دوشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۰۸
فرزند شهید سید محمد کاشی در خاطره‌ای عجیب از پدرش تعریف می‌کند: «قبری را در قطعه 23 بهشت زهرا(س) تهران به ما نشان دادند و مزاری با عنوان شهید مفقودالاثر از بابا مأمن و پناهگاه‌مان شد. روز هفتم برای بابا مراسمی در مسجد ابراهیم خلیلِ شهر ری گرفتیم.»

پدر واژه‌ای است به استواری کوه که اولین تکیه‌گاه فرزندش است حتی اگر روزی ولیچرنشین و خانه‌نشین شود. شهید سید محمد کاشی پدری است که وقتی جانباز شد محکم‌تر و استوارتر تکیه‌گاه فرزندانش شد. در نوید شاهد با فرزندِ این شهید والامقام به گفتگو نشستیم که ماحصل آن را می‌خوانید.

شهید سید محمد کاشی

«سید حسن کاشی» فرزند جانباز شهید «سید محمد کاشی» درباره پدر اینگونه می‌گوید: پدرم متولد 1333 شهرری است. ما اصالتاً لُر و اهل شیراز هستیم. دوران کودکی با شور و شوق می‌گذشت و ما فارغ از آینده‌ای که انتظارمان را می‌کشید در کنار پدر و مادر روزگار می‌گذراندیم. پدرم کارمند صدا و سیما بود. حدود چهار ساله بودم که در سال 1361 بابا برای اولین بار از صدا و سیما و زیر نظر لشکر 27 محمد رسول‌الله به جبهه اعزام شد و پس از 6 ماه به سلامت از جبهه برگشت. چیز زیادی از آن رفتن و برگشتن بابا نداشتم اما از سال 1362 که چند بار رفت و با زخم تیر و ترکش بازگشت را به خاطر دارم.

در سال 3 دفعه با مأموریت به جبهه می‌رفت و از 12 ماهِ سال، حدود 7 ماه جبهه بود. اولین‌بار سال 1362 جانباز شد. 2 تیر به بازوی راستش خورده بود. عصب دستش آسیب دیده بود. برای درمان به تهران آمد، در بیمارستان لقمان‌الدوله بستری شد. بعد از 2 ماه که حالش بهتر شد به جبهه برگشت.

شهید سید محمد کاشی

او با بغضی که معنایش را نمی‌فهمیدم ادامه داد: چیزی که برایم جالب است این بود که مادرم با وجود داشتن سه فرزند کوچک، با رفتن پدر مخالفت نمی‌کرد و هربار با رضایت کامل او را بدرقه می‌کرد.

سال 1363 حالا دیگر من 6 ساله شده بودم و درک بیشتری از محیط اطرافم داشتم. بابا بعد از بهبودی یک جانبازیِ دیگر به جبهه رفته بود. چند وقت گذشت، به گمانم اواخر پاییز بود که زنگ در را زدند، من در را باز کردم، 2 بسیجی با محاسن، لباس خاکی و چفیه پشت در بودند. مادرم را صدا زدم. به مادر گفتند: همسرتان به همراه 6 نفر از همرزمانش به شهادت رسیده‌اند اما خبری از پیکرشان نداریم. خبر شهادت و مفقود‌الاثری بابا به پدربزرگ و اقوام رسید. قبری در قطعه 23 بهشت زهرا(س) تهران به ما نشان دادند و مزاری با عنوان شهید مفقودالاثر از بابا مأمن و پناهگاه‌مان شد. برای بابا مراسم گرفتیم و من هم که دلم حسابی برایش تنگ شده بود همراه بقیه گریه می‌کردم. من خیلی به بابا وابسته بودم و همیشه روی دوشش می‌نشستم، طوری بود که اقوام می‌گفتند: «جای حسن روی دوش سید محمد است و روی زمین پا نمی‌گذارد.»

آن زمان در ورامین زندگی می‌کردیم. روز هفتم برای بابا مراسمی در مسجد ابراهیم خلیلِ شهرری گرفتیم. همان موقع که ما در مسجد مشغول برگزاری مراسم بودیم بابا برگشته و بدون اینکه خودش را به ارگانی معرفی کند مستقیم به خانه آمده بود. پرچم‌ها و پلاکاردهای تسلیت را دیده بود و همسایه‌ها وقتی او را دیده بودند، بعضی فرار کردند و بعضی دیگر پرسیدند: «کجا بودی و چه اتفاقی افتاد؟» خلاصه که بابا وقتی سراغ ما را از همسایه‌ها گرفته بود، متوجه شده که همه برای شرکت در مراسم هفتمش رفته‌اند و او هم راهیِ مسجد شده بود.

شهید سید محمد کاشی و فرزندش

فرزند شهید کاشی با ذوقی کودکانه ادامه داد: من با بچه‌های فامیل در حیاط مسجد بودم که بابا وارد مسجد شد. ناخوداگاه خودم را در آغوشش انداختم و فراموش کردم الان در مراسم هفتمش هستم. بابا من را بغل کرد، بوسید، مثل همیشه روی دوشش که برایم امن‌ترین جای دنیا بود، گذاشت و به آشپزخانه مسجد رفت. همه ترسیدند، عده‌ای رفتند و عده‌ای از صدای بقیه به آشپزخانه آمدند. وقتی همه فهمیدند بابا برگشته مراسم تمام شد و به خانه برگشتیم. چند روز گذشت، در محله شاه عبدالعظیم که محله پدریِ بابا بود همه از همدیگر می‌پرسیدند پسر سید رضا از کجا آمد و چه اتفاقی افتاده بود؟

وقتی بابا شرایطش بهتر شد ماجرا را این‌طور برای ما تعریف کرد: «6 نفر بودیم که بین آتش سنگین توپخانه ایران و رژیم بعث عراق در تپه‌های میشداغ بین کردستان و دزفول جا ماندیم. از طریق تپه‌ها خودمان را به بُستان‌آباد رساندیم و به خانه آمدیم.»

این خبر روی ما تأثیر خیلی بدی داشت و به همین دلیل بابا چند ماه به جبهه نرفت. من کلاس اول را تمام کردم، زندگی به روال عادی می‌گذشت و ما خوشحال از حضور پدر در خانه بودیم. آخر سال 1364 باز هم بابا به جبهه رفت و خرداد سال 1365 برگشت. چند ماه کنارمان بود و شهریور باز هم عزم رفتن به جبهه کرد. دلهره‌های ما شروع شد. این بار همه حتی مادرم مخالف رفتنش بودند. محل کارش مخالفت کرد. تا آبان توانستند نگهش دارند اما برای رفتن چیزی جلودارش نبود. یک روز که مدرسه بودم، بابا برای خداحافظی با من به مدرسه آمد، حتی معلمم آقای خلیلی گفت: «آقای کاشی دیگر به جبهه نروید، پسرتان هیچ خاطره‌ای از شما ندارد»، حرف آقای خلیلی در ذهنم ماند اما پدر رفت.

شهید سید محمد کاشی

فرزند شهید کاشی با غمی که نشان از دلتنگی پدر داشت گفت: در بحبوحه عملیات کربلای 4  و 5 بود و خیلی کم تماس می‌گرفت. ما هم با هر منطقه‌ای تماس می‌گرفتیم می‌گفتند دیروز اینجا بود و امروز رفتند جلوتر. بعد از عملیات کربلای 5 که خیلی شهید داشتیم، خبری از بابا نبود. همه نگران بودند و من بهانه بابا را می‌گرفتم. دور از چشم مادرم ماشین گرفتم و از ورامین به شهر ری منزل عمویم رفتم. به عمو گفتم: «محله ما شهید آوردند و خبری از بابا نیست. 2 ماه است که نه نامه فرستاده و نه تماس گرفته. نگرانی من عمو را هم نگران کرد. به صدا و سیما رفتیم و از طریق بسیج پیگیر شدیم اما خبری نبود. یک روز به ما اطلاع دادند که به مقرّ لشکر 27 محمد رسول‌الله برویم شاید خبری از بابا پیدا کنیم. من، مادرم، پدربزرگ و عمویم راهیِ آنجا شدیم. از دفتر فرماندهی به ما گفتند: در این عملیات حدود 40 نفر در بیمارستان صحرایی اهواز هستند که پلاک ندارند و در شرایطی نیستند بتوانند صحبت کنند. چه کسی از شما برای شناسایی می‌آید؟ پدربزرگم مشکل قلبی داشت، مادرم هم به خاطر خواهر کوچکم نتوانست برود و قرار شد عموی بزرگم «سید عبدالله» و من که با اصرار و بهم دوختن در و دیوار شهر راضیشان کردم، برای شناسایی بابا برویم. سال 1365، وقتی که فقط 9 سال داشتم و کلاس سوم ابتدایی بودم، در منطقه خرمشهر و شلمچه جنگ را به چشم خودم دیدم. تانک‌ها حرکت می‌کردند و زخمی‌ها را جابجا می‌کردند. به بیمارستان صحرایی شلمچه رسیدیم، چادر بزرگی با کلی مجروح که روی تخت‌ها و زمین خوابیده بودند. مردی بلند قد روی یکی از تخت‌ها دراز کشیده بود و ملحفه سفیدی را تا روی سرش کشیده بودند. بابام روی قوزک پای چپش خال داشت و من موهای خال پایش را می‌کندم. خالش را که دیدم فهمیدم باباست. عمو را تکان می‌دادم و با اصرار می‌گفتم: «بابامه». جلو رفتم و پایش را تکان دادم اما حرکت نمی‌کرد. ملحفه را برداشتم. درست فهمیده بودم، بابام با کلی ریش و سر و صورت خاکی و زخمی روی تخت دراز کشیده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. با صدای بلند داد می‌زدم: «عمو! بابامه.» بابام با دیدن من حرف زد. من را توی بغلش گرفت و گریه کرد اما نمی‌توانست تکان بخورد. چون بابا فرمانده گروهان توپخانه منطقه بود، با صحبت کردنش تعداد زیادی از مجروحین را شناسایی کرد و خانواده‌هایشان از حال بچه‌هایشان باخبر شدند.

نگاهش در خاطراتی که برایش تداعی شده بود می‌دوید و ادامه داد: بابا را به بیمارستان گلستانِ اهواز، از آنجا به شیراز و از آنجا هم به بیمارستان لقمان‌الدوله انتقال دادند. آنجا بود که فهمیدیم بابا به دلیل اصابت ترکش قطع نخاع شده. فهمیدیم بعد از اینکه شلمچه توسط دشمن مورد اصابت موشک قرار گرفته بود، بابا برای نجات جان چند نفر که جا مانده بودند برگشته و وقتی که هواپیماها دوباره به قصد بمباران برمی‌گردند، بابا خودش را برای آنها سپر می‌کند تا آسیب نبیندد، ترکش به کمرش اصابت کرده و قطع نخاع شده بود، البته خودش خیلی راضی بود که توانسته جانشان را نجات دهد. از سال 1365 زندگی جانبازیِ بابا آغاز شد و 21 سال ولیچر نشین شد.

ادامه دارد.....

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده