به یاد شهید مختار اعمایی
شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۲۴
جانباز هفتاد درصد، مختار اعمایی، جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی بود. هفتاد درصد ریه اش از کار افتاده و حتی نفس کشیدن نیز برایش دشوار بود. با دردهای جسمانی بسیار سال ها مأنوس بود. در بعداز ظهر روز شانزدهم تیر 1386 به منزلش در برازجان رفتیم و مختار با زبانی که درست نمیتوانست صحبت کند، ما را مهمان اندوه هایش کرد. مختار نمونة بارز انسان های فداکاری بود که سلامتی خود را تقدیم استقلال مملکت کردند، جانفشانی کردند و آگاهانه به استقبال درد و رنج رفتند تا ما بتوانیم به زندگی راحتمان ادامه دهیم. با کمال تأسف ایشان در روز نهم آبان 1388 پس از تحمل سا لها درد و رنج به شهادت رسیدند.

مصاحبه زنده با یک شهید


جانباز هفتاد درصد، مختار اعمایی، جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی بود. هفتاد درصد ریه اش از کار افتاده و حتی نفس کشیدن نیز برایش دشوار بود. با دردهای جسمانی بسیار سا لها مأنوس بود. در بعداز ظهر روز شانزدهم تیر 1386 به منزلش در برازجان رفتیم و مختار با زبانی الکن که درست نمیتوانست صحبت کند، ما را مهمان اندوه هایش کرد. مختار نمونة بارز انسان های فداکاری بود که سلامتی خود را تقدیم استقلال مملکت کردند، جانفشانی کردند و آگاهانه به استقبال درد و رنج رفتند تا ما بتوانیم به زندگی راحتمان ادامه دهیم. با کمال تأسف ایشان در روز نهم آبان 1388 پس از تحمل سال ها درد و رنج به شهادت رسیدند.

 

فرزند چندم خانواده هستید؟ فرزند چهارم هستم.

 

ممکن است خواهر و برادرانتان را نام ببرید؟ علی، قاسم، محمود و خودم مختار. البته برادرم علی سال 1343 در هیجده سالگی آپاندیس گرفت و رحمت خدا رفت.

 

 پدر و مادرتان زنده هستند؟ نه، پدرم سال 1356 و مادرم هم در سال 1368رحمت خدا رفته اند.

 

 پدرتان چه کاره بود؟ کشاورز تهیدستی بود که از مال دنیا چیزی نداشت و به زحمت امرار معاش میکرد. پدرم در نخلستان ها خرمای مردم را جمع میکرد و در فصل برداشت گندم، گندم برایشان درو میکرد، تا بتواند یک گونی آرد گیر بیاورد و شکم ما را سیر کند.

 

  خواهر هم دارید؟ بله، یک خواهر دارم، که فرزند اول خانواده است و خاور نام دارد.

 

  دوران کودکی شما چگونه گذشت؟ در فقر، نداری، بدبختی و در به دری گذشت.

 

 در چه سنی به مدرسه رفتید؟ شش هفت سالم بود که به مدرسه رفتم.

 

 نام مدرسه چه بود؟ مدرسه عضد در برازجان.

 

 وضع درسی شما چطور بود؟ به دلیل فقر اقتصادی و چون مجبور بودم از همان دوران خردسالی کار کنم، وضع درسی من خوب نبود. ما به معلم های خود خیلی احترام می گذاشتیم و راستش را بخواهی از آنها میترسیدیم، من هنوز هم وقتی که بعضی از معلم هایم را می بینم، ناخودآگاه به آنها احترام  میگذارم.

 

 

تا کلاس چندم درس خواندید؟ تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم. انقلاب که شد من مدرسه را برای همیشه ترک کردم.

 

 

 کدام مدرسه میرفتید؟ مدرسه راهنمایی فرخی. رفتم سر کار و دیگر درس نخواندم.

 

 چه کار میکردید؟ مثل همة بچه های آن ایام کار بنایی و فعله گری میکردم، از طلوع آفتاب تا غروب برای چندر غاز بنایی میکردم.

 

 در دوران مدرسه مردود هم شدید؟ بله، مردود هم شدم.

 

 چند سال رد شدید؟ دو سه سالی رد شدم. آن زمان امکان درس خواندن برای ما نبود و شب کسی نمیتوانست درس بخواند، با چنین وضعی کسی به فکر تحصیلمان نبود. در خانة ما آب هم نبود، ما سطل سطل آب آشامیدنی از لولة عمومی در خیابان برم میداشتم و می آوردیم در خانه داخل خمره می ریختیم و میخوردیم.

 

 

دستمزد شما روزی چقدر بود؟ با روزی چهار تومان شروع به کار کردم. یک روز برای حاج حسین بنازاده کار میکردم، در همین حال یک ماشین گچ داغ کنار محل کار خالی کردند و کوچه بسته شد، کسی نمیتوانست رفت و آمد کند. غروب بود و کارگرها کار را تعطیل کردند و رفتند، صاحبکار هر چقدر به کارگرها گفت که مزد اضافی میدهد تا گچ ها را داخل خانه ببرند کسی گوش نداد و همه رفتند، من که میدانستم وضع مالی پدرم چطور است با وجودی که غروب شده بود قبول کردم که آن یک کامیون گچ داغ را با دول حمل کنم و داخل خانه ببرم، پنج تن گچ داغ را با سطل جا به جا کردم، ساعت 10 شب تمام شد. پنج تومان مزد روزانه خودم بود و صاحب کار به خاطر گچ ها دو تومان هم اضافه دادم. دو تومان کاغذی بود و شب با ترس و لرز و در تاریکی به خانه آمدم. وقتی که هفت تومان را به من دادند اوستا گفت: این پنج تومان مزدت است و این دو تومان هم غیرتت است، این جمله را هیچگاه از یاد نبرده ام .

 

 

از دوران انقلاب در برازجان بگویید؟ من از اولش بودم. خوب به یاد دارم در برازجان چند نفر خارجی بودند که یک ماشین لندرور داشتند، روزی ما ریختیم و ماشینشان را آتش زدیم. در تظاهرات هم شرکت میکردیم و نیروهای شهربانی و پاسبانها دنبالمان میافتادند و ما هم با پای برهنه فرار میکردیم. به مسجد میرفتیم و روحانی محل میگفت که آیت الله خمینی)ره( فرموده است که شاه باید برود. آن موقع نه امام خمینی)ره( را میشناختم و نه حتی عکسش را دیده بودم. اما احساس وظیفه میکردم که به حرف هایش گوش دهم. آن موقع ایشان در پاریس تشریف داشتند و هر چه که می فرمودند ما انجام میدادیم. مرجع تقلید ما بود و وظیفة ما هم اطاعت از حر فهای ایشان بود. با خودم فکر میکردم که چون امام خمینی(ره)فرموده شاه باید برود، بنابراین باید برود. زیرا امام عقل و دینش از همه مردم ایران بیشتر است .

 

 با نیروهای شهربانی هم درگیر میشدید؟ بله، چند بار با نیروهای شهربانی درگیر شدم. حتی یک بار یکی از پاسبان ها به رویم کلت و اسلحه کشید، اما چون من و پدرم را میشناخت شلیک نکرد. خیلی دلم میخواست امام را ببینم، به همین خاطر وقتی خبر دادند که ایشان قرار است اول بهمن به تهران تشریف بیاورند، با تانکر نفت به تهران رفتم. تا آن موقع من از برازجان خارج نشده بودم، ماشین خیلی رفت تا به تهران رسید، آن موقع بود که متوجه شدم میان برازجان و تهران چقدر فاصله است. وقتی که به تهران رسیدم در تظاهرات شرکت کردم، ارتشی ها به دنبال مان دویدند و ما خودمان را به یک کوچه رساندیم، از آنجا هم وارد خانه ای شدیم. سه چهار روز تهران بودم اما چون بختیار نگذاشت امام خمینی)ره( به ایران بیاید و فرودگاه تهران را بست، مجبور شدم و به برازجان برگشتم.

 

  شب ها در کجا می خوابیدید؟ هر جا میشد، میخوابیدم، توی کوچه یا خیابان. غذایِ من نان خالی بود که مجانی از نانواها میگرفتم. آن ایام نوجوانی پانزده شانزده ساله بودم.

 

روز پیروزی انقلاب کجا بودید؟ در برازجان بودم. به دژ برازجان حمله کردیم و شهربانی را گرفتیم. من از همان روز پیروزی انقلاب شب ها در کوچه و بازار کشیک و نگهبانی میدادم. در حمله به دژ چند تن از بچه های برازجان به شهادت رسیدند که از جمله آنها میتوانم به شهید سلیمی و یکی دو نفر دیگر اشاره کنم.

 

 زنها هم در تظاهرات برازجان شرکت میکردند؟ بله، شرکت میکردند. حتی یک بار ز ها در صف جلو تظاهرات افتادند و مردها هم در پشت سرشان علیه شاه شعار میدادند، سربازها به ز نها حمله کردند و آنها هم پا به فرار گذاشتند. این را هم بگویم که روزی که امام به ایران تشریف آوردند، من خانة یکی از مردم برازجان که تلویزیون سیا ه و سفید داشت رفتم و امام را دیدم و چند بار با صدای بلند صلوات فرستادم، از دیدنش خیلی خوشحال شدم.

 

 

 بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟ کار بنایی میکردم تا سرباز شدم و به سربازی رفتم.

 

 چه سالی به سربازی رفتید؟ الان درست یادم نیست یا سال 1360 یا سال 1361 بود که سرباز شدم و رفتم سربازی.

 

 

 آموزشی کجا رفتید؟ رفتم تهران.

 

  کدام پادگان رفتید؟ پادگان انقلاب که طرف قصر فیروزه بود. بعد از آموزشی هم من را به ایلام فرستادند، در ایلام جنگ بود. من جزء نیروی هوایی بودم و در مناطقی چون مهران، دهلران و فکه خدمت کردم.

 

  رستة شما چه بود؟ خدمة توپ بودم، توپ ضدهوایی. مدتی هم با موشک سهند کار کردم.

 

 از دوران حضور درجبهه خاطر های دارید؟ خاطره که خیلی زیاد دارم اما نمیدانم از کجایش تعریف کنم.

 

 تعریف کنید کدامیک از دوستانتان شهید شدند؟کجا رفتید و چه کردید؟

ما روبروی العماره عراق بودیم، یک روز عصر هواپیماهای عراقی آمدند و سایت اداری ما را زدند که چند نفر هم شهید شدند. در آنجا که ما خدمت میکردیم برف مفصلی می آمد و سر و کلة خرس خاکستری هم پیدا می شد. شب و روز ما هم از عراقی ها ترس و هراس داشتیم و هم از خرس خاکستری. آب به ما نمیرسید و ما مجبور بودیم برف را آب کنیم و چای دم کنیم، حتی برای وضو هم برف آب میکردیم.

 

 

 دو سال سربازی را در ایلام گذراندید؟ یکسا ل ونیم در ایلام بودم و شش ماه آخر دوران خدمتم به سپاه قدس منتقل شدم، ما را به خط مقدم جنگ بردند.

 

 کجا بود؟ کوشک بود، شلمچه هم بود.  پس شما را از غرب به جنوب آورند. بله. همة گردان ما را به خط مقدم بردند.

 در کوشک چه می کردید؟ کانال میکندیم، شاید سیصد متر، تا زیر پای عراقی ها کانال کندیم، در این هنگام عراقی ها داخل کانال آب رها کردند و کار ما نیمه تمام ماند.

 

  در این مدت کسی از دوستانتان زخمی یا شهید شد؟ بله، نصرالله واحد که بچة برازجان بود شهید شد. ما دو نفر داخل یک سنگر بودیم، خمپاره- 60 آمد و او را در بیرون از سنگر شهید کرد. خمپاره- 60 صدا ندارد و به همین خاطر بچه ها به او خمپارة «نامرد » میگفتند، خمپاره های 80 و « 120 مرد » بودند زیرا قبل از انفجار ف کیه)سوت( میدادند، اما خمپاره- 60 وقتی که منفجر میشد صدایش بلند میشد، خمپارة نامردی بود. یک سرباز دیگر به نام شمشیری که اهل گراش فارس بود، هم در یک جریان دیگر به شهادت رسید. وقتی که نصرالله واحد شهید شد ترکش خمپاره به پیشانی و کمر من هم خورد، البته زخمش زیاد کاری نبود.

 

  در چه تاریخی سرباز یتان تمام شد؟ در شهریو رماه سال 1363 سربازی ام تمام شد و به برازجان برگشتم.

مدتی در برازجان بودم، اما باز دلم هوای جبهه کرد. مدتی بنایی کردم و بعد به جبهه رفتم.

 

کی دوباره به جبهه رفتید؟ فکر میکنم اواخر سال 1363بود که از طرف بسیج به جبهه رفتم. عملیات بدر بود و من هم در آن عملیات شرکت کردم. در عملیات بدر عراق به طور مفصل شیمیایی زد و من هم شیمیایی شدم.

 

 لطفاً ماجرا را با جزئیات و به طور مفصل تعریف کنید؟ ما که در سربازی بودیم در آموز شها به ما میگفتند که سلاح شیمیایی ممنوع است و دشمن نمیتواند از آن استفاده کند. اگر شیمیایی بزند، سازمان ملل پدر صاحبش را در می آورد. اما در عملیات بدر خودم با چشمان خودم دیدم که عراق شیمیایی زد و آن حر فها هم که درباره سازمان ملل میزدند همه اش کشک بود.

 

وقتی دشمن شیمیایی زد کجا بودید؟ من در منطقه هورالعظیم در دشت آزادگان بودم.

 

  رستة شما چه بود؟ تخریبچی گردان بودم.

 

 چطوری شیمیایی شدید؟ مغرب بود، هواپیماهای عراقی آمدند و بمب شیمیایی انداختند، من ماسک ضدشیمیایی نداشتم و به طور مفصل شیمیایی شدم. برای موقت هر دو چشمم کور شد و نفس کشیدن برای من مشکل شد. من و چند نفر دیگر را به بهداری بردند، احساس میکردم دل و روده ام دارد از دهانم خارج میشود، همه جای بدنم میسوخت و فکر میکردم چشمانم پر از شن شده است. بعدها فهمیدم که دشمن گاز خردل زده است. در درمانگاه امیرالمؤمنین لباس هایمان را عوض کردند ما را زیر دوش آب سرد بردند و یک پودری به بدن هایمان پاشیدند، تمام پوست بدنم میخارید. از آنجا ما را به بیمارستان طالقانی در آبادان منتقل کردند و از آبادان ما را به بیمارستاني در اهواز منتقل كردند. از اهواز هم بعد از يك روز با اتوبوس ما را به برازجان بردند، صندلي هاي اتوبوس را در آورده بودند و عدة زيادي از بچه هاي برازجان را كه شيميايي شده بودند كف اتوبوس خوابانده بودند .

 

 از بچه ها چه كساني شيميايي شده بودند؟ من آنقدر حالم بد بود كه  هيچ چيز يادم نيست. در برازجان و شيراز مدتها از اين دكتر به آن دكتر رفتم اما فايده اي نداشت. ريه ام خراب شده بود و نمي توانستم درست نفس بكشم، الان هم اگر مرتب آمپول نزنم و از دستگاه تنفس مصنوعي استفاده نكنم، از دست ميروم، چون ريه ام خراب شده و اكسيژن به خونم نميرسد. در اين مواقع بدنم گر ميگيرد، مثل آنكه داخل تنور افتاده باشم. آرزو دارم بتوانم يك نفس عميق بكشم. هفتاد درصد ریه ام از كار افتاده و نفس كشيدن را برايم مشكل كرده است. ما براي اين مملكت دردهاي زيادي تحمل كرده و ميکنيم، جوانان ما بايد قدر استقلال كشورشان را بدانند، اين استقلال و آزادي همين جوري و به رايگان به دست نيامده است. من مجروح كه شدم شصت وهشت كيلو بودم در ظرف كمتر از يك سال چهل و هشت كيلو شدم. در سال 1368 آن قدر حالم خراب شد كه گفتم مرگم حتمي است، اما خدا راضي نشد كه جانم را بگيرد و به درد و رنج هايم خاتمه بدهد.

 

 چه سالي ازدواج كرديد؟ سال 1371 ازدواج كردم. چهار فرزند دارم. سه دختر و يك پسر، نجمه، زهرا، اميرحسين و زينب. فرزند بزرگم کلاس دهم است و آخري هم يك سال دارد.

 

 

چه كار میکنید؟ كار آزاد ميكنم اما چون حالم خوب نيست نمي توانم كارهايم را درست انجام دهد. مدتي راننده آمبولانس بودم و در عسلويه هم كار كرده ام.

 

  الان وضع جسمي شما چطور است؟ خيلي خراب است. استخوان هايم از درد ميخواهند بتركند، مشكل دفع دارم. سخت بي خواب هستم. همه تنم ميسوزد و مرتب از چشم هايم آب مي آيد. در چند سال اخير چند بار تا پاي مرگ رفته ام، اما باز به اين دنيا برگشته ام.

 

 

 

 از این که در این گفت و گو شرکت کردید، متشکرم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع:

کتاب کی شما شهید شدید؟

نویسنده: سید قاسم حسینی

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده