دعا برای شهادت
شهید مجید خزایی
نام پدر : هاشم
تاریخ تولد : ۱۳۴۳/۱۱/۱۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۰/۶/۳۰
محل تولد : بندر گناوه
محل شهادت دارخوئین
آرامگاه : گناوه
خاطرات شهید
خاطرهای از امرالله بویراحمدی
دعا برای شهادت
یادم میآید روزی در مسجد امام حسین (ع) که در آن زمان روحانی جلیل القدری به نام شیخ محمد نماز اقامه میکرد در صف سوم نماز ایستاده بودم تا در دریای زلال جماعت عاشقان الله شنا کنم و از گناهان خود را برهانم و بکاهم.
در رکعت دوم نماز بود که همه دستها را بلند کرده بودیم تا از معبود خود طلب کنیم هر کسی چیزی از خدای خود میخواست ، یکی آموزش گناهان ـ یکی بهشت یکی روزی حلال و یکی سلامتی و تندرستی و یکی … و یکی …
اما در کنار من جوانی خوش سیما با لباسهای به قول ما چریکی ایستاده بود او کسی نبود جز مجید خزائی که در قنوت خود به خدای مهربان با حالی و صف ناشدنی تکرار میکرد : « اللهم رزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک »
خدایا روزی من گردان شهادت در راه خود و این دریای معرفت و عشق از ذهنم خارج نمیشود براستی که او چگونه از خدای خویش طلب شهادت میکرد و در وصیت نامه خودش از مادرش خواسته بود او را حلال کند تا خدا از او راضی و او را به درگاهش بپذیرد.
مورخ : ۷۸/۷/۱۷
خاطرهای از فرزند شهید سعیدی ، حاج مهدی سعیدی
مرا از صندوق میآورند
مادرم (همسر شهید محمد جعفر سعیدی) نقل میکند که در یکی از روزها در منزل در خدمت شهید بزرگوار محمد جعفر سعیدی نشسته بودیم او پاسداری شجاع و مومن و انسانی بسیار خاکی و فروتن بود
همیشه ما را دعوت به ایمان و تقوا مینمود و از من میخواست که بچههایش را با اسلام و قرآن بزرگ کنم
در همین موقع بود که جوان بسیجی و مخلص به نام شهید مجید خزائی برای دیدن شوهرم به منزلمان آمد و محفل ما با حضور ایشان روح و حال معنوی دیگری پیدا کرد .
یک بار شهید سعیدی رو به آن جوان میکند و با شوخی میگوید : مجید جان چقدر به جبهه میروی ، آخر شهید میشوی و او شوخیاش گل میکند و با زبان محلی دشتی میگوید : بله من میروم و روزی مرا از صندوق بیرون میآورند و مراد از این حرف این است که چند روز دیگر شهید میشود و این طور شد او حدود یک ماه و نیم بعد در یکی از جبههها به شهادت رسید و به آرزوی دیرینهاش نائل آمد .
خاطرهای از یکی از همرزمانش
من میروم که شهید شوم
روزها سپری میشد ، هر روز به یک طریقی تا اینکه روز ۳۰ شهریور ، صبح که از خواب بیدار شدیم دور هم نشستیم صبحانه خوردیم و مقداری با یکدیگر شوخی کردیم ، ساعت نه بود که به مجید گفتم : مجید ما میخواهیم برویم آب تنی و تو هم بیا گفت :که اینجا کسی نیست و امروز من نمیآیم و گفت : اگر میخواهید بروید حتما برای نهار بیائید چون من نهار تهیه میکنم و رفتیم کارون تا ساعت ۱۲:۳۰ در آب بودیم و بعد از آب بیرون آمدیم چند نفر از برادران گناوهای را دیدیم و رفتیم در سنگرهای آنها و با اصرار نهار را پیش آنها ماندیم بعد از نهار ساعت یک بود که به سوی سنگرهای خودمان حرکت کردیم حدود ساعت ۱:۳۰ بود که به سنگرهای خودمان رسیدیم وقتی وارد شدیم بچهها را غمگین دیدیم گفتیم خبری شده؟ یکی از بچهها جریان را گفت : و گفت که مجید گفته : امروز بچهها رفتهاند کارون و دیر کردهاند و دلم گرفته و میروم بیرون قدم بزنم و دوباره به سنگر باز میگردد و شربتی که بچهها تهیه کرده بودند را می خورد در حین خوردن میگوید :که خدایا کی باید شربت شهادت بنوشم. و بعد از آن دیگ غذا را بر میدارد و به سنگرهای بقیه بچهها میرود و در حال رفتن میگوید : من میروم که شهید بشوم و این خداحافظی آخر من است و بعد از ده دقیقه صدای مهیبی سنگرها را لرزاند و برادران بیرون شتافتند و مجید را غرق به خون میبینند و با همکاری یکدیگر آمبولانس را خبر میدهند و در نهایت مجید پیش معشوقش پر می کشد .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر