خاطراتی از خواهر شهید عبدالحسین عاشوری
نام و نام خانوادگي : عبدالحسين عاشوري
نام پدر : عبدالله
تاريخ تولد : 1344/2/2
محل تولد :بوشهر
ميزان تحصيلات : دوره ابتدايي
شغل پشت جبهه : بيكار
وضعيت تاهل : مجرد
عضويت : سرباز زميني ارتش
تاريخ شهادت : 66/5/2
محل شهادت : ميخك
محل دفن : بوشهر
راوي: خواهر شهيد
از زماني كه خودش را شناخت، دوست داشت شهيد شود. رفتارش با افراد خانواده بسيار خوب بود. هر غذايي كه جلويش ميگذاشتيم ميخورد و هيچگاه خوب بد نميكرد. صاف و ساده بود و با سادگي زندگي ميكرد. من خيلي دوستش داشتم. هميشه احساس ميكنم كه تازه شهيد شده است.
يك بار به خوابم آمد. ديدم دارد از طرف قبله ميآيد. چند نفر با هم بودند به من كه رسيد، سلام كرد، به او گفتم:
ـ كجا بودهاي؟
گفت: ـ داشتيم از اينجا رد ميشديم، دلم براي شما تنگ شده بود، آمدم شما را ببينم.
من دستش را بوسيدم. رو كرد به من و گفت:
ـ چيزي براي شما آوردهام. يك كتاب بود. و ادامه داد:
ـ هر وقت خواستي آن را بده تا ناصر بخواند، حساب كن من پيش شما هستم.
قبل از فوت مادرم هم به خوابم آمد. مجروح و سر تا پايش باندپيچي شده بود؛ حتي چشمهايش. به او گفتم:
ـ بدنت كه جاي بوسيدن ندارد.
خنديد و گفت:
ـ روي همين باندها را ببوس!
گفتم:
ـ پس چرا چشمت را بستهاي؟
ـ تركش خوردهام.
ـ چرا با اين وضعيت آمدهاي؟
ـ آمدهام مادرم را ببرم.
ـ نميشود من را هم همراه خودت ببري؟
ـ نه، تو بچهي كوچك داري. ميخواهم مادرم را ببرم.
يك شب نيز خواب ديدم كه با داييام، ماندني آلخميس وارد يك اتاق شديم كه حالت آسانسور داشت. وقتي داخل آن رفتيم، درش بسته شد و ما را به سرزمين ديگري برد كه انگار روي اين زمين نبود.
در آنجا راهي بود به باريكي يك مو. يك زن بلند قدي كه لباس مشكي پوشيده بود، نزد ما آمد و به من گفت:
ـ ميخواهي تو را پيش برادرت ببرم؟
گفتم:
ـ بله، ولي من كه نميتوانم روي اين راه باريك راه بروم.
گفت:
ـ اشكال ندارد. تو فقط دنبال من بيا!
من هم دنبالش رفتم. رفتيم به جايي كه دو قسمت بود؛ يك جا براي مردههاي عادي و يك جا براي شهيدان. قسمت شهيدان بسيار سرسبز و پرميوه بود. آن زن مرا پيش برادرم گذاشت و گفت: ـ اين درختها متعلق به برادرت است. هر چه ميخواهي بخور! من خودم را روي برادرم انداختم. آن زن يك سطل آب داشت كه آن را روي شهيدان ميريخت. به من گفت: ـ از اين آب بخور، براي تسلي قلبت خوب است. اما من نخوردم. او گفت: ـ ناراحت نباش! از همان راهي كه آمدهاي، برميگردي.
خلاصه هر چه اصرار كرد، من آب را نخوردم و از همان راه برگشتم. روز بعد، خيلي ناراحت بودم. دوباره شب بعد به خوابم آمد و گفت: ـ چرا ناراحت هستي؟
گفتم: ـ تو را ديدم، ناراحت شدم. گفت: ـ فرداي قيامت من به تو كمك ميكنم. ناراحت نباش، من حالم خوب است. و باز هم يك كتاب به من داد.
10يا 15 روز قبل از شهادتش، مادرم گفت: ( به من يك جور الهام شده است. سه شب است كه يك كبوتر سفيد نزديكم ميآيد و ميخواهد روي سينهام بنشيند، ولي نمينشيند. پرواز ميكند و ميرود. نميدانم بر سر عبدالحسين چه آمده است.)
يك روز كنار گهوارهي برادرم بودم. پدرم توي حياط مشغول كار بود. يك ماشين سواري سفيد با سه نفر در حياط آمدند. سلام و عليك كردند و گفتند:
ـ با پدرت كار داريم. پدرم فوري نزد او رفت. پدرم را كنار كشيدند و مشغول صحبت با او شدند. من هم دنبالشان رفتم. يكي از آنها داشت به پدرم ميگفت: ـ پسر خودم هم فرمانده بوده. از اين گروهان حتي يك نفر هم برنگشته.
كمي مكث كرد و بلافاصله ادامه داد: ـ بياييد تا با هم برويم و دنبالشان بگرديم. من سريع برگشتم داخل خانه و به مادرم گفتم: ـ مادر! مادر! فكر كنم خبري از برادرم آوردهاند. پدرم هم فوري خود را آماده كرد و با آنها رفت. او دو سه روز بعد برگشت و گفت: «متاسفانه اثري از اين گروهان نيست.» بار ديگر، برادرانم همراه پدرم با ماشين برادرم رفتند و حدود سه يا چهار روز دنبال عبدالحسين گشتند، ولي فرمانده به آنها گفته بود كه ايشان شهيد شده و برنگشته است.
عبدالحسين هميشه در مراسم عزاداري امام حسين (ع) شركت ميكرد. دلبند امام حسين (ع) بود و يك دست لباس مشكي براي ايام عزاداري محرم كنار گذاشته بود. هر چه كار ميكرد، پولش را به پدرم ميداد تا خرج خانه كند.
يكبار داوطلبانه به جبهه رفت، ولي چون پدرم براي او رضايتنامه امضاء نكرده بود، به او اجازهي اعزام نداده بودند. برگشت و خيلي به پدرم اصرار كرد تا قبول كند و به جبهه برود، ولي پدرم قبول نميكرد. يكبار هم بدون اجازهي پدر با بسيج تا اهواز رفته بود، ولي بعد از 8 روز او را برگرداندند؛ چون رضايتنامهي پدرم را نداشت. حدود دو ماه به پايان سربازياش مانده بود.
خيلي التماس كرد و به پدرم گفت: ـ تو مرا معرفي كن تا زودتر مرا به جبهه ببرند.
پدرم هم وقتي اصرار فراوان او را ديد، سرانجام قبول كرد. البته همان موقع، پدرم به او گفت: ـ پسرم! تو ميروي اما بر نميگردي.
من خودم لباسهايش را برايش درست كردم و درجهاش را برايش نصب كردم. يكبار كه از جبهه برگشت، گفت: (در يكي از عملياتها چند عراقي را اسير كرديم. يكي از آنها كه خيلي هم چاق بود از من آب خواست. من به او گفتم كه آب در دسترس ندارم. آن عراقي يكباره دستش را باز نمود و به من حمله كرد. من هم بلافاصله با تير به پايش زدم. نالهاي كرد افتاد. بعد هم رفتم پيش فرمانده و جريان را به او گفتم. فرمانده هم از من تشكر كرد.)
يك قاب عكس در جبهه درست كرده بود كه آن را براي من فرستاد.به من گفت: (از اين عكس خيلي مواظبت كن!)
هميشه به من ميگفت: «در آنجا شرايط بسيار سخت است، ولي ما چون دلمان جاي ديگري است، اين شرايط برايمان آسان است.» او بعد از رفتن به جبهه، خيلي خاكيتر و مهربانتر شده و نسبت به نماز و روزهاش بسيار مقيدتر شده بود.وقتي مادرم به او ميگفت: «آنجا شرايط سخت است، روزه نگير!» ميگفت: «دوست دارم مثل امام حسين (ع) با لب تشنه شهيد شوم.»آخرين باري كه به خانه آمد، دلش اصلاً اينجا نبود. فقط از شهادت حرف ميزد؛ تا آنجا كه من ناراحت شدم و به مادرم اعتراض كردم و گفتم كه چرا عبدالحسين اينقدر از شهادت و رفتن حرف ميزند.
او يكبار به من گفت كه من اين سري شهيد ميشوم، اگر خداوند پسري به تو داد، اسم من را روي او بگذار.
چند سال قبل، تعدادي شهيد گمنام به بوشهر آورده بودند. يك روز قبل از آنكه شهدا را تشييع كنند، شبش به خوابم آمد. خيلي خسته و خاكآلود بود. به او گفتم:
ـ چرا اينطوري هستي؟
گفت : از راه دوري آمدهام.
چفيهاي هم دور گردنش بود. ادامه داد: ـ من به بوشهر آمدهام. به پدرم بگو تا فردا بيايد به بوشهر.
به او گفتم: ـ حالا كه آمدهاي به بوشهر، ديگر نرو!
گفت: ـ نه، من 10 دقيقه مرخصي گرفتهام. بايد برگردم.
ماجراي خواب را براي پدرم تعريف كردم. پدرم هم صبح روز بعد،
به بوشهر رفت و در مراسم تشييع جنازه شركت كرد.
بار آخر كه ميخواست به جبهه برود، لباسهايش را شستم و وسايلش را آماده كردم. مقداري تخمه هم برايش گذاشتم و گفتم:
ـ در اوقات بيكاري، با دوستانت بنشين و بخور!
لبخندي زد و گفت:
ـ اينها را ميگذاري، ولي مطمئن باش كه آنها را باز نكرده برميگردانم.
هنگام خداحافظي، بخشي از راه رفت اما برگشت و گلوي ناصر را بوسيد. به او گفتم:
ـ چرا گلوي ناصر را ميبوسي؟
گفت: ـ تا هر وقت گلوي ناصر را ميبيني، به ياد من بيفتي.
هيچ وقت گريه نميكرد، ولي آن روز گريه كرد. گفتم: ـ چرا نميروي؟ مگر پشيمان شدهاي؟
گفت: ـ نه، چون اين بار پشت سرم را ميبيني، ولي پيش رويم را نه!
منظورش را فهميدم و بياختيار اشكم سرازير شد. هميشه از رفقايش تعريف ميكرد و ميگفت: «آنجا به من كمك ميكنند.» يكبار با هم به برازجان رفتيم. به عكاسي رفت و يك عكس گرفت.
به من گفت: ـ من اين مطلب را نميتوانم به پدر و مادرم بگويم، ولي به تو ميگويم كه اگر شهيد شدم، اين عكس را بالاي قبرم بگذاريد.
بعد از اينكه شهيد شد و مراسم فاتحه برايش گذاشتيم، فرماندهاش يك كيسهي انفرادي آورده بود كه وسايل برادرم در آن بود. وسايلش را كه ديدم، شروع به شيون و زاري كردم. يك پوتين و يك لباس و يك شلوار و يك كلاه بود؛ همينها را هم تشييع كردند. تا آن روز انتظار داشتيم كه بيايد، ولي وقتي اين وسايل
را ديدم، ديگر نااميد شدم. او هميشه عادت داشت تند در ميزد. به همين خاطر تا مدتها وقتي كسي تند در ميزد، فكر ميكردم كه برادرم آمده است. خودش آمد توي خوابم و گفت:
ـ ديگر انتظار مرا نكشيد و در بين مردم هم ناراحتي نكنيد. من خودم اين راه را انتخاب كردم و بسيار هم خوشحال هستم.
منبع : بنیاد شهید وامورایثارگران استان بوشهر