مصاحبه با جانباز هفتاد درصد بهرام تافته
جانباز هفتاد درصد جنگ هشت ساله آقای بهرام تافته اهل یکی از روستاهای بندر ریگ است. او در یک خانواده روستایی و مذهبی متولد شده است. دیپلمش را همزمان با پیروزی انقلاب در برازجان گرفته است. و بعد از انقلاب زندگی خود را وقف آرمان های بزرگ انقلاب کرد. از همان ابتدای جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد شتافت و از ایران و ایرانی دفاع کرد. در عملیاتی یکی از چشمانش را از دست داد و در عملیات فتح المبین بر اثر ترکش مین، زبان و فکش دچار آسیب جدی شد. وقتی که در یک روز سرد زمستانی، شانزده دیماه 1386 ، در بندر بوشهر به منزلش رفتیم، او با زبانی که نصف آن هم در جبهه های جنگ جا مانده و با زحمت زیاد، خاطراتش را از سال های آتش و خون بازگفت.
روستای شما تا بندرریگ چقدر فاصله دارد؟ مال محمود تا بندر ریگ حدود بیست وپنج کیلومتر فاصله دارد.
قبل از انقلاب روستای شما آب و برق داشت ؟ نه، مردم آب آشامیدنیشان را از چاه تهیه می کردند.
تلفن و جادة آسفالت داشتید؟ نه. همه خانه ها هم گِلی و شُلی بود، در همه روستای ما یک خانه سیمانی وجود نداشت.
مدرسه و خانة بهداشت چی؟ نه. روستای مال محمود مثل دیگر روستاهای بندر ریگ و جنوب ایران به طور کامل در محرومیت به سر می برد و مسئولان رژیم پهلوی هیچ توجهی به روستاهای ما نمی کردند.
بعد از انقلاب وضع شما تغییری کرد؟ بله، به حمدالله با انقلاب اسلامی و پیروزی آن، مال محمود هم مثل دیگر روستاها آباد شد و صاحب آب، برق، جادة آسفالت، تلفن، مدرسه و دیگر نعمت های زندگی امروزی شد.
فرزند چندم هستید؟ فرزند آخر پدر و مادرم هستم.
چند خواهر و برادر هستید؟ ما هشت نفریم، چهار برادر و چهار خواهر. ا لله کرم، محمدکریم، مصطفی و خودم و خواهرها رباب، مشتری، طلا و زهرا.
پدرتان چه کاره بود؟ پدرم کارهای کشاورزی انجام می داد و هم ملاح بود.
زمین مال خودش بود؟ بله. چند هکتاری زمین داشت که روی آن کشاورزی می کرد و بعدها هم من و برادرهایم روی آن کار کردیم.
چه می کاشت؟ گندم و سیفیجات می کاشت.
چند ساله بودید که به مدرسه رفتید؟ روستای ما مدرسه نداشت، به همین دلیل من در سن نه سالگی به مدرسه رفتم. نزدیکترین مدرسه به روستای ما در پنج کیلومتری ما و در روستای چهار روستایی قرار داشت، هر روز صبح ناچار بودم صبح خیلی زود پنج کیلومتر پای پیاده را طی کنم تا به مدرسه برسم و همین مسافت را هم باید موقع برگشتن با پای پیاده طی میکردم.
یعنی روزی ده کیلومتر راه میرفتید؟ بله، مجبور بودم.
وضع درسی شما چطور بود؟ خوب نبود. همه وقتم صرف طی مسیر میشد.
در آن زمان مردود هم شدید؟ مردود نشدم. اما چندین بار تجدیدی آوردم.
اسم مدرسه شما چه بود؟ مدرسه ما دو اتاق گلی داشت و اسم هم نداشت.
مدرسه راهنمایی را کجا رفتید؟ دوران راهنمایی را در بندر ریگ گذراندم.
اسم مدرسه شما در بند رریگ چه بود؟ الان یادم نیست.
دبیرستان هم رفتید؟ بله، رفتم. کجا رفتید؟ در برازجان رفتم، اسمش محمدرضا پهلوی بود که بعداز انقلاب به آیت الله طالقانی تغییر نام داد. رشته ام علوم تجربی بود.
انقلاب که شروع شد کلاس چندم بودید؟ انقلاب که شد کلاس چهارم دبیرستان بودم.
از ایام انقلاب در بندر ریگ خاطره ای دارید؟ انقلاب که شروع شد من به طور خیلی فعال و همه جانبه ای در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کردم و طرفدار روحانیت و خط امام بودم. من و عده ای از دوستانم از جمله اولین کسانی بودیم که پیام انقلاب را به روستای خود بردیم. اعلامیه های امام خمینی(ره) را به روستا می بردم و میان مردم پخش می کردم و گاهی اوقات قسمت های مهم اعلامیه های امام خمین ی(ره) را با صدای بلند برای مردم روستا که سواد خواندن و نوشتن نداشتند، می خواندم. وقتی که در روزهای 21 و 22 بهمن ماه مردم در تهران به مراکز نظامی هجوم بردند، با همکاری دوستانم به پاسگاه ژاندارمری بندر ریگ حمله کردیم و آنها را خلع سلاح کردیم.
چه سالی دیپلم گرفتید؟ در تابستان 1358دیپلم گرفتم.
در فاصله پیروزی انقلاب تا شروع جنگ تحمیلی چه فعالیتی داشتید؟ انقلاب که پیروز شد به فعالیت های خودم ادامه دادم و سعی می کردم مردم را نسبت به اهداف انقلاب و ادامه آن آشنا کنم، اعلامیه های زیادی به روستا می آوردم و میان مردم پخش می کردم، برای مردم سخنرانی می کردم. بعد از مدتی بسیج تشکیل شد و از اولین کسانی بودم که بسیج را در روستایمان راه اندازی کردم. همراه با جمعی از بچه های انقلابی روستای مال محمود مبارزة سختی را با خوانین و گروه های ضدانقلاب در منطقه آغاز کردیم. حتی چند نفر از منافقین را بازداشت کردیم و هرکاری که از دستم برمی آمد برای حفظ انقلاب انجام میدادم.
چگونه پایت به جبهه و جنگ کشیده شد؟ وقتی صدام ملعون در آخر شهریو رماه 1359 به ایران حمله کرد، بلافاصله با جمعی از دوستانم به جبهه رفتیم و شروع به جنگ با ارتش صدام کردیم.
از کجا به جبهه اعزام شدید؟ از گناوه به اهواز رفتیم و از آنجا ما را به منطقه عملیاتی شوش بردند.
چه کسانی از بچه های بندر ریگ یا گناوه همراه شما بودند ؟ ما بدون آنکه آموزش ببینیم به جبهه رفتیم.
سربازی نرفتید؟ نه، معاف شدم، دولت متولدین 1336 را معاف کرده بود.
نگفتید که چه کسانی همراهتان بودند؟ ما حدود بیست نفر بودیم که به جبهه رفتیم. از آنها تعدادی شهید و مجروح شدند و عده ای هم سالم به خانه برگشتند. از جمله کسانی که همراه من به جبهه آمدند می توانم از این عده نام ببرم: خسروی، جواد فروتن، مجید خضرایی و علی سیدعالی که اینها درهمان شوش شهید شدند. البته خسروی بعدها و در عملیات های دیگر به شهادت رسید. محراب و محمد خواجه هم همراه ما بودند.
از جنگ در شوش خاطره ای دارید؟ بله. وقتی که در مهرماه سال 1359 به جبهه رفتم، بسیج و سپاه هیچ گونه امکاناتی نداشتند و تنها سلاح ما تفنگ و یکی دو قبضه آ ر پ یجی 7 بود. بین سپاه و بنی صدر که آن موقع رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بود، اختلاف و درگیری بود و بنی صدر به سپاه امکانات و مهمات نمی داد و می خواست پاسدارها در جنگ هیچ دخالتی نداشته باشند، حتی شنیدم که یک بار بچه های سپاه در اهواز با بنی صدر دعوایشان شده بود، شایعه بود که بنی صدر دستش در دست عراقی ها است. یک بار که برای بازدید از ما به جبهه شوش آمد، عراقی ها همان روز روی ما آتش نریختند و به اصطلاح خط خیلی خلوت بود، همین نشان میداد که او با صدام ساخته است. من در شوش معاون دسته بودم و با یک گروه دویست نفری به عراقی ها حمله کردیم و موفق شدیم آنها را شکست بدهیم. منطقه عملیاتی ما زمین صاف و یک دستی بود. وقتی که دشمن را عقب زدیم، با بیل برای خودمان در آن زمین صاف سنگری درست کردیم، اما کمی بعد نظامی ها آمدند و ما را از سنگرهایمان بیرون کردند و خودشان جای ما را گرفتند.
چه مدت در جبهة شوش بودید؟ حدود دو ماه در شوش بودم.
در چه عملیات دیگری شرکت کردید؟ اواخر سال1359 بود که به بندر ریگ برگشتم و در بسیج شروع به فعالیت کردم. آن روزها فرمانده سپاه پاسداران گناوه برادر فتح الله محمدی بود، از من خواست که پاسدار شوم و من هم قبول کردم و به طور رسمی جذب سپاه گناوه شدم.
چه تاریخی پاسدار شدید؟ فکر میکنم سال 1360 بود که پاسدار شدم، شبانه روز در بسیج خدمت میکردم و شاید در روز تنها چهار ساعت می خوابیدم. همة وقت و انرژی ام را صرف بسیج و جنگ کردم. بعد از مدتی به عنوان فرمانده سازماندهی بسیج معرفی شدم و از سپاه بیرون آمدم و جذب بسیج شدم. فرمانده بسیج در گناوه شهید جعفر سعیدی بود و من در کنار او شروع به کار و فعالیت در شهر و روستا ها کردم.
به جبهه رفتید؟ چون فرزند آخر بودم و در روستا پدر و مادرم تنها بودند، مرا قسم دادند که به جبهه نروم و در منطقه بمانم و فعالیت کنم، من هم در گناوه ماندم و در عین حال که سری به خانواده ام میزدم، در بسیج هم شبانه رور فعالیت می کردم. بعد از مدتی به استخدام آموزش و پرورش در آمدم و در یکی از مدارس روستایی شروع به کار کردم.
یعنی از سپاه و بسیج بیرون آمدید؟ بله. چرا؟ مادرم به من گفت که اگر به جبهه بروم شیرش را حرامم می کند و من هم حرف مادرم را زمین نگذاشتم و به فعالیت های خودم در روستا در قالب آموزش و پرورش ادامه دادم.
چه سالی وارد آموزش و پرورش شدید؟ فکر می کنم نیمة دوم سال 1360 بود.
چه شد که دوباره به جبهه رفتید؟ اواخر سال 1360 بود که به من خبر دادن در جبهه ها حمله است. فکر می کنم بهمن ماه 1360 بود که علی رغم قولی که به مادرم داده بودم، رضایت پدر و مادرم را جلب کردم و به جبهه رفتم.
در چه حمله ای شرکت کردید؟ عملیات فتح المبین بود. ما را به شیراز بردند، در آنجا یک گروهان تشکیل شد و چون دیگر عضو سپاه و بسیج نبودم، نتوانستند مرا فرمانده گروهان بکنند، آن روزها فرمانده گروهان از کادرهای اصلی سپاه بودند. من برای جنگ و دفاع از کشورم به جبهه رفته بودم، این مسائل برایم مطرح نبود. از شیراز ما را به اهواز بردند و از آنجا هم بار دیگر به جبهه شوش و رقابیه اعزام کردند.
رستة شما چه بود؟ منشی گردان بودم اما شرط کردم که هر وقت گردان به خط مقدم اعزام شد، من هم با آنها بروم و بجنگم.
کار منشی گردان چه بود؟ وظیفه داشتم که اسامی و مشخصات کامل همه نفرات گردان را در اوراقی ثبت و ضبط کنم. هنوز هم پس از نزدیک به سی سال، برخی از آن اوراق را دارم.
در عملیات فتح المبین شرکت داشتید ؟ بله، در شب اول عملیات فتح المبین شرکت داشتم.
رستة شما چه بود؟ علاوه بر منشی گردان، در شب حمله تک تیرانداز بودم و در عملیات شرکت کردم.
ماجرا را تعریف می کنید؟ ما در منطقه زَعنَد در حوالی شوش بودیم، خوشبختانه از ماجرای عملیات چند عکس دارم که بچه ها از من و دوستانم گرفته اند که برخی از آنها در همین عملیات به شهادت رسیدند. نیروی زرهی عراق خیلی قوی بود و هنگامی که ما به آنها در منطقه زَعنَد حمله کردیم، آنها قصد پاتک به ما داشتند و به همین دلیل نیز در آمادگی رزمی کامل به سر می بردند. چون حمله سراسری بود، ما ناچار به درگیری با آنها شدیم. عراقی ها مقاومت بسیار سختی از خود نشان دادند و با توپ و خمپاره و گلوله ای رسام، گردان ما را مورد حمله و هجوم قرار دادند. شدت آتش دشمن به انداز های شدید بود که حدود نود درصد نیروهای گردان ما همان شب به شهادت رسیدند و عملاً از گردان ما چیز زیادی باقی نماند و عدة بسیار زیادی از بچه ها شهید شدند. ما خط شکن بودیم و باید یا کشته می شدیم و یا خط دشمن را می شکستیم. دشمن خیلی شدید مقاومت کرد، در این حین یک گردان تازه نفس دیگر هم به ما پیوست که از آنها تعداد زیادی به شهادت رسیدند. نبرد تا فردا صبح ادامه یافت و بالاخره موفق شدیم مقاومت سرسختانه دشمن را در هم بشکنیم و عراقی ها را شکست بدهیم، شب بسیار سختی بود. عراقی ها دور تا دورشان را مین کاشته بودند. من با چشمان خودم عدة زیادی از بچه ها را دیدم که روی مین رفتند و تکه تکه شدند، برخی هم لیز می خوردند و روی مین میافتادند و شهید می شدند. عده ای با گلوله های خمپاره، پاره پاره شدند، آن صحنه های هولناک را هیچگاه از یاد نمی برم. در شب حمله گلوله ای به بازویم خورد و دستم را با پارچه ای بستم و به نبرد ادامه دادم.
دستت شکست؟ نه، گلوله به بازوی راستم خورد، اما استخوانش نشکست.
چه روزی بود؟ نوروز 1361 بود. شبانه همینطور که داشتم به طرف دشمن حرکت میکردم، یکی از بچه ها که مجروح شده بود فریاد کشید و گفت: برادر تافته نجاتم بده، خم شدم تا او را از روی زمین بلند کنم، در همین حین مینی در صورتم منفجر شد. بر اثر انفجار مین چشم چپم کور شد و تکه ای از زبانم کنده شد و از دهانم بیرون پرید، فکم خورد شد و دندان هایم شکست و صورتم پر از خون شد، احساس کردم نمی توانم نفس بکشم. دو نفر از بچه ها آمدند و پایم را گرفتند و از میدان مین بیرون کشیدند و روی برانکاردی گذاشتند و به طرف عقب بردند. در این حین دو نفر از بچه های سپاه سوار موتورسیکلت بودند و از کنارم عبور می کردند، ناگهان خمپاره ای منفجر شد. امدادگرها برانکاردم را به زمین زدند و خودشان روی زمین دراز کشیدند. خمپاره به آن دو نفر موتورسیکلت سوار خورد و جسد هر دو روی من افتاد، تکه بزرگی از ترکش خمپاره به رانم خورد. فقط معجزه خدا بود که از آن معرکه نجات پیدا کردم. یک تکة بزرگ ترکش به سقف دهانم چسبیده بود و گوشت حلقم را سوزانده بود، نفس کشیدن برایم خیلی سخت بود، هرطور بود مرا به عقب رساندند. در فاصله کمی به عقب یکی از امدادگرها به دیگری گفت: این که شهید شده بهتر است همین جا رهایش کنیم و به سراغ یک مجروح زنده برویم ، اما امدادگر دوم گفت: «ما که او را تا اینجا آورده ایم، اگر هم شهید شده بهتر است جسدش را به عقب ببریم »، من که غرق خون بودم به سختی پای سالمم را تکان دادم بلافاصله امدادگر گفت: «این زنده است، باید او را به درمانگاه برسانیم ». مرا هرطور بود به اورژانس رساندند. وقتی که به آنجا رسیدم. بر اثر خون ريزی و درد، بی هوش شدم، وقتی که به هوش آمدم دیدم در بیمارستانی در تهران هستم.
در چه بیمارستانی بودید؟ در بیمارستان فیروزگر بودم. معلوم شد همان شبانه مرا از اهواز با هواپیما به تهران منتقل کرده اند.
در بیمارستان فیروزگر جراحی شدید؟ بله، چشمم را تخلیه کردند و زبانم را که سه تکه شده بود به هم پیوند زدند و پایم را که ترکش خورده بود، معالجه کردند. البته ترکش پایم را نتوانستند بیرون بیاورند و هنوز هم در رانم است.
چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟ حدود شش ماه بستری بودم و بعد از شش ماه هم که کمی خوب شدم به منزلمان برگشتم.
چه سالی ازدواج کردید؟ در سال 1362 ازدواج کردم. وقتی که در بیمارستان بودم مادرم فوت کرد، اما کسی به من خبرش را نداد. وقتی که به روستای مال محمود برگشتم، دیدم خانه ما درهم است و مادرم هم مرده. این بود که ناچار شدم در سال 1362 ازدواج کنم.
چند فرزند دارید؟ شش فرزند، چهار پسر و دو دختر دارم. پسرهایم میثم، حیدر، موسی و حجت. و دخترهایم فاطمه و زهرا هستند.
خودتان چه کار می کنید؟ در روستای مال محمود دهدار هستم و در شورا فعال هستم. یک خانه در مال محمود و یک خانه در بوشهر دارم. در هفته سه چهار روز در مال محمود به سر میبرم و مشغول به خدمت به مردم هستم.
مکه رفته اید؟ خیلی دلم می خواهد بروم اما هنوز نرفته ام
کربلا چطور ؟ کربلا نیز نرفته ام.
سوریه رفته اید؟ بله، در سال 1362 رفته ام.
به عنوان آخرین سؤال بزر گترین آرزوی شخصی شما چیست؟ بزرگترین آرزوی شخصی من این است که موفق شوم فرزندانم را به راه اسلام و انقلاب هدایت کنم و آنها هم فرد مفیدی برای دین و کشورشان باشند.
از این که در این گفت وگو شرکت کردید، متشکرم.
منبع: کتاب شما کی شهید شدید؟
گرداوری: سید قاسم حسینی