منوچهر مهجور

منوچهر مهجور

سپاه قزوین از مراکز فعال در کمک به جبهه و خدمت به مردم بود

«یکی دیگر از افتخارات سپاه قزوین گروهانی بود که در قصر شیرین داشتیم و پاسگاه پرویز کنترل می‌کرد این گروهان توانسته بود تعدادی از حملات عراقی‌ها را دفع کند و از پیشروی آنها جلوگیری نمایند. بدین ترتیب سپاه قزوین به یکی از مراکز فعال برای کمک به جبهه و خدمت به مردم درآمد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

استقبال بی‌نظیر جوانان در پیوستن به سپاه

«در قدم سوم شروع به تبلیغات و معرفی سپاه در کل شهر قزوین و روستا‌های اطراف آن کردیم و از جوانان دعوت نمودیم با پیوستن به سپاه به مملکت خود خدمت کنند. استقبال بی‌نظیر بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جواد به آرزوی خود رسید

«عزیز سراسیمه خود را به او می‌رساند و می‌پرسد جواد آمده. آقاجان با بغض جواب می‌دهد بله آمده و اشک می‌ریزد مادر با خون‌سردی می‌گوید حاج‌آقا چرا گریه می‌کنی؟ جواد به آرزوی خود رسید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

کمبود تدارکات مهمترین مشکل در عملیات خیبر بود

«ما در جزیره جنوبی با چند مشکل جدی روبرو بودیم کمبود تدارکات، فاصله طولانی عقبه تا خط مقدم، آماده نبودن زمین برای پناه گرفتن و کندن سنگر و نداشتن پشتیبانی آتش توپ‌خانه خودی، به همین دلیل، اطلاعات اداره و استقرار نیرو‌ها در خط مقدم و امکان تخلیه شهدا و مجروحین به عقب بسیار دشوار بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

غافل‌گیری دوستانه!

«دوستانم در یک غافل‌گیری، افسر نگهبان و دیگر بچه‌های سپاهی را دستگیر کردند و روی سر آن‌ها گونی کشیدند و دست بسته در یکی از اتاق‌ها حبس کردند. دستور دادم تا ۲۴ ساعت در باراجین به همین حال بمانند تا یادشان باشد دشمن و ضدانقلاب با کسی شوخی ندارند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

سپاهی‌ها از عدم اعزام‌شان به جبهه شاکی بودند!

«اولین اقدام تشکیل یک جلسه با بچه‌های سپاهی بود. آن‌ها دل پری داشتند و شاکی بودند که چرا اقدامی برای اعزامشان به جبهه کردستان صورت نمی‌گیرد و مدعی بودند مثل یک اسیر در سپاه قزوین زندانی شده‌اند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

عکس امام!

«یکی از دوستانم که به منزل من رفت‌وآمد داشت به اهالی قصر شیرین اطلاع داد که ما در منزل‌مان عکس امام را قاب کرده و بر روی دیوار اتاق نصب کرده‌ایم. با انتشار این خبر، مردم غافل‌گیرانه به پشت در خانه ما هجوم آوردند. وقتی در را باز کردم عده‌ای از روی هیجان و خوشحالی با من روبوسی کردند و اجازه ورود خواستند. آن‌ها با دیدن تصویر امام به گریه افتادند، دست‌به‌دست چرخاندند و بوسیدند و صلوات فرستادند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که در آستانه ایام‌الله دهه‌فجر تقدیم حضورتان می‌شود.

‌می‌روم تا امام زمانم را ببینم!

«وقتی از برادرم می‌پرسیدند برادرت که رفته جبهه، تو دیگر کجا می‌روی؟ جوابی می‌داد که همه را وادار به سکوت می‌کرد. می‌روم تا امام زمانم را ببینم و راهی خرمشهر شد تا در عملیات بیت‌المقدس شرکت کند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

فرمانده لشکر ۵۰۰ تومان هم توی جیبش پیدا نمی‌شود؟

«شهید مهدی زین‌الدین حین رفتن از من پرسید: «راستی مهجور تو پول داری؟» خندیدم و گفتم «فرمانده لشکر ۵۰۰ تومان هم توی جیبش پیدا نمی‌شود»؟ خندید و همان مبلغ را گرفت و راهی قم شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

روایتی از خبر دادن شهادت برادری به زبان طنز!

«آمدم ماوقع را برایش تعریف کنم که در یک آن شیطنتم گل کرد و قیافه غمگین به خودم گرفتم و با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم راستش را می‌خواهی بدانی؟ با دلواپسی گفت «راستش را بگو». طاقتش را داری؟ دست‌پاچه و نگران جواب داد بگو! بگو! نکند مجروح شده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: علی شهید شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

شهید «مهدی زین‌الدین» به دنبال شهادت بود!

«فرماندهی تیپ ۱۷ علی‌ابن‌ابیطالب(ع) بعد از مرحله چهارم عملیات رمضان را دوست عزیزم شهید «مهدی زین‌الدین» بر عهده گرفت. درست به خاطر دارم که مدام تکرار می‌کرد اگرچه فرماندهی تیپ افتخار بزرگی است که نصیبم شده، ولی من به دنبال افتخاری بزرگ‌تر یعنی شهادت در راه خدا هستم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خباتی‌ها چریک‌های جنگاوری‌اند!

«یکی از بچه‌های سپاه هم که چند بار با خباتی‌ها رویاروی شده بود، می‌گفت از حق نگذریم چریک‌های جنگاوری‌اند و مثل یوزپلنگ از کوه بالا می‌روند و مثل عقاب از فواصل دور طعمه‌شان را با یک تیر شکار می‌کنند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

انجام فعالیت‌های فرهنگی در منطقه!

«شهر‌ها بیش از این به فعالیت فرهنگی و اجتماعی نیاز داشتند، ولی از یک سو به علت حضور ضدانقلاب و احتمال حمله عراق کمتر مبلغ و روحانی حاضر می‌شد وارد منطقه ما شود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.

آخ جان رضایت داد!

«اصرار‌های جواد کارساز نبود تا اینکه یک روز به محل کار پدرم رفت و در آن‌جا همکاران آقاجان پادر میانی کرده و به پدرم گفتم حاج‌آقا چرا ناراحتی؟ می‌رود و برمی‌گردد! او را جلو نمی‌برند. آن روز جواد سر از پا نمی‌شناخت مرتب بالا و پایین می‌پرید و با نشان دادن امضای پای رضایت‌نامه فریاد می‌زد «آخ جان رضایت داد! بالاخره رضایت داد! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس « منوچهر مهجور » است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد!

«ناگهان صدای انفجار و موشک‌باران شهر، گوش فلک را کر کرد. به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد. گردوخاکی از کوچه‌ها برخاسته بود که چشم چشم را نمی‌دید. گرومپ گرومپ موشک‌ها در جای جای بانه بر زمین می‌نشستند و صدای ممتد تیراندازی و انفجار یک لحظه هم متوقف نمی‌شد ...» ادامه این خاطره از « منوچهر مهجور » یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

شهید «آذربون» کار کردن نزد شهید «شیرازی» را به حکم فرماندهی ترجیح داد!

«شهید آذربون در حالی که از سوی امام راحل، حکم فرماندهی منطقه غرب را در جیب داشت، ولی سمت معاونت آقای صیاد شیرازی را پذیرفت و ترجیح داد در نزد او مشغول خدمت به مملکت شود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات « منوچهر مهجور » یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خاطرات/جوانی و عشق خدمت به میهن

«وقتی پدرم از جواب‌های ردگم‌کنی من متقاعد نشد شروع کرد به قانع کردنم. ارتش برای تو نان و آب نمی‌شود!... با دوری از خانه و خانواده می‌خواهی چه کار کنی؟... پسرم بچسب به کار خودت!...» ادامه این خاطره از « منوچهر مهجور » یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از کتاب مرد روز‌های بارانی؛

اگر همه کشته شویم کسی حق ندارد حتی یک گلوله به روستا شلیک کند!

«یکی از افراد پیشنهاد داد برای اینکه خیال‌مان راحت شود که کسی از ضدانقلاب زنده نمی‌ماند کل روستا را به آتش ببندیم. وقتی این حرف به گوش برادر دادبین رسید با عصبانیت فریاد زد: اگر همه کشته شویم کسی حق ندارد حتی یک گلوله به سمت روستا شلیک کند. اگر قرار است آدم بی‌گناهی بمیرد پس ما چه تفاوتی با این جانیان داریم؟ ...» ادامه این خاطره از " منوچهر مهجور " یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

این طفل معصوم را کجا می‌آوری؟ می‌رویم جنگ نه مهمانی!

نوید شاهد - «همین که فهمید باید برای شناسایی منطقه عازم ماموریت شویم فرزند چند روزه‌اش، ابوذر را زیر بغل زد و گفت: برویم. پرسیدم: این طفل معصوم را کجا می‌آوری؟ می‌رویم جنگ نه مهمانی! ...» ادامه این خاطره از " منوچهر مهجور " یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از کتاب مرد روز‌های بارانی؛

تشریح عملیات بیت‌المقدس در آزادسازی خرمشهر

نوید شاهد - «عملیات بیت‌المقدس در اردیبهشت ۶۱ آغاز شد. این عملیات در چندین مرحله تنظیم شده بود که شکستن خطوط اولیه دشمن و عبور از رودخانه کارون و گرفتن سرپل در غرب کارون تا جاده آسفالته اهواز – خرمشهر به عنوان اهداف مرحله اول تعیین شده بود ...» ادامه این خاطره از " منوچهر مهجور " یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه