های شمال و جنوب عراق چرخیدیم نهایتاً برای حفظ روحیه، گروه‌های سرود و تئاتر طنز تشکیل دادیم. نمایش‌ها را قاچاقی اجرا می‌کردیم؛ چون اگر عراقی‌ها می‌فهمیدند، شرکت‌کنندگان را کتک می‌زدند. کتاب می‌خواندیم، زبان یاد می‌گرفتیم. امید به بازگشت، سوختِ مقاومت‌مان بود؛ هرچند پس از سال‌ها، ایران را رؤیایی دست‌نیافتنی می‌دیدیم.

روایت تلخ و شیرین ۱۰ سال اسارت

بازگشت به خانه، پایان یک انتظار طولانی

ما دراردوگاها الانبار، روزهای آخر اسارتمان را می‌گذراندیم. پس از پذیرش قطعنامه و آغاز آزادی اسرا، یک هفته‌ی پر از اضطراب را پشت سر گذاشتیم. نگرانی از اینکه نکند اتفاقی بیفتد، توافق به هم بخورد و ما دوباره در اسارت بمانیم، خواب و خوراک را از ما گرفته بود. این یک هفته، به اندازه تمام دوران اسارتمان سخت گذشت.

بالاخره آن روز فرا رسید. با همان لباس‌های خاکی و کفش‌های پاره، سوار اتوبوس‌ها شدیم و به سمت مرز خسروی حرکت کردیم. ترافیک اتوبوس‌ها سنگین بود و حتی تا لحظه آخر، از دادن آب به ما خودداری می‌کردند. در مسیر، اتوبوس‌هایی تمیز و مرتب از روبه‌رو می‌آمدند. ابتدا فکر کردیم زائران ایرانی هستند که به کربلا می‌روند، اما وقتی از پنجره با آن‌ها صحبت کردیم، فهمیدیم اسرای عربی هستند که از ایران آزاد شده‌اند. از دیدن تفاوت ظاهرشان شگفت‌زده شدیم؛ آن‌ها مرتب و با چمدان‌های نو بودند، در حالی که ما درهم‌شکسته و با لباس‌های پاره! آن‌ها از پنجره‌ها برایمان پسته و انجیر پرت می‌کردند و گفتند که ایرانی‌ها به آن‌ها و خانواده‌هایشان هدایای فراوان داده‌اند.

لحظه‌ای که وارد خاک ایران شدیم، احساس کردیم وارد بهشت شده‌ایم. منطقه بیابانی بود، اما استقبال بی‌نظیر مردم، با شربت و میوه، خستگی را از تنمان به در کرد. پس از ورود به پادگان “الله‌اکبر”، آنقدر غرق لذت آزادی بودیم که ترجیح دادیم بیرون و زیر آسمان پرستاره بخوابیم تا در سوله. شام آن شب، با سفره‌ای طولانی و غذاهای لذیذ،  برایمان شبیه رؤیا بود.

روایت تلخ و شیرین ۱۰ سال اسارت

در فرودگاه مهرآباد، مقامات و گروه سرود به استقبالمان آمدند و با گل و خوشامدگویی، ما را در آغوش گرفتند. اما بسیاری از بچه‌ها آنقدر بی‌حال بودند که با برانکارد از هواپیما خارج شدند.

همگی را به بنیاد بردند تا آزمایش و چکاپ شویم. چند روزی آنجا بودیم تا خانواده‌هایمان هماهنگ شوند و به دیدنمان بیایند. وقتی برادرم آمد، اصلاً مرا نشناخت. در محله هم استقبال گرمی از ما شد. به زور خودم را به خانه رساندم و مادرم با دیدنم از هوش رفت.

من این دوران شیرین و خاطره‌انگیز را هرگز فراموش نمی‌کنم و از مردم همیشه در صحنه‌ی ایران سپاسگزارم. این استقبال، زخم‌های سال‌ها اسارت را التیام بخشید.

آرزو برای آینده ایران و توصیه به نسل جوان:

همیشه همدل و همراه هم باشید، گذشت داشته باشید و شکرگزار نعمت‌ها باشید. آرزوی عاقبت‌به‌خیری و صلح دارم و امیدوارم امنیت کشورمان پایدار بماند. برای مردممان، به خصوص جوانان، آرزوی موفقیت، سربلندی و عاقبت‌به‌خیری دارم. ان‌شاءالله که سرزمینمان هیچ‌گاه رنگ جنگ نبیند و همیشه در صلح باشد.

 

 

 

 

 

 


 

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه