خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
هر سال نزدیک عید که میشد در حد توان برای بچه ها لباس نو و تازه می خریدم. وقتی به امیر میگفتم امیرجان چه لباسی میخواهی اصلا بیا برویم بازار با سلیقه خودت هر چه دوست داری بخر محترمانه می گفت مادر جان از من نخواهید در اعیاد لباس و کفش نو بپوشم.
کد خبر: ۴۳۲۲۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۰۵
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
امیر درس خوان بود و جزو دانش آموزان موفق در درس ریاضی. به جز راه حل دبیران از راههای دیگر مسائل ریاضی را حل میکرد که باعث مباحث علمی بین او و دبیران میشد. امیر با پاسخش آنها را قانع میکرد.
کد خبر: ۴۳۲۲۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۰۴
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
در زمان تحصیل امیر مدتی به منطقه جنگلی خارک اعزام شدم. روزی از خارک با مدیر مدرسه تماس گرفتم جویای وضعیت اخلاقی و درسی امیر شدم مدیر مدرسه که از سادات طباطبایی و فرد حزب اللهی بود گفت خوشا به حالتان با داشتن چنین فرزندی
کد خبر: ۴۳۲۲۹۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۰۳
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
-آخر امیر جان شما با این سن کم و جثه کوچک چطوری می توانید در جبهه بجنگی نه آموزش دیده ای نه می توانی اسلحه به دست بگیری؟ هق هق گریه اش بلند شد. همیشه پاسخی میداد که سکوت میکردم و حیرتزده بزرگی اش میشدم.
کد خبر: ۴۳۲۲۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۰۲
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
بعد از تلفن همسرم سریع به ترمینال رفتم ساعاتی در جستجوی ایشان بودم. اطلاعات ترمینال راهنماییم کرد. دو رزمنده 10 ساله را دیدم که خیلی صمیمی در حال حرف زدن با یکدیگر بودند.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۰۱
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
خواهرش تازه دنیا آمده بود. آخر مادر جان با این بچه سخت است. عصبانی بودم. آخر معلم شما فکر نکرده شماها چطوری صبح زود باید بروید مدرسه. خیلی التماس کرد. پدرش سرکار بود. تنها از پدر همسرم که در منزل ما بود میتوانستم کمک بگیرم.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۳۱
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
بعد از کجا معلوم که من زنده باشم از کجا معلوم دیپلم بگیرم و آن وقت جنگ تمام شود تو مرا نگه دار ولی دیگران بچه هایشان را بفرستند جبهه الان در سنندج و سقز کوموله ها گودال کندند بچه ها و مردم را تا گردن در خاک گذاشتند.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۳۰
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
در قصر فیروزه چادر بادی خیلی بزرگی را از خارج آورده بودند که به عنوان سالن ورزشی استفاده می شد. داداش امیر در جودو و شنا تمریناتی داشت. روزی یکی از نوجوانان برایش شاخ و شانه می کشد که بیا مسابقه شنا روی دست بدهیم.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۹
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
به رشته شیمی و ترکیب مواد علاقه زیادی داشت. مطالعاتی هم در کتاب طب طیور انجام میداد. میکروسکوپ کوچکش هنوز خاطراتش را برای ما زنده می کند.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۸
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
یک ماه بعد از آن تاریخ امیر و بنده با تعدادی از پرسنل پایگاه به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و دیدار با حضرت امام خمینی شرفیاب شدیم. شاید عدهای تصور کنند خیال یا رویای کودکانه ای بیش نبود اما شکوه و کرامت آن دست نورانی سالها بعد خود را نشان داد.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۷
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
متعجب نگاهش کردم. گفتم تبریک برای چه؟ در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت امروز پسرت به آرزویش رسیده و امام زمانش را ملاقات کرده.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۶
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
چند روزی بود که پیگیری میکرد چه دعاهایی بخواند تا بتواند امامش را ببیند. امیر نه ساله بود. نقش دلش مثل همه کودکان پاک بود و صاف. یک روز عصر که از گروه ضربت پایگاه به منزل برمی گشتم از دور امیر را دیدم که روی پله جلوی در نشسته است. تسبیحی در دست داشت. بوسههای انگشتانش بود که بر دانه های تسبیح نقش می بست و ذکری که به زبان کودکانه از دهانش جاری میشد.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۵
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
قبل از انقلاب در پایگاه شهید نوژه تعداد کمی اهل مسجد و دعا و مجالس مذهبی بودند. احمد آقا عضو هیئت امنای مسجد پایگاه بود. بعد از ظهر یک روز جمعه با ایشان و بچه ها به سمت مسجد می رفتیم برای شرکت در مراسم دعای سمات.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۴
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
خیلی ناراحت شدم به خانه که رسیدم امیر را صدا زدم. امیر جان بیا کارت دارم. امیر سریع خودش را به من رساند. مادر جان چرا دیروز غذای مامان دوستت را نخوردی. بنده خدا ناراحت شده. سیر بودی با خودت میآوردی.
کد خبر: ۴۳۲۲۸۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۲
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
هر وقت می خواستم به جلسه قرآن پایگاه بروم امیر زودتر از من آماده می ایستاد که همراه من بیاید. خیلی خوب با احکام دین آشنا شده بود.
کد خبر: ۴۳۲۲۷۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۳
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
شنیدن این حرف خیلی برایم سنگین بود به امیر گفتم مادرجان کارتون نگاه کردن این قدرها هم مهم نیست که اینگونه تحقیر شویم مگر ما نیازمندیم.
کد خبر: ۴۳۲۲۷۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۱
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
ظهر که امیر به خانه آمد دلیلش را جویا شدم. گفت: مادرجان خانم معلم روسری نمی پوشد همه مردها موهایش را میبینند دوست نداشتم به مهمانیشان بروم.
کد خبر: ۴۳۲۲۷۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۰
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
به مادرش میگفت نگران مدرسه رفتن فاطمه هستم. کلاس ها مختلط است. خودم درس ها را به او یاد میدهم. خوشبختانه مدرسه رفتن فاطمه همزمان شد با پیروزی انقلاب اسلامی. با تمام وجود به فکر و عقیده این بزرگ مرد کوچک جثه می بالیدم
کد خبر: ۴۳۲۲۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۱۹
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
امیر باید کم کم از خانه دل می کند و به مدرسه می رفت تا تفاوت ها را بیشتر میفهمید. راه سالم و ناسالم، فکر خوب یا بد را تشخیص میداد. یک روز امیر که از مدرسه برگشت پرسید بابا سیاه چال کجاست گفتم باباجان چه کسی این را به تو گفته. امیر از سر کنجکاوی کودکانه همان سوال درباره حجاب و زن شاه را در محیط کودکستان می پرسد.
کد خبر: ۴۳۲۲۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۱۸
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
امیر می فهمید که زندگی در پایگاه سخت است و محل سکونت من به شدت تحت کنترل می باشد لذا سکوت می کند.
کد خبر: ۴۳۲۲۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۱۷