شهید مردادماه;
چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۱۶
شهید حسن قایدی در 1349/5/1 در بردخون دیده به جهان گشود.پس ازنخستين حضورش در جبهه ،شاهد نابينا شدن پدر پيرش بود. با تمام گرفتاريهاي شخصي (رسيدگي به پدر و مادر و …) نقش برجسته خود را در صحنه هاي مختلف اجتماعي نيز حفظ كرد و سرانجام در 1367/5/28 به شهادت رسید.
پرستار پدر نابینا!

نام و نام خانوادگي: حسن قايدي

نام پدر: غلامحسين

نام مادر :رقيه

وضعيت فرزندان: 1فرزند پسر

محل تولد: بردخون

نوع حضور در جبهه: بسيجي

شماره شناسنامه :1848

تاريخ شهادت: 1367/5/28

تاريخ تولد: 1349/4/1

محل شهادت: بهمنشير

تحصيلات: پايان دوره راهنمايي

مسئوليت(هنگام شهادت): تير بارچي

شغل: كارگر

محل دفن: گلزار شهداي بردخون

 

 

 

 

از محله باغ تا باغ لاله هاي بهمنشير

شهيد حسن قايدي

حاشيه شرقي شهر بردخون موسوم به محله((باغ)) را نخلهاي بلند سر در هم فرو برده نمايي زيبا بخشيده بودند. شب هاي آرام نيمه شرجي با روزهي لبريز از شرجي ،گاه جاي خود را به تش بادهاي سوزان خرما پزان مي دادند،تا خارك هاي سفت نخل ها ،به نرمي بگرايندو پس از جلوه اي رنگين ،رطب بشوند . درست،آغاز تيرماه 1349 بود . ((غلامحسن))(حاج غلامحسن) پدر شهيد- با ريش جو گندمي پر پشتي كه بر  چهره  استخواني  خود  داشت.   بيش   از   آنكه   نگران  ((پنگ هاي)) رسيده نخلها و ريختن احتمالي خرماهاي رسيده باشد،دلواپس همسر شريف و نجيب خود ((رقيه)) و سلامت مسافر كوچولو يعني مهمان بزم ساده زندگيش ((حسن ))بود. تولد ((حسن)) شهد شيرين رطب هاي ((شكر)) و ((سمرون)) رادر كام حاج غلامحسن گواراتر كرد ،تا با تواني افزون تر كمر به ((پرونگ)) بيفشاردو پاشنه پا را در كمر كش قامت نخل ها سفت تر سازد . بوي تابستان، شرجي، خرماي نورسيده و لالايي هاي غمگنانه ((رقيه)) همراه با نجواي حزين تش بادها ، به محيط ساده زندگي آن مرد ميان سال ،شور و تپش حيات نو داده بود . غلامحسن كه به غايت اهل عبادت و تسبيح و به تعبير روياي حقيقت خويش به اين لطف خداوندي بسيار خرسند گشته بود . كه ((عصاي دست روزگار پيري و درماندگيش را يافته است)).

روزها گذشت . ماها پياپي آمدند و رفتند و نخستين سرماي زمستاني در پي تابستان تفتيده اين حوالي آغاز سرد و گرم روزگار چشيدن را براي((حسن)) خرد سال بنيان نهاد. حسن بزرگ و بزرگ تر شد، با نشاط، خرم و شيرين زبان كه بساط زاهدانه خانه حاج غلامحسن را حرارتي و هرمي دوباره داده بود .برادر و خواهران مادريش به نشاط آمده بودند و بازيهاي كودكانه ((حسن)) تمام زندگيشان شده بود .

به همراه جسم سالم و لطيفش ،روح و پاك و معصومانه اش هم رو در رشد و بالندگي نهاده بود . سال به سال كه مي گذشت ،حركات شيرين و حرف هاي زيبا ي حسن ،دهن به دهن خانه هاي همسايه و هم ولايتي ها را پر مي كرد . ((حسن)) همان ((حسن)) بود! يعني هر كجاي محله و حتي روستا (روستاي بردخون سابق= شهر فعلي بردخون) جمله كودكانه با حلاوتي بازگو مي شد كه رنگ و بوي تازگي و زيبايي داشت از زبان ((حسن )) جاري شذه بود ! و ((حسن)) كسي نبود جز همان(( حسن حاج غلامحسن)) .!

كودكي هايش را در نوجواني هم با خود داشت !در كنار نماز اول وقت در مسجد جامع ،در كنار حضور در پايگاه بسيج ،در كنار حضور در خانه اقوام و خويشان ،در كنار همدلي و غمخواري كودكان يتيم و فقير ، همواره مهربانيهاي خود را در قامت تماشايي و اندام موزون خود خلاصه كرده بود تا ميان خود و دوستداران خود تقسيم كند .

در عين نوجواني به شوخ طبعي معروف شد . زبانش به شوخي هاي دلچسب مي گرديد واز لبان مخاطب چه جوان و چه پير چه زن و چه مرد-گل لبخندي بر مي چييد . مطايبه هايش پيچيده در حرير نزاكت و معرفت بود .

نوجواني حسن ،همراه و همزمان شد با افتادگي و و گوشه نشيني پدر و بيماري سخت همراه با افتادگي مادر. و حالا نوبت او بود كه از  زير  بار اين آزمون سخت به در آيد. به ناچار ،براي رسيدگي و خدمتگذاري بهتر برادرش ((سليمان)) و خواهرانش ، مادر بيمار و افتاده را نزد خود نگهداري ميكردند و ((حسن)) به همراه پدر و نامادريش در همان خانه قديمي در محله باغ بردخون زندگي ميكرد . همواره از هيچ كدام از والدين غافل نمي ماند .در كنار كار و تلاش معيشت روزگار ،در كنار ورزش و سر زنده نگه داشتن خود و به همراه كوله باري از زبان آوري هاي دلنشين و شوخ طبعي هاي روحيه ساز،حق فرزندي را به بهترين شكل ممكن ادا مي كرد

برنامه ريزي دقيق و تحسين بر انگيز او در زندگي سبب شده بود تا وظايف خود را در قبال پدر و مادر عليل؛ حضور در ميادين ورزش،صحنه هاي تئاتر ،كلاس ومدرسه ،پايگاه بسيج ،منازل دوستان و هم ولايتي ها ،كار بنايي و به خوبي و به جاي خود انجام دهد و هيچگاه خستگي ملال خاطري را هم از خود نشان ندهد.

((حاج غلامحسن )) پير و تنها ،در اوج جواني حسن بود كه مي ديد ،روياي حقيقت گونه اش به خوبي تعبير شده است.شكر گذاريهايش در برابر حضرت حق با رنگ و بوي زهد اغراق آميزش گل داده بود و حالا ((حسن)) او همان حسن دلخواه شده بود.

در يك نگاه ،حسن مادري و نامادري پيرش را يكي مي ديد .زايره ((خيري)) هم با حضور گرم و تپنده حسن در خانه خود را ((مادر)) او مي ناميد. مهرباني و عطوفت را حسن در خانه محقر و ساده اش در محله ((باغ)) همچون هوايي پاك و جاري و ساري كرده بود .

دوران ابتدايي وراهنمايي را در ((بردخون )) سپري كرد . پاي به دبيرستان نهاد. (دبيرستان آيت الله طالقاني دير ) هنوز نخستين سال تحصيلي دوره دبيرستان را به پايان نبرده بود ،كه زمزمه چشمه سار خوش (( رفتن به حريم خوبان)) از لبان نوجوانيش جاري شد و هوايي مجنون صفت صحنه هاي دفاع از حريم ميهن اسلامي گرديد .

در اين ايام او 15 ساله بود . پس ازنخستين حضورش در جبهه ،شاهد نابينا شدن پدر پيرش بود . براي او ديدن پدر افتاده خود در آن حالت سخت بود اما ((حسن)) با همان روحيه خدادادي به استقبال اين آزمون سخت نيز رفت و سربلند از آن بيرون آمد . ساعات ورزش را محدود كرد تا بار ((پدر داري )) را بهتر و بيشتر به دوش داشته باشد .

با تمام گرفتاريهاي شخصي (رسيدگي به پدر و مادر و ) نقش برجسته خود را در صحنه هاي مختلف اجتماعي نيز حفظ كرد . مدت زماني را به كار در بنياد مسكن انقلاب اسلامي پرداخت . مجددا عازم جبهه شد . در عمليات هاي بزرگي چون كربلاي 4و5 شركت فعال داشت . تا آبديده و كار آزموده برهه هاي مختلف انقلاب اسلامي باشد . در سال 1366 ازدواج كرد . ازدواج او ،خيالش را از بابت رسيدگي به پدر فرتوت و افتاده اش راحت ساخت ؛همسرش ،كه اكنون افتخار مادري فرزند او را دارد ،در آن روزگار خلا وجود حسن را براي ((حاج غلامحسن)) پير، پر مي كرد .(ابوالحسن فرزند او تا كنون جواني شايسته و دوست داشتني است . كه در سال دوم دبيرستان تحصيل مي كند .) ، (( حسن ))پس از پذيرش قطعنامه 598 سازمان ملل توسط دولت مردان كشورمان ،در حالي كه با دد منشي صدام و حاميانش ،جنگ در وضعيت خاصي قرار گرفته بود ،عازم جبهه ها گرديد ودر لشكر 19 فجر (گردان امام حسين(ع)) به خدمت و رزم و دفاع مشغول شد .

در اسناد و مدارك موجود ،تاريخ شهادت آن جوان سرو اندام دوست داشتني 1367/5/28 ثبت گرديده است قامت رعنا و ررشيد او را ،مردم بخش بردخون و مناطق اطراف ،با اشك و آه تا گلزار شهداي بردخون بدرقه كردند و به خاك سپردند . تا لاله اي ديگر را تقديم نسيم مهرباني حضرت حق جل و علا كرده باشند .

 

در  عرصه  عشق  داغ  را  باور كن      شب سوزي اين چراغ را باور كن

اكنون كه  هزار  لاله  درخاك  شده است         سر  سبزي   ناب  باغ  را  باور كن

 

پدر و مادر او نيز، داغ بر دل،پس از كسب افتخار تقديم عزيز ترين عزيزانش به درگاه خداوند بزرگ و و نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران  دار فاني را وداع كردندو به حيات باقي شتافتند

در پايان وصيت نامه او، شعري درج شده است ،كه زبان حال اوست ،در وداعي جاودانه با مادر پير و افتاده اش .

 

 

 

 

وصيت نامه

ربنا واتنا ما وعدتنا علي رسلك و لا تحزنا يوم القيمه انك لا تخلف الميعاد

پروردگارا آنچه را به وسيله پيامبران ما را وعده فرمودي به ما مرحمت كن و ما را در روز رستاخيز رسوا مگردان زيرا تو هيچگاه از وعده خود تخلف نمي كني .

اكنون كه دارم وصيت نامه ام را بر كاغذ مي نگارم صحنه هاي عمليات در نظرم مجسم مي باشد و فقط به شهادت فكر مي كنم البته من كوچكتر از آنم كه شهادت نصيبم شود زيرا شهادت فوز عظيمي است كه نصيب همه كس نمي شود و من خودم را لايق شهيد شدن در راه خداوند بزرگ نمي بينم زيرا شهادت نصيب افراد پاكي چون يوسف (يوسف بردستاني) و ابراهيم (ابراهيم درمانده )عزيز و غيرو مي شود كه دل از دنيا بريده بودند و پاك بودند ولي من تا به حال چندين بار وصيت نامه ام را نوشته ام خداوند مهربان من گهنكار را به درگاه خود قبول نكرده و سالم از جبهه برگشته ام و اين دفعه به اين اميد به اين عمليات بزرگ مي روم كه زنده برنگردم و خداوند از من راضي شود و مرا به درگاه خود راه دهد. به خدا قسم من وقتي به چهره معصوم اطفال شهيد يوسف نگاه مي كنمدنيا در نظرم تيره و تار مي آيد و بر خود واجب مي دانم كه در جبهه بمانم تا فردا جوابگوي اين اطفال نباشم كه از كوچكي درد يتيمي را چشيده اند و پدر خود را از دست داده اند . من هيچگاه حرف شهيد رجايي يادم نمي رود كه مي گفت : رزمندگان ما شهادت را از شير مادر هايشان گرفته اند .

واقعا راست مي گفت زيرا مادران ما ،ما را به روضه امام حسين عليه السلام بردند و گريه كردند آب چشمشان با شير قاطي شد به ما دادند و عشق امام حسين را در دل ما پروريدند . اي مردمي كه ميگفتيد اي كاش ما در كربلا بوديم و امام حسين را ياري مي كرديم ،حالا اين امام خميني فرزند امام حسين (ع) و اين صحنه ها ،صحنه هاي كربلا،زيرا ما در صحنه هاي جنگ و در ميان شهيدان جوان داريم ،پير داريم ،روحاني داريم، تازه داماد داريم و اگر راست مي گوييد حالا بياييدامام را ياري كنيد و اما پيام من به گروه حزب الله بردخون: اگرچه با رفتن يوسف عزيز گروهي بخواهند جامعه پاك ما را به تباهي بكشانند جلو آنان را بگيرد و نگذاريد كه فعاليت كنند . و پيام من به امت حزب الله ايران و بردخون اين است كه :امام را تنها نگذارنند ،جبهه را فراموش نكنند،دعاي كميل و آمدن به بسيج و رفتن به قبور شهدا را فراموش نكنند و احترام خانواده شهدا را حفظ كنند زيرا آنها جگر گوشهايشان را داده اند . واما اي كساني كه به دنيا چسپيده اند و اين دنياي زودگذر نمي گذارد كه به جبهه برويد به خود آييد و فكر كتيد كه اين دنيا ماندني نيست . و پيام من به دانش آموزان اين است كه جبهه ها را فراموش نكنند و همچنين در مدرسه نگذارنند كه عده اي فرصت طلب از وقت استفاده كرده و فعاليت كنند و وظيفه  اصلي  شما  اين  است  كه  درس بخوانيد و به دانشگاه برويد و انشا الله به جامعه خدمت كنيد زيرا اگر مستكبرين و ضد انقلابها به دانشگاها بروند دكتر ،مهندس، معلم و غيرو بشوند بخاطر اينكه در بين مردم محروم نبوده اند درد جامعه ما را احساس نمي كنند و نمي توانند به  مردم محروم ما خدمت كنند اما بخاطر اينكه شما مستضعف بوده ايد و زجر كشيده ايد و به اينجا رسيده ايد مي توانيد به خوبي به جامعه خدمت كنيد . اما پيام من به مادرم ،اي مادر مي دانم كه تا به اينجا رسيده ام زحمات فراواني براي من كشيده اي و من فرزند بدي براي شما بوده ام ولي به بزرگواري خودتان مرا ببخشيد و مرا حلال كنيد . و در بين مردم افتخار كن كه فردا جلو حضرت زهرا (س) روسفيد هستي . و تو اي پدرم اميدوارم مرا ببخشي زيرا من حق تو را ادا نكرده ام و باعث درد سر تو بوده ام و زحمات بسياري را به خاطر من تحمل نمودي مرا حلال كنيد و ناراحت نباشيد زيرا فرزند امانتي است كه از طرف خدا كه هر وقت خدا خواست امانتش را از شما ميگيرد . و تو اي برادرم : مرا ببخشيد اگر يك وقت بدي از اين برادر حقير ديدي و وصيتنامه مرا بخوان تا دشمنان بدانند كه شما روحيه خود را از دست نداده و راه مرا ادامه خواهيد داد .و اما تو اي خواهرم : زينب وار پيام خون مرا به خواهران ديگر برسان و به آنها بگوييد كه اگر مي خواهيد راه برادرم را ادامه دهيد حجاب اسلامي را كاملا رعايت فرماييد . تعدادي نوار و كتاب مذهبي دارم به پايگاه بسيج بردخون بدهيد تلويزيون و يخچال و غيرو را بفروشيد و با مقداري پول كه دارم خرج امور خيريه كنيد . ببخشيد كه سرتان را بدرد آوردم . در پايان اين چند قطعه شعر را تقديم حضورتان مي كنم :

مي روم مادر كه اينك كربلا مي خواندم

                                      از  ديار   دور  يار   آشنا   مي خواندم    

مهلت چون و چرايي   نيست  مادر الوداع

                                            زانكه آن جانانه بي چون و چرا مي خواندم

واي گر من در طريق عشق كوتاهي  كنم

                                    خاصه  وقتي  يار  با  بانك  رسا مي خواندم                               

بانك هل من ناصر از كوه بهاران مي رسد

                                     در  طريق  عاشقي (روح خدا ) مي خواندم

مي روم آنجا كه مشتاقانه با حلقوم خون

                                    جاودان    تاريخ    ساز   كربلا  مي خواندم

ذوالجناح رزم را گاه سحر زرين مي كنم

                                    مي روم  آنجا  كه  ناي نينوا مي خواندم

يا علي گويان سرود(لاتخف) سرمي دهم

                                       كز نجف  آنك  علي  مرتضي مي خواندم

هيمه سردم  كه  كانون  شرر  مي جويدم

                                        آيه  دردم   كه    قانون  شفا  مي خواندم

من سرود سرخ  ايثارم  كه با  آهنگ  غم

                                       گور خاموش شهيدان بي صدا مي خواندم

مطلع  شعر  بهارانم كه در گوش  چمن

                                          هر  سح ر باد  صبا  تا انتها مي خواندم

قصه خونين عشقم من كه نسل عاشقان

                                        بعد از اين  در  برگ  لاله ها مي خواندم

 

همه شما را به خدا مي سپارم . به اميد پيروزي رزمنگان اسلام و زيارت كربلاي معلا .

سرباز كوچك اسلام حسن قايدي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع:

به دریا پیوستگان: شهیدنامه شهدای بردخون

پدیدآورندگان : گردآورنده: مجید عابدی

تاریخ نشر : 1383/12/24

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده