مصاحبه با جانباز محمدرضا درویشی
قصة نبرد دلاورانة رنجرها و کلاه سبزهای نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران را در خرمشهر و در روزهای اول تجاوز عراق به ایران حتما شنیده اید. برادر جانباز محمدرضا درویشی یکی از آن تکاورانی است که بیش از دو هفته با دشمن در کوچه و خیابان های خرمشهر جنگیده و خاطرات تکاندهنده ای از شهادت یاران و دوستانش در خاک خونین شهر دارد. او جانباز هفتاد درصدی است که سال ها بعد از پایان جنگ در یک مانور نظامی جانباز شده است. پای صحبت ها و خاطرات این ارتشی دلیر و جانباز می نشینیم و صحبت هایش را میخوانیم.
لطفاً خودتان را معرفی کنید؟ من محمدرضا درویشی سرایانی هستم
سرایانی؟ بله سرایانی سرایان کجا قرار دارد؟ در خراسان واقع شده است، الان در استان خراسان جنوبی قرار دارد.
چند فرزند هستید؟ ما دو پسر و سه دختر هستیم یعنی جمعاً پنج برادر و خواهر هستیم. اولی خودم هستم، محمدرضا و برادر دومم علی نام دارد و خواهرهایم طاهره، ربابه و صغرا هستند.
پدرتان چه کاره بود؟ کشاورز بود، روی زمین کشاورزی می کرد.
زمین مال خودش بود؟ بله، مال خودمان بود. در منطقه سرایان کشاورزی می کرد، سرایان جزء منطقه فردوس خراسان جنوبی است.
روستای سرایان قبل از انقلاب آب و برق داشت؟ بله داشت، ما خودمان تلمبه داشتیم.
جاده هم داشت؟ بله جاده هم داشت، اما آسفالت نبود.
کی آسفالت شد؟ بعد از پیروزی انقلاب آسفالت شد.
چند سالگی به مدرسه رفتید؟ طبق معمول در هفت سالگی به مدرسه رفتم. در کجا؟ در همان سرایان.
اسم مدرسه را به یاد دارید؟ نام دبستان ما دقیقی بود.
دبیرستان را کجا رفتید؟ ابومسلم رفتم.
چه سالی دیپلم گرفتید؟ سال 1352 تجدید شدم و دیگر امتحان ندادم.
دیپلم ردی بودید؟ بله، بعد از آنکه تجدید آوردم ادامه تحصیل را رها کردم و جذب ارتش شدم. سال 1356 در رودبار منجیل دیپلم گرفتم.
چه سالی به استخدام ارتش در آمدید؟ روز پانزدهم مهرماه1352 تاریخ استخدام من در ارتش است.
آموزش را کجا دیدید؟ در حسن رود رشت، مدتی هم در بندر انزلی آموزش دیدم بعد از آن نیز در منجیل مدتی مشغول فراگیری و آموزش بودم.
پس در شمال آموزش دیدید؟ بله، دوران آموزشی من در مناطق شمال ایران بود. در نیروی دریایی خدمت می کردید ؟ بله.
رستة شما چه بود؟ تفنگ دار و تکاور بودم.
پس آموزش های ویژه ای دیده اید؟ {با خنده} بله، آموزشهای ویژه ای دیدم که تحمل آن خیلی سخت و دشوار بود، اصولا آموزش رنجری آموزش دشواری است.
بعد از آموزش محل خدمت شما کجا بود؟ هفت سال در منجیل خدمت کردم. از چه سالی تا چه سالی؟ از سال 1353 تا 1359 در منجیل خدمت کردم.
در چه تاریخی به بوشهر منتقل شدید؟ روز بیست وپنجم مردادماه 1359 به بوشهر منتقل شدم.
یعنی درست سی وپنج روز قبل از جنگ؟ بله دیگر.
روز اول جنگ کجا بودید؟ روز اول جنگ من و خانواد هام در مرخصی بودیم. جنگ که شروع شد، همه مرخصی ها لغو شد و من هم بلافاصله خودم را به بوشهر و محل خدمتم در پایگاه دوم نیروی دریایی رساندم. روز چهارم مهرماه در بوشهر بودم و عصر همان روز ما را به جبهه اعزام کردند.
ممکن است ماجرا را با شرح بیشتری تعریف کنید؟ من از مرخصی که برگشتم دیدم جنگ شروع شده و عراق به ما حمله کرده است وقتی خودم را معرفی کردم دیدم همه نیروها آماده هستند.
آماده باش اعلام کرده بودند؟ بله، آماده باش بود. نیروها تجهیز شده بودند و به واحد ما هم ابلاغ شده بود که آماده برای رفتن به جبهه باشیم. بعد از ظهر روز چهارم مهرماه 1359 بود که به جبهه اعزام شدیم.
فرمانده شما چه کسی بود؟ فرمانده ما ناخدا هوشنگ صمدی بود، من از گردان ارکان بودم. کل گردان ما را به آبادان و خرمشهر اعزام کردند.
چند نفر بودید که به جبهه اعزام شدید؟ تعداد یادم نیست اما می دانم که یک گردان کامل تکاوران نیروی دریایی بودیم که از بوشهر به آبادان و خرمشهر اعزام شدیم .
با تجهیزات اعزام شدید؟ بله، به ما به طور کامل تجهیزات انفرادی داده بودند .
از بوشهر به کجا رفتید؟ ما را به مستقیماً به آبادان بردند.
کی به آبادان رسیدید؟ همان روز شب بود که به دژبان خرمشهر رسیدیم و خودمان را معرفی کردیم.
حوالی چه ساعتی از شب خود را به دژبانی معرفی کردید؟ فکر می کنم حوالی ساعت دوازده شب یا یک بامداد بود که رسیدیم، دژبان ما را به یک مدرسه هدایت کرد و شب را در مدرسه خوابیدیم.
اسم مدرسه چه بود؟ نمی دانم یادم نیست، حدود سی سال سپری شده است.
چه احساسی داشتید؟ اولین باری بود که جنگ را می دیدم تا قبل از آن جنگی را ندیده بودم. در مدرسه که خوابیده بودیم، تا صبح صدای انفجار توپ و خمپاره و شلیک گلوله خواب و آسایش را از من و دوستانم گرفت. صدای انفجار گلوله و توپ و خمپاره روی آسفالت بسیار مهیب است و مو را بر اندام آدم راست می کند. من در دوران آموزشی و یا در مانورها انفجار را دیده بودم اما در زمین خاکی و نه روی آسفالت و داخل شهر.
صبح که شد چه کار کردید؟ هرجور بود در همان مدرسه شب را به صبح رساندیم. صبح که شد صبحانه نخورده آماده باش دادند، ما را به جایی در حوالی قبرستان خرمشهر بردند.
چه کسی شما را به قبرستان برد؟ راهنما ما را به قبرستان برد، در آنجا سنگر گرفتیم. به طرف ما شلیک میشد اما نمی دانستیم که دشمن کجاست و از کدام طرف به ما شلیک می کند. فقط تیرهای عراقی را میدیدیم که از هر طرف بر سر ما می بارید، تیرها تراش بودند و زمین را شخم می زدند. یک ساعتی زیر آتش دشمن در سنگر ماندیم، در این موقع به ما فرمان دادند تا آنجا پیشروی کنیم. آمدیم به داخل شهر و در یکی از خیابا نهای خرمشهر موضع گرفتیم، در همین حین یکی از دوستانم به نام محمدرضا، متأسفانه فامیلش را از یاد برده ام، که مسئول تفنگ 106 بود سرش با گلوله مستقیم تانک از تنش جدا شد و جسد خون آلود و بی جانش جلوی چشمان حیرت زدة ما روی آسفالت خیابان افتاد.
کنار شما بود؟ تقریباً پنجاه متری من بود. خودتان دیدید که سرش پرید؟ بله، با چشمان خودم دیدم که سرش از تنش جدا شد، خیلی منقلب شدم. جنازة دوستم را از روی آسفالت برداشتیم و از آن محل در تیررس گلوله های تانک دشمن بود به جایی دیگری پناه بردیم. ما را به منطقه کوه دشت خرمشهر بردند، نزدیک پل خرمشهر بود تا غروب همانجا ماندیم.
روز پنجم مهرماه بود؟ بله، همین روز بود.
چند روز در خرمشهر بودید و جنگیدید؟ حدود پانزده روز در خرمشهر ماندیم و جنگیدیم. از صبح تا غروب در مناطق مختلف شهر خرمشهر با دشمن درگیر بودیم و شب هنگام برای استراحت و تجدید قوا به آبادان بر می گشتیم و شب را به صبح می رساندیم. در این پانزده روز شب ها را در آبادان بودیم و روزها در خرمشهر می جنگیدیم.
حتما از این پانزده روز جنگ در خرمشهر خاطرات زیادی دارید، ممکن است چند خاطره برای ما تعریف کنید؟ خاطره ای که خیلی برای من سخت و دردناک بود، این است؛ ما غروب روز پنجم یا ششم مهرماه بود، بعداز ظهر تنگی بود و دشمن بدجوری خرمشهر و آبادان را میزد. سنگر به سنگر عوض می کردیم، دشمن به طور مفصل روی ما با انواع سلاح های کالیبری و منحنی آتش می ریخت. سرگروهبانی داشتیم به نام میرزا حسینی، به ما دستور داد که از خرمشهر به آبادان برویم و گروهی شامل من، خودش و برادران قاسم پور و چند نفر دیگر که حدود ده نفر می شدیم، حرکت کردیم. سوار وسیله نقلیه شدیم و زیر آتش دشمن به آن طرف پل خرمشهر رفتیم. هما نطور که داشتیم در بلوار حرکت می کردیم به من دستور داد تا بروم و تأمین ستون پشت را بر عهده بگیرم، خودش آدم قد بلندی بود و من هم قدم بلند بود، خودش جلوی ستون راه می رفت و من هم در عقب ستون بودم. پشت سرش یکی از برادران قاسم پور در حال حرکت بود. همینطور که ستون ما در حال حرکت و گشت زنی بود، ناگهان گلوله خمپاره- 120 کنارمان افتاد و منفجر شد. بلافاصله میرزا حسینی که نفر جلویی ستون بود به شهادت رسید. برادر بزرگ قاسم پور هم جلوی چشم برادر کوچکترش که نفر سوم ستون بود، به شهادت رسید، برادر کوچکتر هم مجروح شد، نفر چهارم نیز به شدت زخمی شد. از گروه ما در یک چشم به هم زدن دو نفر شهید و سه نفر مجروح شدند. من که معاون دسته بودم بلافاصله باقی نفرات دسته را جمع کردم و به کوه دشت بردم. تا شب همانجا ماندیم و شب به آبادان برگشتیم. هنوز هم بعد از گذشت سالیان دراز صحنه تکه تکه شدن نفرات جلویی ستون از یادم نرفته است و هرگاه به یاد آن صحنه هولناک می افتم بی اراده اشکم جاری می شود.
شب در کجای آبادان استراحت می کردید؟ ما را به منطقه بریم و باشگاه گلستان می بردند، شب تا صبح را آنجا می ماندیم و صبح تا غروب در خرمشهر می جنگیدیم.
چرا شب را در خرمشهر نمی ماندید؟ تجهیزات مناسب برای جنگ در شب نداشتیم، تجهیزات ما فقط شامل تجهیزات انفرادی بود علاوه بر این 106 و موشک تاو هم داشتیم. مثلاً تانک نداشتیم و به همین دلیل هم نمی توانستیم شب ها در خرمشهر بجنگیم. خود نیروهای داوطلب مردمی نیز فقط روزها می جنگید و شب ها معمولاً جنگ تعطیل می شد. توپخانه ای وجود نداشت که روی دشمن آتش بریزد و از ما حمایت کند حتی لودر نبود که با آن برای خودمان سنگر حفر کنیم، با دست خالی که نمیشد با دشمن سر تا پا مسلح آن هم در شب جنگید.
در خرمشهر چه تعداد رنجر و یا به اصطلاح کلاه سبز حضور داشتند؟ خیلی بود. یک گردان از بوشهر اعزام شده بودند، عده ای نیز از منجیل آمده بودند. آنها که از منجیل آمده بودند، جانشین ما در خرمشهر شدند و ما را تعویض کردند. حدود پانزده روز دیگر در ماهشهر مستقر شدیم. در این مدت عدة زیادی از کلاه سبزهای منجیل پس از جنگ جانان های با دشمن به شهادت رسیدند که از میان آن عده شهیدان محمد مختاری، غلامرضا مزینانی و اسماعیل شعبانی از دوستان نزدیک من در منجیل بودند که در همان خرمشهر به شهادت رسیدند. روی پل خرمشهر هر سه نفر به شهادت رسیدند.
در طول هشت سال جنگ تحمیلی شما در چه عملیات هایی شرکت داشتید؟ من تا تیر یا مرداد سال 1360 در جبهه بودم. در این تاریخ به آموزشگاه افسری منتقل شدم و تا سال 1361 در آنجا بودم بعد از آن ما را برای پدافند سکوهای فروزان و برخی از مناطق نظامی در خلیج فارس به آن نواحی اعزام کردند. در جزیره فارسی و بندر امام هم خدمت کردم، مأموریت ما پدافند بود.
چه سالی جانباز شدید؟ در سال 1374 در جریان مانور نازعات جانباز شدم.
ممکن است جزئیات ماجرا را تعریف کنید؟ روز سوم خردادماه1374 بود در منطقه جائینک دلوار تنگستان مانوری برپا بود. در حین مانور گلوله 106 در لوله منفجر شد، از ناحیه نخاع ترکش خوردم.کنارم یک مهناوی به نام تیموری ایستاده بود که به شهادت رسید، من فرمانده گردان بودم. مانور از صبح تا ظهر ادامه یافت ظهر همگی ناهار خوردیم. ساعت چهار بعد از ظهر مجدداً شروع به تیراندازی کردیم. با دوربین به مناطقی که تیراندازی می شد نگاه می کردم در همین حین دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. از ناحیه گردن ترکش به من خورده بود، ترکش از ریه ام عبور کرده و یک سوم نخاعم را قطع کرده بود.
شما را به کجا منتقل کردند؟ مرا با آمبولانس از جائینک به دلوار رساندند و از آنجا با یک آمبولانس دیگر به بیمارستان فاطمه زهرای بوشهر منتقل کردند. در بیمارستان دوست و همکلاسم آقای دکتر افسری ریه ام را جراحی کرد. دو سه روز در بیمارستان بوشهر بستری بودم چون وضعم خراب بود، مرا به بیمارستان نیروی دریایی منتقل کردند و در آنجا دکتر خانی ترکش کنار نخاعم را در آورد. حدود یک ماه نیز در تهران در بیمارستان بستری بودم.
در حال حاضر اشتغال به کار دارید؟ نه، باز نشسته شده ام.
چه سالی؟ سال 1382 باز نشسته شدم.
الان ساکن کجا هستید؟ ساکن محله بهمنی بندر بوشهر هستم.
چه سالی ازدواج کردید؟ در سال 1357 ازدواج کردم. دو پسر داشتم و دو دختر، پسرم که دانشجو بود روز 30 آذرماه سال 1380 در تصادف جاده شیراز به بوشهر کشته شد و داغش تا ابد بر دل من و مادرش نشست. اسم پسرم جواد بود، پسر دومم بهنام نام دارد که دانشجو است. دخترانم هم فرزانه و مونا نام دارند. فرزانه لیسانس گرفته است و مونا نیز محصل است.
از این که در این گفت وگو شرکت کردید.متشکرم.
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی