خاطرات همرزمان شهید علیرضا ماهینی
خاطرات
نجف
شاکر در گاه
خودروی اختصاصی بچه های جنگ های نامنظم
را برای انجام ماموریتی به اهواز برده بودم .گذرم به پمپ بنزین افتاد .آن روز ها
به علت وقوع جنگ ،کمبود بنزین به شدت مشهود بود .صف طولی ماشین ها در پمپ بنزین
گویای همین عارضه بود . بنزین خواستم و گفتم بنزین اضطراری ومامور پمپ بنزین گفت :
بنزین نداریم .از من اصرار از او انکار .آخر نمی دانم چطور باب سخن باز شد که از من پرسید از بچه های
کدام منطقه و گروه هستید ....
به محض شنیدن نام علی رضا ماهینی از جا
پرید و مرا بوسید و گفت :جانم فدای علی رضا .پیت 20 لیتری بنزین را که برای وقت اضطراری
در جایی پنهان کرده بود آورد و همه را به باک ماشین من ریخت و از من خواست به جای
او علی رضا را ببوسم .
محمد باقر رنجبر
همراه با علیرضا و سیصد نفر از رزمندگان
استان بوشهر ،عازم اهواز شدیم .به چهره هرکدام از بچه ها که خیره می شدی ،می
توانستی دریایی از شور و شوق و عزم راسخ برای دفاع از آرمانهای انقلاب و امام
،ببینی .
قبل از آن ،شهید ماهینی را در جریان
انقلاب و در گزینش سپاه جهت استخدام در کنار شهید عباسقلی کامکاری دیده بودم . او
را بیشتر به عنوان یک فرهنگی و معلم می شناختم .چهره ای آرام و بسیار متین داشت
،خوش بر خورد و مهربان و در برد باری و سعه صدر واقعا کم نظیر بود . انسان در یک
نظر ،شیفته و عاشق او می شد .
همچنان که از زمان جنگ ،روزها و ماه های
بیشتری سپری می شد ،از نیروهای اعزامی نیز به تدریج کاسته می شد و این روند تا
آنجا ادامه یا فت که تعداد افراد گروه ما به بیست و دو نفر رسید .این وضعیت بود که
فرصت خوبی برای دوستی و نزدیکی بیشتر ما ایجاد می کرد و من توانستم رابطه ای عمیق
و عاطفی با ایشان بر قرار کنم .
پس از بر گشتن از شوشتر ،هر کدام از
گروه ها ،فرماندهی گرو هشان را انتخاب می کردند .هر گز یادم نمی رود آن لحظه ای را
که از ما خواستند فرماندهی را از میان خودمان انتخاب کنیم .در این لحظه بچه ها
همگی و بدون هیچ گونه هما هنگی قبلی ،یکدل و یکصدا،علیرضا ماهینی را به فرماندهی
گروه انتخاب کردند .این مسئله برای من ازاین جهت جالب بود که می دیدم همه بچه ها
در باره علیرضا دیدگاهی مشترک دارند و علاقه و احترام نسبت به او در وجود همه رخنه
کرده است .ماهینی از کسانی بود که برای ادای تکلیف
آمده بود و هر گز از خود سستی برزوز نمی داد .روزی که ما را برای خالی کردن
انبارهای قله ای که زیر توپخانه دشمن قرار داشت .کمک خواستند .علیرضا بیشتر
و مشتاقانه تر از همه تلاش و کوشش می کرد .روزی که انبار مهمانلشگر نود و دوزرهی
اهواز را زده بودند با اینکه وارد شدن به زاغه های مهمات ،بسیار خطر ناک بود و
واقعا دل شیر می خواست ،علیرضا بچه ها را هم به این کار تشویق می کرد و می گفت که
ارزش این کار از حضور در جبهه کمتر نیست واجر و ثوابش بیشتر است .همان روز علی رغم
اینکه هر لحظه احتمال انفجار وجود داشت ،خودش ،شهید اسماعیل کمان ،شهید حاج رضا
محمدی ،شهید مختار بدیه و دیگر عزیزان از جان مایه گذاشتند و چنان با جدیت به این
کار خطیر مشغول شدند که ظرف چند روز تمام زاغه های مهمات را خالی کردند و آنها را
از تیر راس حملات دشمن مصون نگه داشتند .
اوایل جنگ ،علیرغم اینکه بچه ها با تمام
اسلحه ها آشنایی کافی داشتند ،اما امکانات نظامی ،بسیار اندک و محدود بود و تمام
امکانات ما شامل اسلحه های« ام یک» بود که از بوشهر آورده بودیم .همان اوایل ،ما
را با« ام یک» به اطراف اهواز فرستادند تا برای جلو گیری از هجوم دشمن ،دفاع کنیم
.علیرضا به هر جا سر می زد و حتی با سپاه بوشهر تماس گرفت و درخواست چند اسلحه ژ3
نمود، اما آنها به دلیل اینکه فاقد امکانات کافی بودند ،قادر به حل مشکل ما نبودند .
به همین وضعیت دچار بودیم تا اینکه از
طریق رابطه ای که میان شهید چمران و حافظ اسد وجود داشت ،با یک هواپیمای 330 ارتش
،تعدادی کلاشینکف وآرپی جی و مقداری مهمات به دست بچه های ستاد جنگ های نامنظم
رسید و ما را با سلاح ها تجهیز و به فرماندهی شهید ماهینی عازم جبهه کردند .
علیرضا روح بسار لطیفی داشت ؛در مقابل
دوستانش بسیار انعطاف پذیر بود و در دوران آشنایی ام با ایشان ،هر گزی تندی و خشمی
از وی ندیدم. مگر در مواقع بحرانی جنگ که این از خصوصیات یک فرمانده خوب است .در
عملیات و شناسایی ها، همیشه داوطلب و پیشگام بود .طلایه و عقبه گروه را به خوبی
زیر نظر داشت .در تصمیمات و دستوراتش مصمم بود ،در مواقع عادی ،چهراه ای آرام و
متین داشت و در سختی ها و مصیبت ها ،مصمم و برد بار نشان می داد وبه همرزمانش
روحیه می داد و در مقابل آنها کوچک نفس و متواضع بود .تواضع او به حدی بود که اگر
کسی برای اولین بار او را می دید .هر گز احساس نمی کرد که او فرمانده است .از جذبه
ی بالایی بر خوردار بود و به خاطر استعداد و توانایی های منحصر به فرد و بالایی که
داشت به بالاترین مقام فرماندهی مناطق رسید .شهید چمران حساب جدایی برای وی باز
کرده بود و در جبهه های اهواز ،مالکیه ،سوسنگرد ،جلالیه ،فرسیه ،دهلاویه
و...همواره از علیرضا و گروهش همکاری و همراهی می خواستند .هر جا به مشکلی بر خورد می کرد ،علیرضا و گروهش عاشقانه با
ایثار و گذشت ،مشکلات را حل می کردند .
یکی از راه های جلوگیری از یورش دشمن ،ایجاد سد خاکی در کنار رود خانه ها و رها کردن آب به سمت دشمن بود که تاکتیک بسیار موثرو پر ثمری بود و بیشترین نقش را در توقف پیشروی و یا عقب نشینی دشمن ایفا می کرد .این سدها در زیر شدید ترین گلوله های دشمن ساخته می شد و حفاظت و حراست از آنها به عهده ی گروه ماهینی بود .اووگروه تحت فرماندهی اش این ماموریت را همیشه با موفقیت و به نحو احسن انجام می داد ند .شیوه ی کار به این صورت بود که وقتی سد ،انباشته از آب می شد ،وظیفه خطر ناک باز کردن سد به عهده ی علیرضا و گروهش بود .خطر ناک به این خاطر که می بایست غیر مسلح و با بیل به نزدیکی دشمن می رفتند و در سد ،حفره ایجاد می کردند تا آب به شدت و با حجم زیاد به سوی دشمن سرازیر شود .
در آن زمان ،غذا جیره بندی بود و برای
ما هر هفته بیش از یک بار یا دو بار غذای گرم نمی آوردند در آن شرایط سخت مجبور
بودیم از کنسرو و نان خشک استفاده کنیم و چون جیره مان هم اندک بود ،لذا به بچه ها
در روز بیش از یک بار غذا نمی رسید .شهید ماهینی و شهید کمان را می دیدم که گاهی
وقت ها با نان خشک سر می کردند و جیره ی خود را به همرزمانشان می دادند .موقعی که
در مدرسه شهید جلالی بودیم نیز این شهید بزرگوار از خرما و ارده ای که در بازار با
پول خود خریده بودند ،استفاده می کردند تا دیگر همرزمانشان بتوانند از غذای بیشتری
استفاده کنند و اگر گاهی نیز به اصرار دوستان سر سفره حاضر می شدند ،آنقدر آهسته
خوراک می خوردند که انگار چیزی نمی خورند ؛آن هم به این خاطر که به بچه ها سهم
بیشتری برسد .
صبح روز پانزدهم دی ماه بود که به ما
خبر دادند عملیات بیست و هشت صفر در پیش است علیرضا از قبل ما را برای عملیات
آاماده کرده بود .هیچ وقت بچه ها را تا این حد خوشحال ندیده بودم . شهید ماهینی ما را از
منطقه« دو کوهه» به سوی« فرسیه» حرکت داد و ما در آنجا توجیه شدیم . این عملیات
برای آزاد سازی هویزه بود . وظیفه ما مسدود کردن جاده تدارکاتی به منظور تصرف
هویزه توسط نیروهای اسلام بود .عملیات در ساعت ده شب باآتش توپخانه شدید نیروهای
اسلام شروع شد .به علت کوبنده بودن عملیات ،فرصت مقابله از دشمن گرفته شد و ما
سریع خود را به جاده ی تدارکاتی رساندیم .دو سه گروه بودیم و جمعیتی حدود صد نفر
بود .آنجا مستقر شدیم در موقع حمله و در همان لحظات اولیه آن چنان عملیات سنگین
بود که گلوله های «آرپی جی» تمام شد و تنها گروهی که با درایت فرماندهی به دلیل استفاده
از گلوله های کمتر ،هنوز گلوله آرپی جی داشت ،گروه علیرضا ماهینی بود .علیرضا
احتمال داده بود که دشمن پاتک می زند و همان طور که حدس زده بود ،بعد از ساعتی
پاتک دشمن شروع شد .منطقه ،انباشته از تانک و نفر بر های دشمن شد و تا چشم کار می
کرد ،تانکهای دشمن دیده می شد که به سوی گروه صد نفری ما در حرکت بودند .بالگردما
را زده بودند و مهمات و گروه پشتیبانی که برای کمک به ما آمده بود ،نیز قلع و قمع
شده بودند .ما مانده بودیم و چند سلاح اندک و یک یا دو آرپی جی با تعدادی گلوله علیرضا در آن شرایط دشوار ،بچه ها را هماهنگ می کرد آماده پیکاربا دشمن شدیم . در محاصره دشمن قرار داشتیم
و نفر بر های دشمن برای زهر چشم گرفتن از ما با کمک آر پی جی 11 ، موشک و شلیک
مسلسل ها ی کالیبر دار به سوی ما سرازیر شدند که در همین وضعیت ،چند نفر از بچه ها
زیر نفر بر های دشمن له شدند .مختار بدیه نیز با اصابت گلوله دشمن شهید شد .علیرضا به بچه ها اعلام کرد که چون دستور خاصی از با لا
نرسیده لذا ما تا آنجا که می توانیم ،باید مقاومت کنیم .بی سیم های ما از کار افتاده
بود و ما به هیچ جا دسترسی نداشتیم .علیرضا هر لحظه به بچه ها سر کشی می کرد و در
آن شرایط سخت به نیروها روحیه می داد .شاه حسینی خود را سراسیمه به علیرضا رساند
وگفت: دستور رسیده که بچه ها ماموریتشان تمام شده و خود را به هر طریقی که می
توانند از مهلکه برهانند .برای عقب نشینی می بایست محاصره شکسته می شد .علرضا
ماهینی و شاه حسینی در همین لحظه با رشادت و شجاعتی کم نظیر ،خود را به یکی از نفر
برهای دشمن رساندند و با انداختن نارنجک دستی به داخل آن نفر بر ،آن را منهدم
کردند که همین مساله باعث ترس و وحشت دشمن شد و ما توانستیم با درایت و تیزبینی آن
بزرگ مرد به عقب بر گردیم .همان روز نیروهای اسلام توانستند هویزه و اطراف هویزه
را به تصریف خود در آوردند .البته یک روز بعد از عملیات نیروهای ما ودانشجویان همرا
ه شهید« علم الهدی» بر اثر خیانت بنی صدر و دیگران ،در کربلای هویزه گرفتار شدند و
جان خود را نثار انقلاب و امام کردند .
چند نفر روز بعد از عملیات ،در حالی که
خیلی از دوستانمان شهید شده بودند و خودمان خسته و کوفته بودیم ،آماده شدیم که
برای مرخصی به شهرمان بر گردیم .علی آن روزشاد نبود ،عبوس و گرفته بود .گویا دردی
جانکاه تمام وجودش را فرا گرفته بود .علت را جویا شدیم .گفت که بعد از شام در میان خواهم گذاشت
خدا می داند آن روز بر ما چه گذشت .در
مدرسه شهید جلالی جمع شدیم .تعدادمان به 11 نفر می رسید .مدرسه شهید جلالی که یک
روز پر از نیرو بود ،امروز تنها 11 نفر جمعیت داشت .آرام آرام خود را به علیرضا
رساندیم و نزدیک او نشستیم .چراغی نفت سوز در کنارش بود که فضای اتاق را روشن می کرد .قرآن
را که لای پارچه ای پیچیده بود ،بیرون آورد و با تلاوت چند آیه از سوره صف ،سخنانش
را آغاز کرد .از مشکلاتی که در آن زمان در جبهه حاکم بود سخن گفت و گفت که امروز
بیش از هر زمان دیگری به حضور ما در جبهه نیاز است و دکتر چمران فرموده :که ما به
تک تک بچه ها احتیاج داریم .علیرضا با حالتی بغض آلود گفت که امام حسین (ع) در شب
واقعه کربلا ،چراغها را خاموش کرد و گفت :شما اختیار دارید که اینجا بمانید و یا
بروید و من با خانواده ام فردا در اینجا شهید خواهیم شد .ولی بنده از شما خواهش می
کنم و پای شما را می بوسم که صحنه را ترک نکنید و امام و شهدا را تنها نگذارید و
امروز در جبهه به شما بسیار نیاز داریم .بچه ها شروع به گریه کردند .همدیگر را در
آغوش گرفتند و مصمم و استوار تر از همیشه برای اعزام به منطقه آماده کردند .آن روز
ها در مالکیه – حد فاصل بین هویزه و سوسنگرد –
در گیری شدیدی بود و عراق قصد گرفتن سوسنگرد را داشت .شهید چمران با پاهای مجروح
،خود را به مالکیه رسانده بود و با سروان رستمی ملاقات کرده و جویای گروه ماهینی شده
بود .وقتی متوجه می شود که
این گروه در جای دیگری مستقر شده اند ،عصبانی شده از شهید ناصر مقدم می خواهد که
هر چه زود تر گروه ماهینی را به مالکیه اعزام کند ؛چون وجودشان در آنجا لازم تر
است .همان روز شهید ناصر مقدم سراسیمه خود را به جلالیه می رساند و با جیپ آهو
،شهید ماهینی را به منطقه مورد نظرشهید چمران می برد .شهید رستمی با دیدن بچه ها
توانست خوشحالی خود را پنهان کند و با در آغوش گرفتن علیرضا ،از بچه ها جهت مقاومت
،استمداد و یاری طلبید که پس از چند روز درگیری تن به تن با دشمن ،موفق شدیم که
عراقی ها را به عقب رانده ،سوسنگرد و مالکیه را از دست بعثی ها نجات دهیم .در این عملیات
،شاکر درگاه ،نصر الله محمدی و بابک الهی به مقام رفیع شهادت دست یافتند .پس از
عملیات موفقیت آمیز مالکیه ،به سروان شهید رستمی ،در جه سر گردی اعطا شد و از گروه
ما نیز تقدیر به عمل آمد .در واقع لوح تقدیر بچه ها در استانداری سابق اهواز –
محل جنگ های نامنظم – بود که از شهید ماهینی خواستند که با بچه ها جهت قدر دانی از
گروه به آنجا بروند که علیرضا رو کرد به بچه ها و گفت که :شما اختیار دارید که لوح
تان را بگیرید ولی ما احتیاج به این تشویق ها نداریم ،ما تقدیر و تشویق خود را از
خدا می خواهیم .بچه ها نیز از گرفتن لوح منصرف شدند و ایمان و فرو تنی علیرضا را
ستودند .
علیرضا همواره بچه ها را سفارش می کرد
که در مواقع عملیات ،هر گز به قصد جمع آوری غنائم دشمن نروید ،چرا که ما را از هدف
اصلی دور می کند .او با این عمل به شدت مخالف بود و هر کسی از این امر تخطی می کرد
مورد عتاب و تنبیه او قرار می گرفت .در همین رابطه یادم هست موقعی که بچه ها در
دهلاویه عملیات کردند ،یکی از بچه ها به جمع کردن غنائم مشغول شده بودو از وظیفه
خود عدول کرده ،اسیر عراقی را مورد آزار و اذیت قرار داده بود .علیرضا در آن
عملیات از ناحیه سینه تیر خورده بود اما بعد از مراجعت از بیمارستان ،به شدت با آن
رزمنده بر خورد کرد .من به عنوان شفیع نزد او رفتم ،سر مرا بوسید و با کمال تواضع
به من گفت :جانم را طلب کن ،اما گذشت از او را نخواه .چرا که به غنایم مشغول و از
دفاع امتناع کرده و بدتر از اینها اسیر را نیز مورد آزار و اذیت قرار داده و من تا
فرمانده هستم اجازه نمی دهم که حتی یک لحظه هم به خط مقدم بیاید .
شهید ماهینی بلا فاصله پس از مداوای
نسبی ،به منطقه «طراح »جهت اجرای عملیات رفت که در طراح نیز ترکش خمپاره به
پیشانی اش اصابت کرد و زخمی شد .درآنجا نیز با باندی که به پیشانی بسته بود ،مصمم
و استوار ،رزمندگان اسلام را به مقاومت در مقابل دشمن فرا می خواند .در طراح ، عملیات
که شروع شد ،خود جلو تر از همه ،خط را شکست و با فریاد الله اکبر به پیش رفت و بچه
ها را در آنجا راهنمایی و هدایت کرد .پس از عملیات ،وقتی به پل های رود خانه کرخه
نور رسیدیم ،تلفات ما به تدریج زیاد شد .در چند محور بچه ها عمل نکرده بودند و ما
کاملا داشتیم تحت فشار قرار می گرفتیم .عده ای از سربازان نیروی هوایی که در آن عملیات شرکت داشتند
،توان مقاومت را از دست داده و علیرضا را در تنگنا قرار داده بودند و از وی می
خواستند که دستور عقب نشینی بدهد .علیرضا ،علی وار و با اراده ای پولادین ،می گفت :بنده به تکلیف عمل می
کنم و تا زمانی که فرماندهان صلاح بدانند ،در اینجا می مانیم و مقاومت می کنیم .من
با آن عده درگیر لفظی شدم و آنها را از علیرضا دور کردم که وی حرکت مرا نپسندید و
گفت :ناراحت هستند ،خسته شده اند و احتیاج به آرامش دارند .در آن لحظه ،«سر گرد
اسکویی» ،فرمانده محور عملیاتی ،علیرضا را خواست و گفت که چون همه نیروها به
هماهنگی کامل نرسیده اند ،لذا بهتر است که به نقطه از پیش تعیین شده بر گردیم که
علیرضا نیز دستور داد که جهت استحکام بهتر ،نیروها دو یا سه کیلو متر عقب نشینی
کنند .
علیرضا ماهینی علی رغم اینکه در هر
عملیات عده ای از دوستانش را از دست می داد اما یک قدم از اصول و ارزشهای مورد نظر
انقلاب و امام عدول نکرد ! در منطقه دب حردان ،عباس مرادی را از دست داد ،در هویزه
عبد الرضا جمهیری را ،و عده ای از بچه های قم و خراسان را ،و ...
علیرضا چه سخت و چه درد ناک در دهلاویه
زخمی شد .با غسل به شحیطیه و طراح و کرخه نور شتافت .در طراح از ناحیه سر زخمی شد
.ولی از پا نایستاد .در بستان از ناحیه پا زخمی شد .اما خسته نشد .در تنگ چزابه
غریبانه و مظلو مانه و بدون حضور یارانی که در حسرت دیدارش می سوختند ،به خیل
پرندگان تا حرم دوست پر زده ،پیوست و مشمول این آیه که همیشه ورد زبانش بود ،شد
:«یغفر لکم ذنوبکم و یدخلکم جنات تجری من تحتها النهار و مساکن طیبه فی جنات عدن
ذالک فوز العظیم .»
احمدساعدی
با شروع جنگ تحمیلی بود که سعادت و
افتخار آشنایی با شهید ماهینی ،نصیبم گردید و هنوز مدتی از آشنایی مان نگذشته بود
که احساس کردم سالهاست او را می شناسم .هر جا صحبت از بزرگی و بزرگواری بود ،نام
او نیز بود و هر جا سخن از ایمان و شجاعت بود، نام علیرضا ماهینی نیز بود .متواضع
بود و کوچک نفس ،سر به زیر بود و عابد ؛عالم بود و قاطع و همیشه به بچه ها می گفت
:ببینید وظیفه چه حکم می کند و بر همان اساس حرکت و عمل کنید .بچه ها از با ایشان بودن
خرسند بودند و چنانچه به علتی در جمعشان حضور نداشت ،احساس دلتنگی می کردند .وقتی
حضور داشت ،بچه ها احساس دلگرمی و پشتگرمی و غرور می کردند و دلیل این امر نیز آن
بود که همگی یقین داشتند که علیرضا عبد خالص خداست و جز از خداوند ،از هیچ قدرت
ظاهری دیگری ترس و واهمه ای ندارد .
عشقش امام خمینی(ره) بود و با تمام وجود از فرامین او اطاعت می کرد .
در مواقع عملیات ،شنا سایی و یا حتی در
خطوط پدافندی ،دستورات و فرامین فرماندهی را جز به جز و موبه مو اجرا می کرد و
چنانکه نکته ای به ذهنش می رسید ،با رویی خوش و قاطع پیشنهاد می داد .هنگام توزیع
غذا ابتدا به بچه ها غذا می داد و خودش آخرین نفری بود که غذا می گرفت .بسیار
اتفاق می افتاد که نان خشک می خورد و به روی خودش نمی آورد .
در صحنه جنگ ،اشداء الکفار بود و موقع
اسیر گرفتن ،و با اسرای عراقی همان رفتاری را داشت که با بسیجی ها و نیرو های خودی
داشت
او جایش در این دنیای کوچک و حقیر نبود
.او پرنده معشوقی بود که جز دیدار معشوق ،آرزویی نداشت .تا اینکه سر انجام در تنگه
چزابه به آرزوی دیرینه خود که شهادت و پرواز به سوی خالق بود ،نایل شد
شب عملیات طریق القدس (بستان ) بود
.فرماندهی محور عملیاتی دهلاویه به عهده شهید ماهینی بود .در اوج در گیریها ،ترکشی
به پایش اصابت کرد و به شدت مجروح شد .نمی خواست نیرو ها از مجروح شدنش مطلع شوند
چرا که باعث تضعیف روحیه آنها می شد .درد شدیدی تمام بدنش را فرا گرفته بود .هر
لحظه ممکن بودکسی او را در این وضعیت ببیند و زخمی شدن ماهینی را به بقیه اطلاع
دهد .به هر طریقی بود ،خود را به کانالی رساند .خون زیادی از وی می رفت .باران
خفیفی باریدن گرفته بود و سر و صورت و لباسهایش کاملا خیس شده بود .سرمای شدید هوا
و خونریزی شدید ،او را کاملا از رمق انداخته بود .مرتب ذکر می گفت و راز و نیاز می
کرد .تا صبح نخوابیده بود
صبح زود به اتفاق برادران برای انتقال
او ،زیر آتش مستقیم دشمن به عقب رفتیم .هنوز بیدار بود .به محض دیدن ما با حالتی
عجیب گفت :چرا آمدید ؟چرا برای نجات جان من خود را به خطر انداخته اید ؟آیا مجروح
دیگری نیست که او را ببرید ؟وقتی خواستم کاپشنم را روی آن بیندازم ،گفت : خودت سرما
می خوری .سر انجام با اندکی مشاجره ،موفق شدیم او را به عقب بر گردانیم .همان شب
تنها خطی که در آن محور شکسته شد ،خطی بود که ایشان در آن عمل کرده بود
محمد هادی صفوی
قرار
بود نیروهای جدیدی ،خط مقدم را تقویت کنند .طبق معمول امروز و فردا می شد تا اینکه
با لا خره مشخص شد که قرار است بچه های بوشهر مستقر شوند .اولین وانت ،نیرو ها را
پیاده کرد و بلافاصله خود رو های دیگر هم رسیدند .همه با عجله مشغول رفت و آمد
بودند .کنجکاوانه ،دنبال فرمانده آنها می گشتم .اما بی فایده بود .
یکی از نیرو ها که چند بار از وی سوال
کرده بودم به سمتم آمد و همزمان که دستش را به سمت یکی از افراد نشانه رفت ،گفت
:اونه اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ،قیافه ی معصوم و پاهای برهنه اش بود
.لحظاتی به او خیره شدم .شلوار را تا زانو با لا زده بود و بیش از همه در رفت و
آمد بود .
روی لبش لبخندی معصومانه اما تلخ نقش
بسته بود .بعد ها از او در باره فلسفه لبخند ش که به نظر تلخ می رسید ،پرسیدم .راز
لبخند تلخ او یاد آوری مردم محروم محله و شهرش بود
شاگردانش را ترک کرده بود تا عملا درس
مبارزه به آنها بیاموزد .افسانه های چمران و ماهینی را شبها برای بچه ها می گویم
.ممکن است داستان دلاوری رئیس علی دلواری دلچسب باشد اما من ماهینی را لمس کرده ام
آخرین باری که با هم صحبت کردیم ،مقابل
خاکریز دشمن ،زیر آتش شدید بود .ساعت حمله را نیم ساعت دیر تر به ما اعلام کردند
؛به همین علت نیز می بایست زیر آتش و منور های دشمن به طرف اهداف خود می رفتیم
.بدون کمترین ترس ،ایستاده صحبت می کرد .بچه ها با التماس از او می خواستند که حد اقل نشسته با من صحبت
کند .لحظات وداع بود
خبر زخمی شدن او رابعد شنیدم .بعد ها
همه بچه ها اخلاق مرا می دانستند .آدرس بوشهری ها را می گرفتند ،بلکه از علیرضا
خبری داشته باشند
-علی ماهینی را می شناسی ؟کجاست ؟بسجی
شده ؟او را فرستادند آموزشی ؟مسئول آموزش شده ؟
فرمانده گردان چمران ،به همین زودی
افسانه می شود .چزابه غرش 900 عراده توپ در چند کیلو متر ،فریاد های مقاومت ...او
باز هم فرمانده است .ماهینی اگر چه به صورت بسیجی صفر کیلو متر اعزام شد ،ولی خیلی
زود مثل چمران رفت .او می نمی خواست آوای شغالها را بشنود و نا اهلان را ببیند
نجف شاکردرگاه
دهلاویه
،با تعداد اندکی از رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران ،به فرماندهی سردار
رشید اسلام ،شهید علیرضا ماهینی به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود .تعدادی از
عراقی ها کشته و زخمی و عده ای فرار کرده مهمات و تجهیزات قابل توجهی از دشمن
بعثی به تصرف ما در آمده بود که همگی بلا فاصله توسط نیرو های از پیش تعیین شده به
پشت جبهه منتقل و تخلیه شدند
همه بچه ها خوشحال بودند و خدا را به
خاطر این پیروزی شکر گذار بودند ،هنوز دو ساعت از شکست سنگین عراقی ها
نگذشته بود که دشمن بعثی برای باز پس گیری دهلاویه ،اقدام به پاتک سنگین نمود بچه
های ما به جز چند نفر ،همگی شهید و مجروح شدند .به سمت یکی از همرزمانم به نام
ناصر رفتم و گفتم :ناصر جان چه شده ؟شهید ناصر در حالی که لبخندی بر لب داشت
،نگاهی به من و نیم نگاهی به شهید ماهینی که داشت به طرف ما می آمد ، انداخت و به
من فهماند که نباید شهید ماهینی متوجه این موضوع شود .بلافاصله چفیه اش را از دور
گردنش باز کرد و روی مچ دستش گذاشت تا شهید ماهینی متوجه جراحت او نشود .ولی هنوز
چند دقیقه ای بیش نگذشته بود که خود شهید ماهینی نیز مجروح شد.
محمد نخستین
اولین بار ،دی ماه 1359 بود که با نیرو های بوشهر آشنا شدم .در آن زمان ،حفاظت ازدو کوهه به عهده نیرو های سروان رستمی بود که گروه بوشهر در آن مستقر بودند .همان موقع بود که عملیات بیست و هشت صفر پیش آمد .در جریان عملیات ؛نیرو های بو شهر از فرسیه به سوی جاده اصلی و دژ عراق رفتند که این جاده خط ارتباطی جاده اهواز – خرمشهر و پادگان حمید با هویزه و جبهه جنوب عراق بود .قطع شدن این جاده باعث قطع ارتباط نیرو های عراقی با منطقه هویزه شد .دوازده نفر از نیرو های اطلاعات عراق که برای ارزیابی و شناسایی منطقه عملیات بیست و هشت صفر به منطقه آمده بودند ،اسیر شده و به فرسیه آورده شدند و تا فردا در آنجا ماندند .به دنبال شکست و عقب نشینی نیرو های ارتش در فردای همان روز ،عراقی ها با تعدادی تانک اقدام به حمله به جبهه ما کرده و روی جاده ای که نیرو های بوشهر در سمت دیگر آن بودند ،مستقر شدند و با تعدادی تانک و نفر بر ،این نفرات را محاصره کردند .به دنبال حمله عراقی ها ،یک نفر بر آنها روی یکی از بچه های ما رفت واوراله کرد اما چیزی نمی گذرد که یکی از بچه ها ،نارنجک داخل آن انداخته ،آن را منفجر می کند .در این موقعیت ،یکی از بچه ها از محل باز شده می گریزد و خبر محاصره شدن نیرو های بوشهر را به دیگر نیرو ها منتقل می کند .در فرسیه به ما خبر دادند که بچه ها در محاصره هستند و مهمات ندارند .سروان رستمی مقدار زیادی آرپی جی و مهمات ،بار یک لندرور کرد . من ،محمد رجبی ،داریوش و چند نفر دیگر با یک قبضه آرپی جی 7 به راه افتادیم .در مسیر حرکت ،تعدادی از نیرو ها را دیدیم که پیاده برای کمک می رفتند .چند نیروی لبنانی نیز با آنها بودند .با ماشین از آنها عبور کردیم .نزدیک جاده ،نیرو های عراقی را دیدیم .روی ما اجرای آتش کردند .پشت سر سنگر ،ماشین را پارک کردیم و منتظر فرصت شدیم که عبور کنیم .با آتشی که داشتند ممکن بود به مهمات داخل ماشین اصابت کند و منفجر شود .به همین خاطر منتظر نفرات پیاده ای که از پشت سر می آمدند ،شدیم .اگر آنها می آمدند ،می توانستیم گلوله را به پیاده ها داده تا به بچه های بوشهر برساند .تا تاریکی هوا از نیرو های پیاده خبری نشد .معلوم بود که بر اثر آتش توپخانه دشمن زمین گیر ومتوقف شده اند .تاریک بود .جایی دیده نمی شد .صدای حرکت تانک ها شنیده می شد .امکان محاصره ی ما بسیار زیاد بود .مجبور شدیم بر گردیم .به فرسیه که رسیدیم ،معلوم شد که گروه ماهینی با تاریک شدن هوا ،با زرنگی و هوشیاری که شهید ماهینی به خرج داده بود ،از میان تانک های عراقی عبور کرده و بر گشته اند.
سرهنگ فرتاش
نزدیک ظهر بود .یک سر
باز عراقی با یک قبضه تفنگ و چند فشنگ به سمت ما می آمد
پشت سر او نیز ،ماهینی ،در حالی که پسر
عمویش را روی دوش گرفته بود ،عرق ریزان خودش را به ما نزدیک می کرد .
شهید رستمی با وحشت و سرعت ،سر باز
عراقی را خلع سلاح کرد و زخمی را به بیمارستان فرستاد
- چرا سلاح ها را به عراقی دادی ؟اگر تو و
پسر عمویت رامی کشت و می رفت تو چه می کردی ؟
این سوالی بود که شهید رستمی با اضطراب
و نگرانی از ماهینی پرسید و او جواب داد :ما با دو نفر از گشتی های عراق رو به رو
و با آنها در گیر شدیم .یک نفر از آنها کشته و دیگری تسلیم شد . من تفنگ هایم را
گرفتم و پسر عمویم را که زخمی شده بود را بر دوش اسیر گذاشتم تا به اینجا بیاورد
این نزدیکی ها چون هوا گرم بود و او
خسته شده بود ،به شدت عرق می ریخت ،تفنگها را به او دادم و پسر عمویم را خودم بر
دوش گرفتم .من با شنیدن این ماجرا نه تنها شگفت زده شدم بلکه بیش از پیش به
مهربانی و انسانیت این مرد الهی پی بردم .
بعد از عملیات شهید چمران ،که بعدا نام
شهید رجایی و با هنر برآن نهادند ،با نیرو های ارتش و سپاه ،نشست هایی جهت هماهنگی
داشتیم .مسئولیت
محور عملیات ما ،به عهده شهید ماهینی بود .با شهید ماهینی در این جلسات که موضوع
آنها نحوه عملیات و هماهنگی بین نیرو ها بود شرکت می کردیم .یک هفته به خاطر این جلسات رفت و آمد داشتیم .در این جلسات
،حتی بی سیم چی ها نیز اظهار نظر داشتند و از عدم امکانات و نحو ارتباطات و
...انتقاد و در خواست تسلیحات می کردند .در تمام این مدت شهید ماهینی با من بود و
با اینکه مسئولیت محور اصلی با او بود اما هر گز نشد که چیزی بخواهد و در خواستی
کند .در پایان بر نامه ها ،فرمانده لشکر 16 از من گله کرد که :شما که می خواهید
عمل کنید ،چرا مسئول محورتان را با خودتان نیاوردید؟همه با هم آشنا می شدیم هم
ایشان توجیه می شدند .آری .شهید ماهینی آنقدر ساکت و محجوب بود که آنها متوجه نشده
بودند که او مسئول محور ماست.
حیدر جم
از
مرکز فرماندهی ،دستور حمله در فاصله بیست و چهار ساعت به صورت غیره منتظره به ستاد
جنگ های نامنظم رسید .معاونت عملیات از این دستور غافلگیر کننده که بدون هماهنگی
قبلی و بدون اطلاع از وضع خطوط در گیر ،صادر شده بود در تحیر ماند در تماسی که با
ستا د هماهنگ کننده برقرار شد نیز بر دستور حمله تاکید شد .
با سر گرد «فر تاش» جهت برسی وضعیت به
خط اول رفتیم .ماهینی اظهار داشت که از میدان های مین در مسیر حرکت و از کیفیت
حمله از اواخر شب قبل تا به حال ،اطلاعی ندارد و چه بسا از طرف نیرو های دشمن در
شب قبل تغییراتی در میدان های مین داده شده و خط عبور شناسایی شده در میدان مین را
کور کرده باشند از همین رو نیز پیشنهاد نمود که اگر زمان حمله را به مدت بیست
و چهار ساعت به تاخیر بیندازند ،امکان موفقیت بیشتر خواهد بود .
در هنگام مراجعت ازخط اول ،فرماندهان
سپاه ،ارتش و جنگهای نامنظم به طور تصادفی و به لطف خدا در یک منطقه به هم رسیدند
و چون همگی از دستور حمله نگران بودند ،طی یک جلسه صحرایی ، هماهنگی لازم به عمل
آمد و با در خواست حمله با بیست و چهار ساعت تاخیر ،موافقت به عمل آمد که همین
عامل نیز باعث شد نیرو های اسلام پیشروی خوبی در خاک دشمن داشته باشند.