شهید محمدرضا مومنی

شهید محمدرضا مومنی
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

پیکر شرحه شرحه اش رااز رادار سوباشی آوردند

در حمله نیرو‌های بعثی به رادار سوباشی همه خدمه به شهادت رسیدند.

عهد برادرانه

برادر شهیدان مومنی نقل می‌کند: «علی آقا گفت: خاطرتون جمع باشه. اگر پیمانی بین ما هم نبود باز من همین کار را می‌کردم. یکی از عللی که جنازه مطهر دو برادرم نُه سال در صحنه باقی ماند، همین عهد برادرانه بود.»
نویسنده محمد مهدی عبدالله زاده

معرفی کتاب «سخت تر از فولاد»؛ خاطراتی از برادران شهید علی، اسدالله، محمدرضا و جانباز عبدالله مومنی

آن‌سال‌ها شب‌نشینی رفتن رسم بود؛ مخصوصاً زمستان‌ها. تا دیروقت هم طول می‌‌کشید. علی پنج شش ساله بود. او روي کول من بود و رضا روي کول بابا. زمین پوشیده از برف و یخ‌زده بود. باد سردی می‌‌وزید. برای همین یک کت انداخته بودم روی سرش. چند قدم که از خانه‌ي عمه دور شدیم، گفت:«آبجی خسته شدی!». - عیب نداره! راحت باش سرت رو بگذار روي دوشم! - ای‌کاش خونه‌ي ما همین بغل بود. دلم برات می‌‌سوزه. داری هِن هِن می‌‌کنی
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه