خاطراتی از خانواده شهید حسین مقاتلی
نام و نام خانوادگي : حسين مقاتلي
نام پدر: عبدالحسين
تاريخ تولد : 1342/4/13
محل تولد : چاووشي
ميزان تحصيلات : ديپلم
شغل پشت جبهه : كارمند جهاد
وضعيت تاهل:مجرد
عضويت : جهادگر
تاريخ شهادت :1360/6 /11
محل شهادت : كرخه
محل دفن : چاووشي
راوي: ابراهيم مقاتلي
(برادر شهيد)
حسين روحيهي مذهبي بالايي داشت. عبادات او اغلب مخفيانه بود ولي ما متوجه ميشديم. دائم سر و كارش با قرآن و دعا بود و سعي ميكرد نمازهايش را به جماعت به جا آورد.گاهي اوقات شبها كه مخفيانه نماز ميخواند، ما متوجهي عبادت كردن او ميشديم و از داشتن چنين برادري به خود افتخار ميكرديم.
پدرم كشاورز بود و از راه كشاورزي اموراتمان را ميگذرانديم، البته از خود زمين زراعي نداشتيم و روي زمين ديگران كار ميكرديم. بعدها بر اثر كمبود بارندگي و شور شدن آب چاهها، پدركشاورزي را رها نمود و درگچكاري مشغول به كار شد و از همين راه امرار معاش مي نمود. او مدتي از عمر خود را در كشورهاي عربي (شيخ نشينهاي خليج فارس مانند: قطر و دبي و … ) به كارگري مشغول بود تا بتواند مخارج فرزندان خود را فراهم كند.
او دوران شش سالهي ابتدايياش را در «دبستان علوي» روستاي چاوشي گذراند و سپس دوران شش سالهي متوسطه را در «دبيرستان شهيد شريعتي» بوشهر سپري نمود و موفق به اخذ ديپلم گرديد.
حسين به سبب اين كه در خانوادهاي معتقد و مسلمان رشد كرده بود و از طرفي در دوران تحصيلات دبيرستان، چند سالي تحت سرپرستي جناب «حجت الاسلام حاج شيخ غلامحسين مجدي» قرار داشت، دست به فعاليتهاي انقلابي زيادي زد. او همچنين نسبت به مسائل ديني و سياسي آگاهي كامل داشت و به همين دليل با حكومت طاغوت مخالف بود.
با اوجگيري انقلاب اسلامي، ملت شجاع و مسلمان ايران به رهبري روحانيت آگاه، خصوصاً امام خميني (ره)، در دوران خدمت مقدس سربازي، سربازان را آگاه مينمود و مخفيانه به فعاليتهاي انقلابي ميپرداخت و به عناوين مختلف در صفوف تظاهرات مردم شركت ميكرد و اخبار بيرون را در ميان سربازان منتشر ميساخت. او مدتي از خدمت متواري شد و پس از پيروزي انقلاب، باقي ماندهي دوران سربازي خود را در نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران به پايان رسانيد.
ايشان در تاريخ 23/11/56 به خدمت سربازي رفت و در تاريخ 23/11/58 در شيراز سربازياش را به پايان رسانيد. شهيد پس از پايان دورهي سربازي مدتي در جمع خانواده بود و در فعاليتهاي عمومي كه از طرف ارگانها و نهادهاي انقلابي در روستا شروع شده بود، شركت فعال داشت. خصوصاً در عمليات ساختمانيٍ «خانهي بهداشت چاوشي» كه از طرف جهاد سازندگي با خودياري مردم روستا شروع شده بود، از جمله افراد داوطلب بود كه بيش از بقيه فعاليت ميكرد.
حسين يكي از انقلابيوني بود كه علاقهي زيادي داشت تا درنهادهاي انقلابي مشغول به كار شود و بتواند خدمت بيشتري به انقلاب نمايد، بنابراين ايشان داوطلبانه در تاريخ 10/6/59 به شماره كارت694 وارد جهاد سازندگي گرديد.
شهيد ابتدا دركارگاه درودگري (نجاري) مستقر در نيروگاه اتمي بوشهر، مشغول به كار شد و علاوه بر اين در ستاد تبليغات جهاد هم مشاركت مينمود. وي با شروع جنگ تحميلي از طرف دولت بعثي عراق با حمايت ابرقدرتها، مخصوصاً امريكاي جنايتكار، از طرف جهاد سازندگي وارد جبهههاي حق عليه باطل گرديد.
ايشان هم قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب بسيار فعاليت داشتند. او قبل از انقلاب درشيراز سرباز بود و به دستور امام كه فرمودند: «سربازان، سربازخانه ها را ترك كنيد.» شهيد پادگان را رها كرده بود و براي خدمت به اسلام نزد«شهيد دستغيب» كه جنب و جوشهاي محلي زيادي قبل از انقلاب داشت، رفت. وي همچنين مدت زيادي پيش آقاي مجدي (شيخ غلامحسين) بود و ما متوجهي كارها و حركات انقلابي او بوديم. شركت در راهپيماييها و دعوت از مردم براي شركت در تظاهرات از جمله برنامههاي او بود.
راوي: محمد مقاتلي
(برادر شهيد)
شهيد در جهاد سازندگي خدمت مي كرد و از طريق بسيج هلالي درجبهه ثبت نام كرد و اوايل به صورت پشتيباني فعاليت مي كرد و وسايل جبهه را مي برد وكار او مرتباً كمك رساني به جبهه بود و بعدها نيزكلاً درجبهه ماند، گاهي مواقع يك ماه، دو ماه بيشتر در جبهه مي ماند و آن وقت به مرخصي مي آمد، مثلا؛ اگرپنج روز مرخصي داشت دو روز يا سه روز مي ماند و دوباره بر مي گشت.
شهيد مقاتلي يكي از انقلابيون و دوستداران تراز اول انقلاب اسلامي بودند كه با شروع جنگ تحميلي، ابتدا از طرف جهاد سازندگي به منظوركمك رساني با تعدادي از نيروهاي جهادي بوشهر راهي جبهههاي جنگ شدند و پس از چند مرحله رفت و آمد شهيد مقاتلي با معدودي از نيروهاي داوطلب بوشهري مستقيماً به اهواز رفتند و خود را به ستاد جنگهاي نامنظم به فرماندهي «شهيد چمران» معرفي و مشغول فعاليت شدند. سپس با عدهاي از همرزمانش به فرماندهي «شهيد عليرضا ماهيني» پايهگذار ستادي از جنگهاي نامنظم به منظور جذب نيرو شدند (نيروهاي بوشهري از اين ستاد به گروه شهيد چمران در اهواز اعزام مي شدند).كار و فعاليت اين ستاد تا تشكيل بسيج، زير نظر سپاه پاسداران بود.
از جمله كساني كه همرزم شهيد بودند؛ ناصر ستوده، يوسف احمدي، عليرضا رنجبر، سيدعلي هاشمي، حاجفرامرز حيدري، حاجمحمد ابراهيمي، محمود باشي، حاجعلي زنده بودي، حسن حسن زاده، يوسف بختياري، اسماعيل ماهيني، سيداصغر جعفري، سيدعباس احمدي، شهيد عليرضا ماهيني، شهيد عبدالرضا محمدي باغملايي و شهيد نصراله محمدي و از دوستان شهيد؛ ناصر ستوده، سيداصغر جعفري، سيدحبيب الله علوي، سيدعباس احمدي بودند.
حسين از همان اوايل جنگ وارد جبهه شد، تا اينكه در جنگهاي نامنظم به شهادت رسيد. پيكرپاك شهيد به وسيلهي آمبولانس از خط به «معراج شهدا» در اهواز منتقل شد و بنا به سفارش خود شهيد، هيچ كدام از ما همرزمانش، بنا به وضعيت اضطراري منطقه را ترك نكرديم و شهيد را مشايعت نكرديم. پيكر پاك شهيد از اهواز به بوشهر و از بوشهر به زادگاهش، چاوشي منتقل گرديد. تشييع پيكر شهيد با استقبال و مشايعت مسئولين جهاد سازندگي، مسئولين استان و شهرستان و روستاهاي اطراف به خصوص اهالي چاوشي از بزرگ و كوچك انجام گرفت. جسد پاك شهيد در خاك زادگاهش مدفون گرديد و حماسهاي از شجاعت، شهامت، فداكاري، اخوت، ايمان، وفا و صفا و صميميت، مهر و عطوفت را از خود به يادگار گذاشت.
راوي: سيدعسكر جعفري
آن روزها واقعاً روز حضور مردم بود. همه ميآمدند، جمع مي شدند و با عزت و احترام خاصي شهدا را تشييع ميكردند. روز تشييع پيكر پاك شهيد حسين مقاتلي نيز چنين شد. پيكرش را پس از تشييع در بوشهر، جهت خاكسپاري به «گلزار شهداي چاوشي» انتقال داديم. واقعاً سيل خروشان جمعيت غيرقابل تصور بود، همه آمده بودند و به نوعي خود را در اين مصيبت با خانواده و دوستانش شريك ميديدند.
براي انجام كارهاي منزل اصلاً نياز نبود كسي به او بگويد كه به من كمك كن؛ او خودش در كارهاي بيرون از منزل به پدرم و در كارهاي خانه به مادرم كمك ميكرد.
در آن زمان در محله ي ما نانوايي نبود و مادرم ضمن اينكه نان ميپخت، در بيشتر كارهاي بيرون بخصوص در كشاورزي هم به پدرم كمك ميكرد. به ياد دارم زماني كه محصل بوديم يك روز ظهركه از مدرسه برميگشتم، ديدم شهيد خمير درست كرده و نان پهن ميكند، من هم با او مشغول درست كردن نان شدم.
قبل از اينكه خبر شهادت حسين به ما برسد، ما در محلهي هلالي ساكن بوديم. يك شب خواب ديدم شهيد سوار هواپيما شد و پرواز كرد. موقعي كه بيدار شدم احساس كردم كه يك خبري بايد از او برسد. رفتم شهر و برگشتم، ديدم كه مرحوم شيخ غلامحسين مجدي (رحمت الله عليه) منزل ماست. وقتي او را ديدم متوجه شدم كه اتفاقي افتاده است؛ وقتي صدايم كرد، رفتم كنارش نشستم و او جريان را به من گفت.
راويان: اسماعيل ماهيني و سيدعسكر
بعد از عمليات كرخهي نور (كرخهي كور) منطقهاي را به نام« طراح» فتح كرده بوديم. صبح روز 10/6/60 من و شهيد مقاتلي براي پي بردن به وضعيت شناسايي دشمن و استقرار آنها، از رودخانه خود را به پشت خاكريز دشمن رساندند. اسماعيل ماهيني ميگويد: «ديدم چند نفر از نيروهاي دشمن از كنار رودخانه به طرف ما مي آيند، ما سريع برگشتيم تا به نيروهاي خودي آماده باش بدهيم. در برگشت مي بايست از تپهي كوچكي بگذريم كه در مسير ديد دشمن قرار داشت، اما ناچار بوديم كه از آنجا عبوركنيم. ما در هنگام عبور از تپه مورد اصابت گلولههاي تك تيراندازان دشمن واقع شديم و آنجا بود كه حسين مقاتلي شهيد شد.
حسين اكثر اوقات اين شعر و اشعاري نظير آن را ورد زبان داشت:
اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هواي سركويش پر و بالي بزنم.
مادرش هيچوقت مانع رفتن او به جبهه نميشد و هرگاه شهيد براي خداحافظي پيش ما ميآمد هميشه او را خوشحال ميديديم. شهيد نيز از مادرش راضي بود و حتي در وصيتنامهاش قيد كرده بود كه اي فرشته خدا، من از تو راضي هستم، به دليل اينكه هيچ وقت مانع رفتن من نميشدي و هميشه به من ميگفتي: برو خدا پشت و پناهت.
در مورد كودكي شهيد نيز بايد بگويم كه خيلي بچهي خوبي بود و به والدينش احترام ميگذاشت. پدرش در «روستاي چاوشي» متولد شده و براي كار كردن به بوشهر آمده بود و با حقوق كم در گچ كاري كارمي كرد (در آن موقع شهيد دوران ابتدايي بود). پدرش پيش از آن كه به بوشهر بيايد، كشاورزي ميكرد و چون بر اثركمبود بارندگي، آب چاه شور شده بود براي امرار معاش به بوشهر ميآيد. كه شهيد در همه حال كمك يار پدر بود .
او قبل از اين كه به جبهه برود، دركارگاهي واقع در پايگاه دريايي فعاليت ميكرد، سپس به جهاد رفت و در آنجا مشغول به كار شد. اولين باري كه براي گذراندن دوران مرخصياش به چاوشي آمد، خاطراتي از جبهه تعريف ميكرد ولي حرفهاي محرمانهي جبهه را به كسي نميگفت. او اولين نفري بود كه از محلهي ما به جبهه رفت. وي هر وقت از جبهه برميگشت بچه ها را در مسجد دور همديگر جمع ميكرد و آنها را ارشاد مينمود و به آنها ميگفت: فضاي جبهه آن قدر روحاني و مقدس است كه انسان در آنجا احساس سبكي و آرامش ميكند.
خاطره اي كه از شهيد دارم آن است كه: آخرين بار كه براي مرخصي آمده بود، چند دقيقهاي رو بهروي عكس شهيد چمران، كه درمنزل پدرش بود، ايستاد و با عكس شهيد صحبت ميكرد و مي گفت: «شما كه بي وفا نبوديد! چرا ما را همراه خود نبرديد؟ نميخواهيد كه ما هم نزد شما بياييم؟ شما هميشه سعي داشتيد كه با ما باشيد ولي الان ما را تنها گذاشتهايد. اگرممكن هست ما را هم با خود ببريد.» از منزل كه بيرون آمديم به من و پسر آقاي مجدي گفت: «اين بار ممكن است ديگر برنگردم.» و با دست خط خودش روي ديوار نوشت «شهيد قلب تاريخ است.» و به ما گفت كه روي سنگ قبرش هم اين جمله را بنويسيم. و اين آخرين بار بود كه رفت ؛ و شهيد شد.
بيشتر اوقات سعي ما بر اين بود كه هر جا ميرويم چه مسجد، چه مجالس ديگر، چه رفتن به شهر و چه سر زدن به فاميلها با هم باشيم و لباسمان يك رنگ باشد. يك لباس داشتيم كه زردرنگ بود و هرسه نفرمان از آن لباس داشتيم. درخاطرم هست كه در شهر يكي از دوستان ما را ديد، تعجب كرد و گفت: «چرا هرسه يك شكل لباس پوشيدهايد،گفتم: «ما دوست داريم هر سه مثل هم لباس بپوشيم.» حسين در مسابقات ورزشي نيز شركت مي كرد و از اين چيزها خوب استقبال مي كرد. وي سعياش بر اين بود كه سر وقت به مسجد برود و در كارهاي خير هميشه پيش قدم بود.
او اولين شهيد روستاي چاووشي بود و خودش وصيت كرده بود كه پيكرش را در چاووشي، كنار قبر حيدر مقاتلي به خاك بسپارند. حيدر مقاتلي پسر دايياش بود كه در اثر تصادف جان سپرده بود و به سبب اين كه او نيز خيلي با ايمان بود و علاقهي زيادي نيز به او داشت، وي را شهيد خطاب ميكرد و در وصيتنامهاش هم نام او را ذكركرده بود.
راوي: ابراهيم مقاتلي
(برادر شهيد)
من هميشه در بيداري هم او را ميديدم. همين طور كه نشسته بودم، ميآمد و سلام ميكرد و حرفهايي با هم ميزديم و ميرفت. يكروز بچههايم به من گفتند:« پدر، با چه كسي حرف ميزني؟ ما كه كسي را نميبينيم.» و من جريان را به آنها گفتم. از آن به بعد اصلاً به خوابم نيامد و اين اتفاق يك سال بعد از شهادتش افتاد.
يك شب مريض بودم و حالم اصلاً خوب نبود اما دوست داشتم در مراسم دعاي كميل شركت كنم. هركاري كردم نتوانستم از جايم بلند شوم. داشتم گريه ميكردم و افسوس ميخوردم كه نميتوانم به مسجد بروم و در دعاي كميل شركت كنم كه يكدفعه كور نوري را روشن كرد و ديدم كه چند نفر وارد شدند. حسين با 5 شهيد ديگر بودند. حسين سلام كرد و گفت: « چرا ناراحتي؟» گفتم: «دلم مي خواهد به مسجد بروم و به دعاي كميل گوش بدهم، ولي مريضم و نميتوانم به مسجد بروم.» با تعجب ديدم كه آنها نشستند و دعاي كميل را تا آخر خواندند و تمام كه شد، خداحافظي كردند و رفتند.
راوي: پدر شهيد
من كه به دنيا آمدم پدر و مادرم فقير بودند. ما از راه كشاورزي و باغداري امرارمعاش ميكرديم.
يادم ميآيد مدرسهاش را كه در چاوشي تمام كرد، به بوشهر آمد. مادرش خانهدار بود و ما روي زمين مشغول كشاورزي بوديم و زندگي خيلي سختي داشتيم. مادر حسين هم در خانه گرفتار بود و دخترها هم به مادرشان كمك مي كردند. ما روي زمين مردم كشاورزي ميكرديم و غله، پياز و تنباكو ميكاشتيم. پس از مدتي بچه هايم به بوشهر آمدند، حسين در منزل برادرش زندگي ميكرد و هفتهاي دو بار به ما سر ميزد.
پسرم كمي كه بزرگ شد، افرادي را دورخودش جمع مينمود و آنها را بسيج ميكرد كه به جبهه بروند. خودش هم در جبهه بود و اگر سه روز مرخصي داشت، بيشتر از دو روز نميايستاد و در همان دو روز هم مردم را براي رفتن به جبهه ارشاد ميكرد.
اولين بار كه ميخواست به جبهه برود، ما مانع او نشديم حتي مادرش از من دلش قرصتر بود و به او ميگفت: برو، خدا به همراهت.
در مورد خبر شهادت پسرم بايد بگويم كه ابتدا جسدش را به بوشهر آوردند و شب به بچههايم اطلاع دادند كه برادرشان شهيد شده و روز بعد افراد غريبي كه كمتر به ما سر مي زدند به خانهي ما آمدند. آن روز يكي از اهالي محل كه قاصد بود (ماندني حسين حاجي) نيز به خانهي ما آمد و جريان شهادت حسين را به ما گفت.
يك بار در خواب ديدم كه حسين در جبهه است و حرفهايي كه در زمان حياتش ميزد را دوباره تكرار ميكند.
من خيلي هم دلتنگ او نميشوم زيرا ميدانم كه او به راه خوبي رفته است. تا به حال بارها با او حتي در عالم بيداري صحبت كردهام.
راوي: همسر برادر شهيد
حسين هنگامي كه از جبهه برميگشت، به منزل ما ميآمد و هميشه به من توصيه ميكرد كه: «بچه هايت را به دين و قرآن و مذهب راهنمايي كن و هر بچهاي كه خداوند به تو اهدا كرد، آنها را با قرآن و خدا آشنا كن.» او همچنين به ما ميگفت:«به راه دين و اسلامتان پايدار باشيد.»
بيشتر اوقات كه به خانهي ما ميآمد، به او ميگفتيم: «حسين زن بگير.» اما وي ميگفت:« من زن نميگيرم؛ يا بايد شهادت از آن من شود يا پيروزي. تنها آرزوي من اين است.»
من هيچوقت حسين را برادر همسرم نميدانستم بلكه او را همچون برادرخود ميپنداشتم، گويي كه دو برادر داشتم. او بسيار به ما محبت ميكرد و درخانوادهي ما كسي مانند او، از نظر ايمان و تقوا، وجود نداشت.
موقعي كه دكتر چمران به شهادت رسيده بود، او به شدت ميگريست و ميگفت: «كاش من به جاي او به شهادت ميرسيدم، آرزوي من شهادت است. من به خاطر ناموس و دينم مي جنگم و از مادرم هم خيلي متشكرم كه درس از خود گذشتگي را به من آموخت.» حسين خيلي به مسجد، دعا، قرآن و نماز علاقه داشت و ديگران را نيز به انجام اين كارها تشويق ميكرد.
وقتي كه دختر بزرگم به دنيا آمد، خودش اسمش را سكينه گذاشت و خيلي به او علاقه داشت و ميگفت: «او را با قرآن انس بده.» وقتي دخترم دو سال و اندي داشت و شهيد به مرخصي آمده بود، او به دخترم گفت: «هرگاه من شهيد شدم بگو افتخارم اين است كه عمويم شهيد شده است و به پدر و مادرم بگو براي من گريه نكنند بلكه براي« امام حسين(ع)»گريه كنند كه يكه و تنها در ميان دشمنان بوده است.»
خاطرات زيادي از او به ياد دارم كه بيان كنم. هميشه از جبهه كه برميگشت، دركارها به من كمك ميكرد و دخترم را قنداق كرده و از او نگهداري مينمود.
وقتي ميخواست به جبهه برود، به او گفتم: «پدر و مادرت راضي هستند؟» گفت: «بله، مادر و پدرم هردو راضي هستند.» و به ما گفت: من به خاطر ناموس و وطنم به جبهه ميروم و اگر شما مانع رفتن من به جبهه شويد نمازتان قبول نيست.
شهيد خيلي بي ريا بود و با خواهرانش ارتباط خيلي خوبي داشت و به همه محبت ميكرد. اگر به مهماني ميرفت منتظر نبود كه از او پذيرايي كنند خودش بلند مي شد و اين كار را انجام ميداد. اين چيزها درنظرش ننگ و عار نبود. وقتي به مدرسه ميرفت سعي ميكرد، بيكار نباشد و مشغول كار و فعاليت ميشد. هميشه توصيه ميكرد كه جوانها را به جبهه بفرستند. از جبهه براي ما نامه مينوشت و از حال و هواي آنجا به خصوص «دكتر چمران» و «شهيد عليرضا ماهيني» براي ما مينوشت. يادش بخير.
راوي: سيداصغر جعفري
در عمليات «دهلاويه» معبري كه شناسايي شده بود، توسط دشمن كشف و عمليات در اين معبر لو رفته بود. از طرفي فرصت براي پيدا كردن معبري ديگر هم نبود. شهيد حسين مقاتلي به شهيد عليرضا ماهيني، كه عنوان فرماندهي عمليات را داشت، پيشنهاد نمود كه چون در نزديكي خط دشمن سنگرهاي تانك دشمن وجود دارد، گروه من (شهيد مقاتلي) يك ساعت قبل از عمليات، در سنگرهاي تانك دشمن مستقر مي شويم و ما (يعني شهيد مقاتلي و گروهش) دشمن را سرگرم ميكنيم و شماها (يعني شهيد ماهيني و نيروهايش) از همان معبري كه شناسايي كردهايم و لو رفته است، حمله كنيد. زيرا دشمن از بابت اين قسمت خيالش راحت است و خيال ميكند كه ديگر از اينجا خطري متوجهاش نيست. تعدادي از بچهها موافق و تعدادي نيز مخالف بودند. بالاخره اين نقشه عملي شد و دشمن حلقه وار درمحاصرهي نيروهاي خودي قرارگرفت. رزمندگان اسلام در اين عمليات بدون تلفات پيروز شدند و دشمن شكست سختي از ما خورد.
شهيد مقاتلي انساني بسيار خوشقلب، خوشخلق، مهربان، مطيع و شجاع بود. با همه سلام و عليك داشت و احساس ميكرد كه همه نزديكترين و بهترين دوست او هستند. به انجام واجبات و حتي مستحبات، فوق العاده اهميت ميداد و در آن گرماي طاقت فرساي خوزستان روزه هاي مستحبي ميگرفت. صبح زود كه بچه ها احتياج به حمام پيدا ميكردند، وي سريع ميرفت و آب برايشان آماده ميكرد. مديريت و رهبري و فرماندهي ايشان درعملياتها بخصوص در گرماي طاقت فرسا با شجاعتي كه داشت، روحيه بخش و راهگشا بود.
در همان عملياتي كه ايشان به شهادت رسيدند؛ در قسمتي از خط، كانالي وجود داشت كه در تيررس مستقيم و ديد دشمن قرار داشت و اين كانال به«كانال مرگ» معروف شده بود. كانال مرگ در محاصرهي دشمن بود و مرتباً خط نيروهاي اسلام را تهديد ميكرد و اگر تا شب به همين وضع باقي ميماند همه نيروهاي خودي محاصره و اسير ميشدند. شهيد مقاتلي و اسماعيل ماهيني به بچهها روحيه داده و خود جلو افتادند. تمام طول كانال را به حالت ايستاده و تكبيرگويان دويدند و بقيهي نيروها هم به دنبال آنها وارد كانال شدند. با اين ابتكار و شجاعت و بيباكي در مدت كوتاه درگيري با دشمن، نيروهاي ما پيروز شدند و دشمن عقب نشيني نمود.
شهيد مقاتلي از زمان حضورش در جبهه تا زمان شهادتش، حدود 11 ماه متوالي در جبههها حضور داشتند. او هر باركه به چاوشي ميآمد، وقايع و خاطرات جبهه و جنگ را با زباني شيرين شرح ميداد و بالاترين آرزويش شهادت بود و براي رسيدن به فيض شهادت روز شماري ميكرد. او بارها به من ميگفت: «لابد هنوز پاك نشدهام كه لياقت شهادت را پيدا نكردهام.»
ايشان هميشه ميگفتند: «امام را دعا كنيد و او را تنها نگذاريد. زيرا امام تاج مسلمانان كرهي زمين است.» او از زماني كه به جبهه آمده بود، بسيار روحانيتر شده بود و نماز شبهايش هيچگاه ترك نميشد. بسيار قرآن و نماز و دعا ميخواند و صميميتر از هميشه شده بود.
پس از شهادتش من و بقيهي دوستان و همسنگران، از اينكه سربازي شجاع و فداكار و باايمان و برادري عزيز را از دست دادهايم، خيلي ناراحت و غمگين بوديم و تنها اين موضوع كه ايشان به لقاء الله و ديدار معبودش رسيده بود، كه آرزوي هر رزمندهاي ميباشد، ناراحتي ما را كم ميكرد و باعث تسلي خاطرمان ميشد. از طرفي شهادت هر رزمندهاي، روحيهي انتقام جويي از دشمن را در دل تمامي رزمندگان شعلهور ميساخت، بخصوص دلاوري چون حسين مقاتلي كه اين همه خوب و مهربان و شجاع و فداكار بود و بچه ها را در راه مبارزه مصممتر ميكرد.
شهادت حسين مقاتلي، اولين شهيد چاوشي، باعث شد تا عدهي زيادي خصوصاً جوانان زادگاهش را راهي جبهه هاي نبرد كند.
شهيد هميشه قرآن و نماز و روزه را بر هر كاري ترجيح ميداد و تا نمازش را نميخواند لب به غذا نميزد، حتي اگر غذا برايش نميماند. سعي ميكرد در نمازهاي جماعت و جمعه شركت كند و بسيار شجاع و بي باك بود، به طوري كه در وحشتناكترين صحنه هاي نبرد خم به ابرو نميآورد و به بقيه هم روحيه ميداد. وي اين قدرخوب و متين بود كه ديگران را مجذوب رفتار خوب خودش مي كرد و با اين رفتار نيكو، ديگران را به رفتار متقابل واميداشت.
راوي: اسماعيل ماهيني
شهيد ابتدا تك تيرانداز سپس كمك آرپيجي زن و بعداً خود آرپيجيزن ماهري شد. علاوه بر اين از ابتدا تا آخرين روزهاي حضورش در جبهه در واحد شناسايي فعاليت مستمر داشتند و بر اساس لياقت، فرماندهي گروهان را عهده دار بودند.
شهيد در طول خدمت سربازي، آموزش نظامي ديده بود و با حضور در جبهه، دوره ي فشردهي آموزش نظامي را، كه لازمهي هر رزمنده اي است، ديدند. و در مراحل بعدي به عنوان اطلاعاتي گردان و ديده بان جنگ هاي نامنظم شهيد چمران به كار گرفته شدند.
در يكي از عمليات هاي چريكي قرار بود كه سد خاكي كه دشمن جلوي خود ايجاد كرده بود و آب از كمترين فاصله، حداقل سيصد متر و ارتفاع دو متر پشت سد خاكي به طرف نيروهاي اسلام جمع شده بود، از بين ببريم. در اين عمليات انهدامي مي بايست، اولاً : سد با كارگذاشتن مواد منفجره شكسته شود تا آب به طرف دشمن سرازيرگردد. ثانياً: همزمان افراد دشمن مستقر درسنگرهاي ديدهباني و كمين خفه شوند. ثالثا: نيروهاي حمله كنندهي خودي به سوي دشمن حمله كنند و پس از انجام عمليات بلافاصله بايستي نيروهاي اسلام عقب نشيني نمايند. شهيد مقاتلي به عنوان يكي از نيروهاي فعالي بودكه اين محور را شناسايي نمودند. در شب عمليات ابتدا گروه شهيد مقاتلي با استفاده از ني دردهان، بدون تجهيزات غواصي و با احتياط كامل در سرماي زمستان از آب عبور ميكنند و مواد منفجره را با انگشتان يخ زده در زير پاي دشمن كه علاوه بر سنگرهاي كمين و ديدهباني، نگهبانهايشان هوشيار و بيدار بودند،كار مي گذارند؛ نيروهاي حمله كننده و آمادهي گروه شهيد مقاتلي، سنگرهاي كمين و نگهبان ها را با مهارت و شجاعت خفه ميكردند و به وسيلهي مواد منفجره تخريب سد صورت ميگرفت. نيروهاي حمله كننده مانند برق به طرف دشمن حمله مي كردند و بالاخره نيروهاي اسلام در اين عمليات موفق و پيروز شدند و بدون تلفات به پشتيباني يكديگر به طرف قرارگاه خود، منطقه دشمن را ترك نمودند.
شهيد مقاتلي بسيار منظم بودند و هر كاري را به موقع انجام ميدادند. انتظار نداشتند كه ديگران كارهايش را انجام دهند؛ حتي بسياري از كارهاي ديگران را به عهده ميگرفتند. ايشان در يك كلام بسيجي واقعي و نمونه بودند. نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) علاقه و ارادت مخصوصي داشتند در مجالس روضه حضور مييافتند و خدمت ميكردند و با شنيدن نام شهداي كربلا و اسلام اشك ميريختند.
وي نسبت به همهي خاندان عصمت و طهارت (ع) مخصوصاً به «حضرت امام حسين (ع)»، سالار شهيدان و شهداي كربلا ارادت داشتند. البته او به همه ارادت داشت و دوست داشت همه به سنگرش بيايند تا از آنها پذيرايي كند.
راوي: سيدحبيبالله علوي
شهيد مقاتلي تعريف ميكردند: زماني كه در يكي از مناطق نزديك به مرز مستقر بوديم، تپه هايي وجود داشت كه اين تپهها در دست دشمن بود و در اين حالت تمام حركات زير نظر مستقيم دشمن قرار داشت و مرتباً مورد تهديد دشمن قرار داشتيم. از طرفي دستيابي به اين تپهها بسيار مشكل بود و تلفات سنگين به همراه داشت. ولي دستيابي به اين تپهها براي نيروهاي اسلام بسيار حياتي بود. پس از انجام مراحل شناسايي، قرارشد نيروها براي انجام عمليات در يكي از شبها به قصد گرفتن تپهاي كه از همه بلندتر و مهمتر بود، حركت كنند.
براي رسيدن به تپهي مورد نظر ميبايست از شنزار نسبتاً طولاني چند فرسنگي پياده عبور نمايند. بالاخره پس از عبور از شنزار، نيروها كه تعدادشان به 30 نفر ميرسيد و شهيد مقاتلي يكي از نيروهاي فعال اين عمليات بودند، نيروهاي خود را به پاي تپه مورد نظر مي رسانند و از اين قسمت به بعد عمليات به حساسيت نزديك ميشود و هر لحظه ممكن است دشمن از وجود نيروهاي خودي باخبر گردد. نيروها به طرف بالا به حركت درميآيند و در اين هنگام يكي از ديدهبانان دشمن مشكوك ميشود. وقتي تيربارچي و آرپيجي زنهاي دشمن شروع به تيراندازي و آتش ميكنند، نيروهاي خودي با شجاعت و شهامت سينه خيز به طرف بالا به حركت خود به سوي دشمن ادامه ميدهند و بالاخره به ياري خدا با اين شرايط سخت، همهي نيروها بدون تلفات به آخرين تپهي بلند ميرسند و همه با يك حركت هماهنگ و برق آسا و با نداي تكبير، دشمن را دستپاچه نموده و نيروهاي دشمن پا به فرار گذاشته و كليه تجهيزات خود را رها ميكنند و عده اي را هم به اسيري ميگيرند.
شهيد مقاتلي ميگفت: «ما در اين عمليات تير شليك نكرديم و لازم هم نبود كه اين كار را انجام بدهيم. نيروهاي ما با تكبير (الله اكبر) دشمن را شكست دادند.» در اين عمليات پس از تفتيش اسراء و خلع سلاح آنها، يكي از اسرا تا آخرين لحظه هم مقاومت كرد و بعضي از رزمندگان به اين اسير مشكوك شده بودند، بنابراين تمام بدن او را مورد بازرسي مجدد قرار دادند تا بالاخره يك كلت كمري مسلح و داراي تير، كه در قسمت بالاي رانش مخفي كرده بود، كشف كردند. اين عمليات هم به ياري خدا مانند صدها عمليات ديگر، بالاخره رزمندگان اسلام با تعدادي بسيار اندك برجمعي بيشمار پيروز ميگردند.
راوي: سيدعباس احمدي (همرزم شهيد)
شهيد مقاتلي هميشه ميگفت اسلام با خون دادن و خدايي شدن و مبارزه كردن زنده است و تا اينگونه نباشيم، اسلام پايدار نميماند. او مرتباً شهداي گذشته را به ياد ميآورد و خاطرات آنها را بازگو ميكرد .
راوي: مجيد چاشوري
از جمله برخوردهاي به ياد ماندني شهيد، مربوط به دوران تحصيلش در دورهي دبيرستان مي باشد. شهيد پس از به پايان رساندن دوره ابتدايي، دورهي دبيرستان را در منزل اقوام خود به اتمام رسانيد. وي در هر خانوادهاي كه در زمان تحصيل زندگي مي كرد، همان رفتاري را ميكرد كه با پدر و مادرخود داشت و دركارهاي خانه مشاركت ميكرد. او بسياراهل ادب بود و مدت يكسال در منزل ما سكونت داشت.
من آن موقع كوچك بودم و به مدرسه هم نميرفتم و شب ها در اتاق ايشان ميخوابيدم. وقتي كه همهي اهل خانه ميخوابيدند او چراغ فانوس را روشن ميكرد تا مزاحم ديگران نباشد و پس از اين كه درسش را تمام ميكرد، ميخوابيد. صبح زود كه براي اداي نماز از خواب بيدار ميشد با صداي بسيار ملايم من را هم بيدار ميكرد وما با هم نماز ميخوانديم. او مقداري قرآن تلاوت ميكرد و بعد به نانوايي مي رفت و نان ميگرفت و چايي را هم آماده ميكرد و مشغول كتاب و درسش ميشد. بقيه كه بيدار ميشدند بر سر سفره حاضر ميشد و بعد به مدرسه ميرفت. در آن زمان من از خودم سؤال ميكردم كه چرا حسين صبح ها مرا هم بيدار ميكرد و حالا بعد از گذشت سالها پاسخ خود را ميدانم.
راوي: حاج سيدعلي هاشمي
من از سال 58 تا 59 مسؤول گروه مقاومت شهيد بهشتي هلالي بودم. در بدو پيروزي انقلاب، ابتدا هستههاي مقاومتي تشكيل دادند كه تعدادي از آنها در جبهه شهيد شدند و تعدادي جانباز شدند و بعضي ها الحمدالله سالم هستند و به زندگي خود ادامه ميدهند.
بچه هاي مذهبي محل با تجمع و بسيج همگاني در راهپيماييهاي ضد شاهنشاهي حضوري فعال داشتند تا اينكه انقلاب پيروز شد. پس از پيروزي انقلاب هرج و مرج در جامعه وجود داشت. همين بچه ها بودند كه مسؤوليت حفاظت و حراست از جان و مال و ناموس مردم را به عهده داشتند. شبها به نگهباني محل مشغول بودند و صبح هم به دنبال كار خود ميرفتند.
اوايل ما به وسيلهي چوب نگهباني ميداديم و حتي تعدادي از افراد كه از نظر جسمي قويتر بودند با دست خالي نگهباني ميدادند. محل خوابيدن بچهها در كوچه بود ولي اكثراً بيدار بودند وكمتر استراحت ميكردند. با تشكيل گروه مقاومت كانتينري تهيه شد و از كانتينر به عنوان محل استراحت استفاده ميشد. بچه هايي كه در اين برنامه ها شركت داشتند از سن 13 – 14 تا 50 سال بودند و هركس به طريقي در حفظ محل كمك ميكرد.
از جمله كساني كه در زمان جنگهاي نامنظم از محل ما شهيد شدند مي توان شهيدان؛ ناصر يونسي، بهمنيار زاهدي، عباس مرادي، حسين مقاتلي، حيدر عوضي، عبدالرضا جمهوري و غلامرضا جمهوري نام برد و بسياري نيز جانباز شدند كه تمام اين افراد در گروه مقاومت فعاليت داشتند. كساني همچون شهيد حسن لك، عليرضا بحريني، غلامرضا شريفي، محمود بازگشا كه در اوايل جنگ سن كمي داشتند و بعد به گروه مقاومت پيوستند.
افرادي كه سن كمي داشتند با هماهنگيهايي كه با خانوادهي خود ميكردند؛ هروقت بسيج اعلام نياز به نيرو ميكرد آنها بدون هيچ گونه شرايط خاصي به بسيج ميرفتند و ثبت نام مي كردند و راهي جبهه ميشدند .گاهي اوقات نيز با دستكاري شناسنامهي خود امكان حضور در جبهه را مييافتند.
من از طريق جهاد به جبهه رفتم و از سال 62 به بعد از طريق سپاه اعزام شدم و به مدت 30 ماه و اندي در جبهه حضور داشتم. در آن زمان از طريق آقاي ماهيخواه كه مسؤول جهاد بود به ما اطلاع دادند كه جهادگران بايستي به چه منطقه اعزام شوند. مي بايست افراد جهادگر يك هفته قبل از عمليات جهت كارهاي مهندسي به منطقه ميرفتند و تا چند روز بعد از عمليات برميگشتند. مجموعاً شايد بيش از 100 بار من به جبهه رفتم كه حدوداً 30 ماه ميشود.
شهيد حسين مقاتلي جهادگر بود. در مدتي كه به دستور امام جهاد تشكيل شد، ايشان يكي از افراد فعال جهاد بودند به طوري كه مي توان گفت به اندازه ي بيش از 5 نفركار ميكردند. با تشكيل پايگاه مقاومت وي به جبهه اعزام شد و پس از مرخصي در مرحلهي دوم به شهادت رسيد.
در اينجا جا دارد ياد و نام«شهيد حاج قاسم هندي زاده» را كه يكي از بسيجيان فعال بود گرامي بدارم كه در منطقهي «دشت عباس» مستقر بود و از طريق سپاه اعزام شده بود.
راوي: يوسف بختياري
آشنايي من با اين شهيد بزرگوار زماني بود كه اولين بار ميخواستيم وارد منطقه شويم يك ميني بوس از بسيج بوشهر بود كه از جنگهاي نامنظم آمده بوديم. ما با آن ميني بوس به طرف اهواز حركت كرديم و وقتي به اهواز رسيديم به مدرسهي «شهيد جلالي» كه محل استقرار بچههاي جنگهاي نامنظم گروه شهيد ماهيني از استان بوشهر بود، ملحق شديم.
شهيداني چون: حاج رضا محمدي، علي دهقان و شهيد غلامحسين موجي هم در ميني بوس با ما بودند. وقتي كه ما وارد مدرسه شديم، اولين كسي كه به استقبال ما آمد شهيد حسين مقاتلي بود. او ما را در آغوش گرفت گويا چندين سال با ما آشنا بوده است. ما به يكي از كلاسهايي كه خودشان هم آنجا بودند، رفتيم. خلاصه جا و مكان ما را مشخص كردند و بعد از صرف ناهار،كمي استراحت كرديم و بعد به ما گفتند: شما بايد براي رفتن به منطقه آماده شويد. ما به همراه شهيد حسين مقاتلي به دفتر مدرسه رفتيم و آنجا تجهيزات را گرفتيم.
يادم هست كه پوتين اندازهي پاي من نبود بالاخره پوتين كوچكي پيدا كرديم (چون پوتين بزرگ براي من سنگين بود و من نمي توانستم راه بروم) و فرم و لباس را هم گرفتيم و به كلاسي كه در آن مستقر بوديم رفتيم. ساعت تقريباً 6 غروب بود كه حاج محمد ابراهيمي يك ماشين قديمي شورلت به مدرسه آورد و گفت: سوار شويد. و ما هم سوار ماشين شديم.
من به همراه شهيدان مقاتلي، دهقان، موجي و استواربه كاخ استانداري اهواز كه فرماندهي جنگهاي نامنظم در آنجا بود رفتيم و از شهيد چمران حكم گرفتيم و از آنجا به جبهه اعزام شديم.
از اهواز تا جبهه حدود 25 كيلومتر بود. عراقيها آن موقع در25 كيلومتري اهواز بودند. وقتي به جبهه رسيديم حدود ساعت 7 بود، آقاي ابراهيمي دو تا بوق زد. ناگهان ديديم بچههايي كه درون اتاق بودند، آمدند بيرون و اولين شخصي هم كه بيرون آمد شهيد عليرضا ماهيني بود. من قبلاً با ايشان آشنايي داشتم ولي نمي دانستم كه ايشان آقاي ماهيني است. چون من قبلا فيلم از سپاه ميگرفتم و ايشان هم در سازمان تبليغات سپاه بود. بعد شروع كرديم به احوالپرسي كردن از وضعيت بوشهر پرسيدن و ما هم برايش شرح داديم كه هواپيماي عراقيها همينطور ميآيند و ضدهواييها مرتب كار ميكنند.
من با شهيد حسين مقاتلي، محمد علي ظهرابي، حسين كمان و غلامحسين موجي وچند تن ديگر كه حدوداً 33 نفر بوديم شبها ميرفتيم شناسايي. ما دو گروه ميشديم يك گروه با عليرضا ماهيني و يك گروه با اسماعيل ماهيني و بعضي وقتها هم با شهيد حسين كمان ميرفتيم و منطقه را شناسايي ميكرديم؛ براي عملياتي كه ميخواستيم سد را منفجر كنيم. شهيد حسين مقاتلي خيلي مأنوس بود. ايشان از آن بچههاي فوق العاده نمازخوان و قرآنخوان، با ايمان و با تقوا، هوشيار و زرنگ، شجاع و نترس بود . تمام اين صفات در مقاتلي وجود داشت. ما بارها با همديگر بوديم؛ در عمليات عباسيه كه عمليات پر خير و بركتي براي ما بود و در منطقهي طراح و كرخهرود نيز با هم بوديم.
سال 59 در منطقهي عباسيه با مقاتلي و ظهرابي با هم بوديم. در منطقهي عباسيه كه عمليات بسيار جالبي بود، هميشه به منطقهاي به نام «حد» كه حدود 15 كيلومتر از عباسيه بالاتر بود ميرفتيم و يك مقدار با قايق جلو ميرفتيم، بعد پياده ميشديم و حدود يك ساعت دور كانال ميزديم و ميرفتيم در نزديكي سدي كه عراقي ها درجلوي خودشان بسته بودند و اين سد را شناسايي ميكرديم كه در آيندهاي نزديك چه عملياتي انجام دهيم. سد خاكي بود و آب پشت سد جمع شده بود. طرح شهيد چمران اين بود كه بايد اين سد شكسته شود تا آب زير پاي عراقيها برود و عراقيها مجبور به عقب نشيني از اهواز شوند و اهواز از تيررس توپخانهي عراقيها رهايي پيدا كند.
ما از غروب تا صبح براي شناسايي منطقه ميرفتيم و صبح قبل از اين كه هوا روشن شود از آنجا برميگشتيم به عباسيه كه اتاقكي در آنجا داشتيم. من و شهيد مقاتلي و شهيد ظهرابي، بارها در آن اتاقكي كه داشتيم نماز جماعت ميخوانديم . بعضي از شبها (در اوايل جنگ) وضعيت خيلي دشوار ميشد.
اول جنگ بود و يك مقدار ناهماهنگي ، بين ارتش و سپاه و ستاد جنگهاي نامنظم بود. در آن زمان به جنگهاي نامنظم خيلي بها نميدادند (زمان بني صدر بود) و فرماندهي كل قوا، بنيصدر بود كه به سپاه و جنگهاي نامنظم خيلي بها نميداد و بيشتر به ارتش توجه ميكرد.
شهيد چمران هفته اي يكبار به ما سر مي زد. يادم ميآيد يكدفعه ميخواستيم جايي براي دستشويي درست كنيم و ما با مقاتلي و كمان و ظهرابي از صبح كلنگ و بيل برداشتيم و شروع به ساختن كرديم كه ديديم شهيد چمران آمد. هنگامي كه شهيد چمران به ما نزديك ميشد، حسين گفت: حالا چه بگوييم؟ زشت است بگوييم داريم چه چيزي درست مي كنيم.
شهيد چمران گفت: بچه هاچه كار ميكنيد؟ شهيد حسين كمان گفت: آقا داريم سنگري درست ميكنيم. خلاصه آقا در سنگر را كنار نزد و همه چيز به خير گذشت. وقتي ايشان رفتند ما هم وسايل را جمع كرديم و رفتيم پيش آنها و چند دقيقه اي پيش آنها بوديم. ايشان هر وقت تشريف ميآوردند ميگفتند: كسي حق ندارد از سر جايش بلند شود و براي عرض سلام نزد من بيايد من بايد نزد شما بيايم و سلام كنم. او وقتي ميآمد يك به يك با بچه ها احوالپرسي ميكرد و از آنها سوال ميكرد كه چه كمبودي داريد؟ و هميشه ميگفت: زماني كه جنگ تمام شود، من همهي شما را به فلسطين مي برم؛ زيرا فقط شما هستيد كه ميتوانيد دمار از روزگار اسرائيليها و صهيونيسمها در بياوريد. وي وقتي به عليرضا ماهيني ميرسيد، مي گفت: تو مالك اشتر هستي.
زماني كه عمليات عباسيه انجام شد، حدود ساعت 3 شب بود كه عمليات صورت گرفت. عمليات جالبي بود. حسين مقاتلي جزء نيروهاي خفه كنندهي عراقيها بود، 33 نفر بوديم كه ميخواستيم در اين منطقه عمل كنيم. حدود 8 تا 10 نفر به عنوان گروه خفهكن بوديم. بقيه حدود 12 تا لشكر TNT دستمان بود و با تجهيزاتي كه داشتيم به جلو رفتيم. حدود 10 تا 15 كيلومتر پياده روي بود. ساعت 8 شب كه حركت كرديم، ساعت 3 نيمه شب رسيديم و بايد عمل مي كرديم، وقتي رسيديم آنجا شهيد عليرضا ماهيني دركنار من بود به علي گفتم: «چه شد آيا بچه ها موفق شدند عراقيها را خفه كنند يا نه،» گفت: «صبر كنيد،» چون بايد ساعت 5/3 تا 4 آتش مي ريختند و ساعت 4 عمليات را شروع مي كرديم اگر بچه ها توانستند، نيروهاي عراقي را خفه ميكنند و اگر نتوانستند ما بايد عمل ميكرديم. حدود ساعت 4 آتش ريخته شد و ما حمله كرديم. يادم ميآيد من نزديك بود غرق شوم. چون كوچك بودم و يكي از بچهها من را بالا كشيد، از سد گذشتيم و روي سد رفتيم. ارتفاع آب 2 متر بود و ما روي آب شناور بوديم، درگيري شروع شد. بچه ها موفق شده بودند كه عراقي ها را كه بالاي سد به عنوان نگهبان بودند، خفه كنند. عراقيها تازه از خواب بيدار شده بودند كه سر و صدايشان بلند شد و به عربي به هم ميگفتند: « بكشيد عقب، نرويد جلو.»
خلاصه ما تا ساعت 7 صبح درگيري شديدي با 30 تانك عراقي داشتيم. تعداد ما تقريباً 25 نفر بود، بچه هاي گروه تخريب كه خودمان بوديم 12 تا بشكه مواد 20 كيلويي همراهمان بود و با خود حمل ميكرديم. بچه ها پشت سد حدود 12 تا گودال كندند و TNTرا توي گودال گذاشتند و هنوز هوا روشن بود كه دستور عقب نشيني دادند و ما به عقب برگشتيم.
مواد را آماده كرديم و عليرضا گفت: «سريع عقب برويد.» زيرا قرار بود انفجاري صورت بگيرد و ما حدود يك كيلومتر عقب نشيني كرديم كه بعد انفجار رخ داد و سد منفجر شد و آب به سرعت زير پاي عراقيها رفت و ما هم به سلامت برگشتيم. در درگيري، بچه هاي ما توانستند 53 نفر از عرا قي ها را نابود كنند. ما كمتر از 10 نفركشته داده بوديم ولي عراقيها خيلي كشته داده بودند.
در عمليات طراح هم با شهيد حسين مقاتلي همراه بودم كه در ماه رمضان بود و ما تصميم گرفتيم روزه بگيريم، حدود 10 روز با همديگر در آن گرماي شديد اهواز روزه گرفتيم. همه ميگفتند كه شما روزه نداريد؛ اما شهيد حسين مقاتلي گفت: « ما بايد روزه بگيريم.» و قصد ده روزه كرديم. در عمليات بعدي بود كه حسين مقاتلي شهيد شد.
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر