گل خشكيده
نام و نام خانوادگي: حسين احمدي
نام پدر:محمد رضا
تاريخ تولد:45/10/6
محل تولد:باغك
ميزان تحصيلات:ديپلم
شغل پشت جبهه:دانش آموز
وضعيت تاهل:متاهل
عضويت:بسيج
تاريخ شهادت:65/6/11
محل شهادت:اسكه الاميه
محل دفن:بوشهر
زهرا قائدي
(مادر شهيد)
ما در اوايل ازدواجمان در تنگستان زندگي ميكرديم. بعد از مدتي به بوشهر آمديم و در محلهي شكري سكني گزيديم. در ابتدا متسأجر بوديم ولي پس از گذشت چند سال منزلي براي سكونت تهيه كرديم. حسين فرزند اول ما از همان دوران كودكي بسيار عاقل و فهميده بود. وقتي ما اندك پولي براي خرجش به او ميداديم با قناعت، مقدار بيشتر آن را به ما برميگرداند و اين گونه از همان دوران كودكي به سادگي و قناعت روي آورد . وي در سن 9 سالگي قرآن را ختم كرد و در همين زمان نيز شروع به خواندن نماز كرد. 12 سال بيشتر نداشت كه روزه گرفت و هيچ گاه نماز و روزهي خود را ترك نميكرد. حتي در سال 1365 كه ايشان 25 روز از ماه رمضان را در جبههها حضور داشتند و نتوانستند روزه بگيرند بسيار غمگين و محزون بودند و به من ميگفتند كه پس از بازگشت از جبهه با هم روزه ميگيريم كه متأسفانه ديگر بازنگشت. همان سال حسين يك سكه طلا از بانك جايزه گرفت كه ما آن را به شخصي داديم و گفتيم اين 25 روز را براي پسرم روزه بگيرد تا روح ايشان آرام گردد.
او از همان دوران نوجواني به مسجد ميرفت و دوستان خود را نيز تشويق به اين امر ميكرد و به اتفاق آنان در مسجد حضور مييافت. ايشان تا سال سوم راهنمايي به تحصيل ادامه داد و با شروع انقلاب به خاطر شركت كردن در فعاليتهاي انقلابي، درس و مدرسه را رها كرد. در آن هنگام 14 ساله بود و همراه برادر كوچكش مجيد به مبارزه عليه رژيم شاه ميپرداخت. آنها با ساختن سنگر و فراهم كردن وسايل و امكانات خود را براي مبارزه آماده ميكردند و با كمك دوستان و ياران خود به تظاهرات و مبارزه ادامه ميدادند. تا بالاخره به لطف خدا مبارزات آنان در سال 1357 به ثمر نشست و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
در سال 1359 با آغاز جنگ تحميلي فوراً حسين با پدرش به جبهههاي جنگ اعزام و مسؤول حفاظت از خاك اين ملت و مردم شدند. در اين ميان من كه تقريباً تنها بودم شبهاي سختي را گذراندم و هرشب براي رزمندگان اسلام به خصوص پسر و همسرم و براي پيروزي آنها دعا ميكردم.
با وجود اينكه تنها بودم اما اصلاً ناراحت نبودم كه چرا همسرم و پسرم در جبهه حضور دارند . چون ميدانستم كه اين يك وظيفهي شرعي است و بنا به دستور امام ، مردان غيور ما بايد از خاك ايران اسلاميحفاظت كنند.
خلاصه در اين 8 سال جنگ تحميلي، حسين و همسرم مدام در جبهههاي جنگ مبارزه ميكردند و كمتر به مرخصي ميآمدند. حتي زماني هم كه به خانه ميآمدند پس از دو يا سه روز دوباره برميگشتند. گاهي اوقات مجيد هم كه 14 سال بيشتر نداشت به همراه برادر و پدرش به مناطق جنگي ميرفت و در چندين عمليات از جمله عمليات رمضان، همسر و دو پسرم حضور داشتند.
در زمان جنگ ، حسين هر وقت به مرخصي ميآمد با من در مورد شهادت حرف ميزد و كسي را شهيد فرض ميكرد كه هيچ آثاري از او باقي نمانده باشد و در آخر نيز همان شد كه ميگفت. پسرم حسين و چند تن از دوستانش به نامهاي: شهيد مجيد بشكوه ، شهيد رسول قادريان، شهيد كبگاني، شهيد مصطفي شمسا و شهيد احمد نيا به فيض شهادت نايل شدند. حتي پيكر مطهر حسين پس از 10 سال كه جنگ پايان يافته بود به دست ما رسيد.
يادم ميآيد حسين در زمان جنگ حدود 10 روز مرخصي داشت كه 7 روز آن را به سفر مشهد اختصاص داد و در آنجا به زيارت امام رضا (ع) پرداخت. پس از بازگشت از مشهد حسين بسيار خوشحال بود و بسيار تغيير كرده بود. حالات اخلاقي و درونياش بسيار عجيب شده بود و مدام ميگفت: مادر، خواب خوبي ديدهام. يكبار گفت كه مصطفي شمسا را كه به تازگي شهيد شده بود درخواب ديده كه وارد سنگرش شده و به او ميگويد:
حسين، بيا به سنگر من.
بعد دستش را گرفت و به سنگر خود برد. وقتي خوابش را برايم تعريف كرد من گفتم انشاءالله خير است. ايشان همان موقع خوابش را تعبير كرده بود و ميدانست كه ميخواهد شهيد شود. به محض برگشتن از مشهد در همان 2 روز باقي مانده از همه خداحافظي كرد حتي نزد مرتضي برادران كه در جبهه همسنگرياش بود هم رفت و با او خداحافظي كرد و حدود ساعت يك شب بود كه به خانه آمد. من به وي گفتم:
- بعد از اين همه مدت به مرخصي آمدي ولي هيچ در خانه نبودي.
اول شهريور بود كه حسين قصد رفتن به جبهه را داشت. با من خداحافظي كرد و گفت:
مادر من خودم مي روم. نياز به بدرقه كردن شما نيست.
معمولاً حسين را تا بسيج همراهي ميكردم ولي آن روز با ايشان نرفتم. اين ايام مصادف با ماه محرم بود. در همان روزها بود كه خبر قبولي ايشان و اخذ مدرك ديپلمش به گوش ما رسيده بود. لازم به ذكر است كه وي گاهي اوقات در جبهه به درس خواندن مشغول بود و در ايام امتحانات به خانه برميگشت و در امتحانات شركت ميكرد تا بالاخره ديپلم خود را گرفت.
آن روز همين طور كه حسين منزل را ترك ميكرد از او پرسيدم:
- حسين جان چه موقع از جبهه برميگردي؟
او در جواب گفت:
- احتمالاً 15 شهريور ماه برخواهم گشت.
من آن روز براي اولين بار در طول دوران جنگ، قصد داشتم مانع رفتن او شوم. به اوگفتم:
- اين 15 روز را در خانه بمان و بعد از آن برو.
ولي گوش او به اين حرفها بدهكار نبود وگفت:
- مادر اصل كار همين 15 روز است.
او با گفتن اين جمله از من خداحافظي كرد و رفت و پس از 7 روز خبرشهادت ايشان را براي ما آوردند. شب شهادت حضرت علياكبر بود كه حاج غلامرضا ماهيني و علي وطنخواه به منزل آمدند و خبر را به ما دادند . من در اين چند روز كه حسين ما را ترك كرده بود حال و روز خوبي نداشتم. گويا به من الهام شده بود كه اتفاقي براي ايشان خواهد افتاد. حتي چند تا از دوستان و آشنايان نيز از حال من باخبر شدند. در اين روزها همسرم كه كارمند بهداري بود از جبهه بازگشته بود و به مأموريت رفته بود.
من در مسجد مشغول عزاداري بودم كه پسر عموي حسين نزد من و به من گفت كه دوستانم به من خبر دادند كه امروز ماشين سپاه چند بار به منزل شما آمده و درب خانه را زده ولي كسي خانه نبوده است. مگر خبري هست؟ اتفاقي براي حسين افتاده؟ آن شب وقتي همسرم از مأموريت برگشت من موضوع را با وي در ميان گذاشتم. فرداي آن روز قاسم، پسر عموي حسين با ماشين سپاه به خانهي ما آمد و پس از احوالپرسي به من گفت:
- عمو ازمأموريت برنگشته ؟
گفتم:
-چرا ديشب برگشته.
قاسم عمويش را صدا زد وگفت:
- عمو بيا برويم شايد خبري از حسين به دست آورديم. چند نفر از بچهها به من گفتهاند كه حسين زخمي شده است.
خلاصه آن روز قاسم و چند نفر از دوستانش به اتفاق همسرم به بسيج رفتند. بعد از نيم ساعت همسرم به منزل برگشت و من از او خواستم جريان را برايم تعريف كند و بگويد كه چه بر سر پسرم آمده است. او هر بار موضوع را عوض ميكرد. او پس از اصرار و خواهش فراوان من، شروع به حرف زدن كرد و پس از كمي مقدمهچيني به من گفت كه پسرم به شهادت رسيده است.
من در ابتدا بسيار ناراحت شدم و باور نكردم كه پسر عزيزم را از دست دادهام. فوراً گفتم:
- دروغ است. چه كسي ميگويد كه حسين من شهيد است!
و بياختيار گريه كردم. پدر بچهها گفت كه دوستانش از جمله حاج غلامرضا ماهيني و بقيه ، صحنهي شهادت حسين را از نزديك ديدهاند پس نميتواند دروغ باشد.
بعد از چند روز حاج غلامرضا به منزل ما آمد و ما را دلداري داد. من اصرار كردم كه چگونگي شهيد شدن فرزندم را برايم تعريف كند و اوگفت:
در عمليات كربلاي 3 بود كه ما ساعت 3 شب توسط قايق به محل عمليات اسكلهي الاميه اعزام شديم. حسين فرمان قايق را در دست داشت و راهنماي بقيهي قايقها بود. مهمات و بقيهي وسايل داخل قايق او بود من نيز در كنار حسين نشسته بودم كه يكباره عراقيها از حضور ما آگاه شدند و شروع به تيراندازي و پرتاب موشك كردند. يك موشك به قايق ما خورد من زخمي و به درون آب پرتاب شدم. چند تن از دوستان مرا از آب در آوردند و به عقب بازگرداندند و گفتند كه حسين شهيد شده است. بچهها هركاري كردند كه بتوانند جسد ايشان را پيدا كنند، نتوانستند. حتي پس از دو يا سه روز چند نفر براي پيدا كردن قايق و همچنين جسد حسين رفته بودند ولي متأسفانه نتوانستند خبري به دست آورند.
بعد از شنيدن خبر شهيد شدن پسرم حال بسيار بدي پيدا كردم. دلم ميخواست او را براي يك لحظه ببينم ولي ديگر فايدهاي نداشت. فرداي آن روز ما بدون اينكه جسد وي را ديده باشيم مراسم تشييع جنازهي پسرم را برگزار كرديم و قبري برايش در نظر گرفتيم. در قسمتي از وصيتنامهي حسين آيهاي نوشته شده و به من گفته است كه هر وقت قصد خواندن زيارت عاشورا را داشتم، اول اين آيه را بخوانم « ولا تحسبن الذين … ».
بالاخره پس از گذشت 11 سال يك روز من در مراسم عزاداري بودم كه خبر آوردند جسد حسين پيدا شده است.
گل خشكيده
(رؤياي مادر شهيد)
چند روز قبل از اين خبرخواب ديده بودم كه با چند تن از دوستان از طرف كلاس قرآن به اردويي رفتهايم. در آنجا به مكاني رفتم كه پر از شاخههاي گل بود. گل سرخ و گل رز. من همهي گلها را چيدم. فوراً يكي از دوستانم كه مادر شهيد بود به طرفم آمد. به او گفتم:
- تو هم بيا و اين گلهاي قشنگ را بچين.
ايشان گفتند:
من يك گل آفتابگردان چيدهام. اگر مي شود اين را هم بين آن گلهايي كه چيدهاي، بگذار تا خراب نشود. خوشحال شدم و آن گل را از اوگرفتم. همين طور كه جلوتر ميرفتم چشمهي آبي ديدم كه در چهار گوشهي آن چهار نخل خرما قرار داشت و در وسط اين چشمه گل محمدي خشكيدهاي قرار داشت. من به درون آب رفتم و آن گل را نيز چيدم و در بين بقيهي گلهايي كه چيده بودم گذاشتم. بعد با خود فكر كردم كه اين گل خشكيده است و به درد من نميخورد. آن گل را برداشتم و در كنار چشمه گذاشتم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم و اين خواب را براي خانم گرشاسبي تعريف كردم. ايشان به من گفتند كه بروم و آيهي چهار سورهي اسراء را بخوانم.
آن شب، سيزده صفر بود. من به خانه رفتم و آن آيه را خواندم. سه روز بعد خبر آوردند كه جسد پسرم پيدا شده و آن را براي ما آوردهاند. در ابتدا باور نكردم. همان روز همراه پسرانم صادق و حسن به ستاد بنياد شهيد رفتيم. وقتي به آنجا رسيديم چهل و پنج پيكر شهيد ديديم كه روي هر كدام شاخهي گلي قرار داده بودند. يكدفعه به ياد خوابم افتادم. آري، خوابم به همين راحتي تعبير شد. حسين من همان گل پژمردهي محمدي بود. من به كنار تابوت ايشان رفتم و ميخواستم گريه كنم كه به ياد گفتهي او افتادم كه به من گفته بود:
مادر، اگر روزي شهيد شدم وقتي جسدم را ديدي گريه نكن.
براي همين به سختي خودم را كنترل كردم تا گريه نكنم. ولي بعد از اين كه از آنجا بيرون آمدم شروع به گريستن كردم.
يكي از خاطرات ديگري كه از حسين به ياد دارم اين است كه يكروز صبح هنگامي كه از خواب بيدار شدم كيفي را در وسط اتاق ديدم كه چند لباس در اطراف آن افتاده بود. آن كيف متعلق به حسين بود. لباسها هم مال خودش بود. ولي او آنجا نبود. وقتي كه به دنبال حسين گشتم ديدم در انباري با همان لباس بسيجي خوابيده است. گويا شب ديروقت به خانه رسيده و براي آنكه ما را از خواب بيدار نكند از بالاي ديوار به داخل خانه آمده و كيف خود را از پنجره به داخل انداخته و خود به انباري ميرود و در آن گرماي طاقت فرسا در انباري ميخوابد. زماني كه من او را در انباري با آن وضعيت ديدم فوراً او را بيدار كردم و گفتم كه در اتاق كولر روشن است بيا داخل اتاق بخواب.
فرداي روزي هم كه امام خميني(ره) فوت كردند. من خواب ديدم كه به بهشت صادق رفتهام و وقتي ميخواهم وارد آنجا شوم يكباره حسين مرا صدا زد و گفت:
مادر كمي صبر كن و وارد نشو.
دليلش را از او پرسيدم ولي فقط همين جمله را تكرار ميكرد كه صبر كن و داخل نيا.
يكبار هم ميخواستم به زيارت خانهي خدا بروم. ما جمعه به سوي عربستان پرواز داشتيم بنابراين با دوستان و آشنايان خداحافظي كردم و روز پنجشنبه نيز به بهشت صادق رفتم تا از حسين خداحافظي كنم. سرم را روي قبرش گذاشتم و گفتم:
- ميگويند روح مرده ها در قبرستان هستند پس حتماً تو هم اينجا هستي و ميتواني به حرفهايم گوش بدهي. مادر، من فردا ميخواهم به مكه بروم و امشب آمدهام كه از تو خداحافظي كنم. ميخواهم امشب تو در كنار من باشي. ميخواهم با من حرف بزني و... .
خلاصه بعد از چند دقيقه از آنجا بلند شدم و به خانه برگشتم. همان شب حسين به خوابم آمد. من در اتاق پذيرايي نشسته بودم كه حسين وارد شد و گفت:
مادر، آمدم. همان طور كه ميخواستي آمدم. ولي مگر قرار است براي شما چه كنم كه هر بار ميگويي بيا ؟ مگر از دستم چه كاري برميآيد.
به او گفتم:
- مگر بقيهي فرزندان براي مادرانشان چه ميكنند؟ همين كه تو پيشم باشي برايم كافي است.
همين طور با هم حرف ميزديم، ميخنديديم و با هم شوخي ميكرديم. خوب كه نگاهش كردم چهرهاش نوراني و اندامش بسيار زيباتر از قبل شده بود. همين كه آمدم به طرف او بروم از خواب بيدار شدم. فرداي آن شب به مكه رفتم و از آن روز به بعد تا به حال خواب او را نديدهام.
در مكه از خدا خواستم كه پسرم باز هم به خوابم بيايد تا من او را ببينم. حتي در حجر اسماعيل از خدا خواستم و گفتم:
- به حق همان لحظهاي كه هاجر در پي يافتن آب براي فرزندش اسماعيل بود و 7 بار اين دو كوه را رفت تا بالاخره خدا كاري كرد كه از زمين گرم آب بيرون بيايد ، اين بار براي بندهي حقيرت كاري انجام بده تا فرزندش را ببيند.
ولي متأسفانه تا به امروز پسرم به خواب من نيامده است. البته بعضي از دوستان، خواب حسين را ديدهاند. حتي يكي از همسفرانم در مكه خواب ديد كه حسين به نزد او آمده است . به من گفت:
«اول فكر كردم كه حسين از خدمه است. به او گفتم پسرم اتاق مردان كه آن طرف است. حسين رو به من كرد و گفت كه من حسين احمدي هستم برو به مادرم بگو هر جا بروي من كنار تو هستم. به او بگو ناراحت نباشد. اگر ناراحت و گريان باشد من ديگر به نزد او نميآيم».
شايد به همين دليل است كه او مدتهاست كه ديگر به خوابم نميآيد.
راوي: محمدرضا احمدي
(پدر شهيد)
پدرم روحاني بود و دامداري نيز ميكرد و از اين راه درآمدي كسب مينمود. ما اهل تنگستان هستيم ولي مدت زيادي است كه ساكن بوشهر شدهايم. من در باغك كه بودم رانندهي مينيبوس بودم و از اين راه كسب درآمد ميكردم. مسير من اغلب اهرم به بوشهر بود همچنين به دير و اهرم و باغك هم ميرفتيم تا اينكه كمكم تنها مسيرمان بوشهر شد اين بود كه به بوشهر آمديم. در ابتدا در محلهي جبري ساكن بوديم ولي پس از مدتي به اهرم رفتيم و پس از آن دوباره به بوشهر بازگشتيم .
من درهمان دوران كودكي به تشويق پدرم نماز خواندن را ياد گرفتم حتي به ياد دارم كه در سن 8 سالگي روزه گرفتم. ما باغي داشتيم كه بعضي ميوهها و سبزيها را در آن باغ پرورش ميداديم. روزي من به درون باغ رفتم درحالي كه روزه بودم (در آنجا يك درختي هست به نام خودرو) من همين طور كه ميوهها را ميچيدم بياختيار شروع به خوردن آن ميكردم. اين قدر خوردم كه سير شدم. يكدفعه يادم آمد كه روزه هستم. در حالي كه گريه ميكردم به خانه رفتم. مادرم با ديدن گريهي من به طرفم دويد و گفت:
- چه اتفاقي افتاده ؟
و داستان را برايش تعريف كردم.
مادرم گفت:
- اشكال ندارد. روزهات باطل نشده چون تو به عمد نخوردهاي.
اما حرف مادرم را قبول نكردم بنابراين مادرم مرا به نزد عمويم كه روحاني بود برد و جريان را برايش شرح داد وقتي او گفت عيبي ندارد و روزهات باطل نيست، خيلي خوشحال شدم.
دو عمو داشتم كه يكي از آنها به نام ملاحسن احمدي شهيد شده و جسدش هم هنوز به دست نيامده است و عموي ديگرم كه در جبهه به شدت زخمي شده بود چند سال پيش درگذشت .
در دوران اوجگيري انقلاب، ما كم و بيش به فعاليت هايي عليه رژيم دست ميزديم. البته بوشهر به نسبت شهرهاي ديگر از جمله: تهران، قم و تبريز كمتر در صحنهي انقلاب حضور داشت. ما عكسها و اعلاميههاي امام را تكثير ميكرديم و خودمان آنها را در سراسر استان پخش ميكرديم. همچنين در تظاهراتها نيز شركت داشتيم و با همكاري شهيد عباس كامكاري، كه اطلاعات و نوارهاي فراواني از قم بدست ميآورد، آنها را در اختيار مردم قرار ميداديم. مسجد جامع عطار، پايگاه اصلي اين تظاهراتها بود كه حسين نيز با اصرار در بعضي از اين فعاليتها شركت ميكرد و بسيار شور و علاقه از خود نشان ميداد. البته من به دليل داشتن عاطفهي پدري، مانعش ميشدم و ميگفتم:
- حسين ، تو هنوز كوچك هستي و نميتواني از عهدهي اين كارها برآيي.
ولي او همچنان اصرار و پافشاري ميكرد. وي گاهي اوقات نيز پنهاني در فعاليتهاي انقلابي و تظاهراتها شركت ميكرد. شهيد عاشوري فرمانده اصلي بود كه بعد از شهيد شدن او مردم بسيار ناراحت شدند و خفقان شديدي در بوشهر به وجود آمد. اما دوباره با روي كار آمدن آقاي طاهري، مردم بوشهر به مبارزات خود ادامه دادند .
ما در مسجد جامع عطار نماز خود را به جا ميآورديم و پس از دعا، به همراه بقيهي مردم هر شب به راهپيمايي و تظاهرات دست ميزديم و بعد از آن متفرق ميشديم و هركس به خانهي خود ميرفت. ما هر بار به تظاهرات ميرفتيم غسل شهادت را به جا ميآورديم و از مرگ باكي نداشتيم.
يك شب تصميم گرفتيم به كمك بچههاي فدائيان اسلام از جمله شهيد كبگاني و احمد وردياني و چند تن از بچه ها، مجسمهي شاه ملعون را سرنگون كنيم. بنابراين نماز خوانديم و از مسجد خارج شديم و به سوي مركز شهر به راه افتاديم. در اين ميان عدهاي طناب و وسايل ديگر را آماده ميكردند و عدهي ديگر بايد ماشيني مهيا ميكردند تا به وسيلهي آن مجسمه را بكشند و به پايين بيندازند. خلاصه اين وسايل آماده شد و ما به همراه عدهي زيادي از مردم شجاع و جان بركف به طرف مركز شهر به راه افتاديم. در حين رفتن همين طور شعار ميداديم تا اينكه به محل اصلي رسيديم. يك افسر و دو پاسبان، از مأموران شاه آنجا بودند. آنها وقتي اين سيل جمعيت را ديدند نتوانستند جلوي آنها را بگيرند و مردم كار خودشان را انجام دادند.
خلاصه بچهها نردبان گذاشتند و احمد وردياني از آن بالا رفت و طناب را به دو دست مجسمه بست و آن سر ديگر را به پايين فرستاد. هرچقدر بچهها تلاش كردند و طناب را كشيدند تا مجسمه به پايين بيفتد فايدهاي نداشت. در همين لحظه به فكرم رسيد كه به وسيلهي تاليور، طناب را به پشت ماشين بيندازم دوباره همين كه آمديم بكشيم طناب از دست مجسمه بيرون آمد. در همين حين چند تن از مأموران گارد رسيدند و شروع به شليك تير هوايي كردند. آنها ميخواستند با گاز اشك آور ما را از آنجا دور كنند كه عدهاي از مردم از جمله حسين و افرادي كه كوچكتر بودند فرار كردند. در همين حال يكي از بچهها دوباره به بالاي نردبان رفت و طناب را به گردن مجسمه بست و اين دفعه كه ماشين شروع به حركت كرد پس از چند ثانيه، مجسمه به پايين افتاد. مأموران با ديدن اين وضعيت تيراندازي خود را افزايش دادند و خلاصه آن روز هرطوري كه بود سوار ماشين شديم و به سرعت از آنجا فرار كرديم. البته بعد از دو ساعت براي برداشتن مجسمه برگشتيم و چون مأموران را آنجا نديديم مجسمه را به كمك ماشين از آنجا دور كرديم.
بعد از انداختن مجسمهي شاه، بچههايي كه از ترس مأموران به سرعت فرار كرده بودند حتي در سرماي زمستان مجبور بودند از منطقهاي عبور كنند كه آب گرفته بود و آب هم خيلي سرد بود. خلاصه بچهها به هر زحمتي كه بود از آنجا دور شدند و ما نيز بعد از چند دقيقه از راهي ديگر به جمع آنها پيوستيم. وقتي حسين را ديدم به شدت در حال لرزيدن بود. من فوراً وي را به وسيلهي ماشين از آنجا دور كردم و به خانه بردم ولي خودم دوباره به محل اصلي تجمع بچهها بازگشتم.
حسين بيشتر اوقات به اخبار راديو بيبيسي گوش ميداد و آن را ضبط ميكرد و در اختيار ما قرار ميداد. در زمان پيروزي انقلاب كه در سال 1357 اتفاق افتاد حسين سيزده يا چهاده ساله بود. ايشان عضو اصلي گروه ما كه گروه « مالك اشتر» نام داشت ، بود و از صبح تا شب به فعاليت ميپرداخت. او حتي بعد از انقلاب نيز از جمله نفراتي بود كه به همراه آقاي خدر شمسي و رضا كرهبندي مايل به نگهباني بودند و شب تا صبح نگهباني ميدادند.
حسين اخلاق خوبي داشت و هميشه با مهرباني و لطافت با مردم رفتار ميكرد. او به همه احترام ميگذاشت و بسيار مؤدب بود. با دوستان خود بسيار مهربان و صميمي و بسيار جذاب و دوست داشتني بود. به طوري كه بيشتر دوستانش به نيكي از او ياد ميكردند و تقريباً هر كس با حسين آشنا ميشد فوراً با او ارتباط برقرار ميكرد ايشان حتي در مدرسه نيز مؤدب و متين بود به طوري كه به ياد ندارم حتي يك بار در مدرسه كار نادرستي انجام دهد يا با كسي دعوا كند. ناظم و مدير و بقيهي مسؤولين مدرسه بسيار از حسين راضي بودند و همه او را دوست داشتند.
ايشان همچنين انسان بسيار ساده و محجوبي بود و به كاركردن علاقهي وافري داشت. او هنگامي كه در گروه مقاومت هم بود با علاقه كار ميكرد. اسلحهها و تيربارها را با حوصله تميز ميكرد. آنهايي را كه نياز به تعمير جزيي داشتند، تعمير ميكرد و حتي وقتي ميديد كه يكي از بچهها خسته است ، پست او را تحويل ميگرفت تا او استراحت كند . وي دوستان خود را به نماز خواندن و روزه گرفتن تشويق ميكرد و خود او نيز از همان دوران كودكي به تمام واجبات شرعي عمل ميكرد. كلاس دوم دبستان بود كه نماز ميخواند و از سوم دبستان نيز روزه گرفت. او هميشه غسل جمعه را به جاي ميآورد و برادران خود را به انجام تكاليف شرعي تشويق ميكرد و خوشرفتاري با همسايه و ديگران را به آنها يادآوري ميكرد. حتي خود من كه پدر حسين هستم از او خيلي چيزها آموختم.
طبق حديثي كه از پيغمبر شنيدهام، روزي پيغمبر به اصحابش بسيارسفارش كرد كه با همسايگانتان مهربان باشيد. چند نفر از پيامبر پرسيدند:
- اي پيامبر، آيا همسايگان نيز جزء وارثان ما هستند؟
پيامبرگفت:
- همسايگان ارثي نميبرند ولي همسايه برگردن همسايه حق دارد.
او فرزندان ديگرم را به نيكي كردن به پدر و مادر تشويق ميكرد و خود نيز بسيار به من و مادرش احترام ميگذاشت. حتي شب آخر شهادت ايشان به غلامرضا ماهيني گفته بود كه من از پدرم بسيار راضي و خرسندم زيرا او مرا در اين راه متعالي قرار داده است.
حسين بسيار انسان متواضع و فروتني بود و هميشه به كوچكتر از خودش احترام ميگذاشت. حتي در خانه ، برادران كوچكش كه با ايشان دعوا ميكردند وي با خوشرويي و مهرباني با آنها صحبت ميكرد در حالي كه او از آنها بزرگتر بود. حسين بسيار شخص پاكيزه و تميزي بود و هميشه لباسهاي تميز و معطر به تن ميكرد، البته اهل پوشيدن لباسهاي مد روز نبود و هميشه من و مادرش براي او لباس تهيه ميكرديم. او در انجام دادن كارهاي خانه با مادرش همكاري ميكرد و از من و مادرش بسيار حرفشنوي داشت. حتي زماني كه از جبهه با حالتي خسته و بيرمق باز ميگشت. با اينكه برادران كوچكتر از خود نيز داشت به نانوايي ميرفت، به مغازه ميرفت و خريد ميكرد و بعد از برگشتن به خانه به مادرش در تميزكردن خانه كمك ميكرد. حسين خودش لباسهايش را ميشست و وقتي ميخواست آنها را بشويد از ديگران نيز ميپرسيد كه اگر كسي لباس كثيف دارد بياورد تا من آن را بشويم.
با شروع جنگ تحميلي در شهريور ماه سال 1359 حسين قصد رفتن به جبهه را كرد. ما به وي گفتيم كه تو هنوز سنت كم است و تاب و توان جنگيدن را نداري ولي ايشان فقط به فكر جبهه رفتن بود و از من خواست اين اجازه را به او بدهم كه از دين و ميهنش دفاع كند. وقتي اين شور و عشق و اشتياق را در او ديدم تصميم گرفتم كه خودم نيز به همراه وي به جبهه بروم. به اين ترتيب بود كه حسين به خواستهي خود رسيد و قسمت شد كه من نيز براي جنگيدن با دشمن جنايتكار به جبهه بروم.
هنوز چند ماه بيشتر از شروع جنگ نگذشته بود كه به اهواز رفتيم. در ابتداي جنگ نيروهاي ما وضعيت بسيار بدي داشت چه از نظر امكانات و وسايل بهداشتي و خوراكي و چه از نظر تجهيزات جنگي. حتي در اوايل جنگ ، آن انسجام و نظم در بين نيروهاي ايراني ديده نميشد. من و چند تن از بچهها با ديدن اين مناظر به بوشهر بازگشتيم و مقداري وسايل خوراكي و وسايل بهداشتي جمع كرديم و آمادهي برگشتن به اهواز شديم. به محض رسيدن به آنجا شهيد محمدي باغملايي آن وسايل را از ما تحويل گرفت و به من گفت: شما ميتواني در بوشهر بماني و از آنجا وسايل و لوازم مورد نيازمان را براي ما فراهم كني. براي همين من به بوشهر برگشتم.
من هر چند وقت يكبار به جبهه ميرفتم و هم به حسين سر ميزدم و هم مقداري وسايل ضروري با خود به آنجا مي بردم. فقط مدتي كه در منطقهي دهلاويه مشغول جنگ بودند من نتوانستم به آنجا بروم و او را ببينم.
به ياد ميآورم چند روزي ميشد كه حسين به كردستان رفته بود. همان موقع من نيز به اهواز اعزام شده و به مدت 2 ماه در آنجا بودم . به من خبر رسيد كه آنها هنوز در كردستان به سر ميبرند ومشغول مبارزه با دشمن دون هستند. حتي زماني بود كه من به همراه دو فرزندم در جبهه بودم. با اينكه ما اغلب در جبهه ها حضور داشتيم ولي بيشتر از همه حسين در جبهه بود.
6 سال از آغاز جنگ تحميلي ميگذشت كه حسين شهيد شد. او 4 سال و اندي در جبههها بود و اين اواخر اصلاً تصفيه حساب نميكرد. آخرين بار كه مرخصي گرفت به مدت 10 روز ماند و دوباره به جبهه برگشت.
يكبار هر سه نفر ما در جبههي جنوب بوديم. فكر ميكنم عمليات خيبر بود كه حسين در اين عمليات شركت داشت و من و مجيد، پسرم هم در دشت عباس بوديم. او در عملياتهاي زيادي شركت كرده بود از جمله عمليات طراح در كرخه ، دهلاويه در بستان ، عمليات فتح در كردستان ، عمليات بيت المقدس (كه به آزادي خرمشهر منجر شد)، عمليات رمضان، عمليات خيبر، عمليات والفجر چهار، عمليات والفجر هشت، عمليات بدر و ...
او در عمليات والفجر هشت، شيميايي شد و تقريباً حدود يك ماه در بيمارستان اصفهان بستري بود. وقتي كه از بيمارستان مرخص شد و به خانه آمد ديديم پشت دو دستش و پشت دو پايش زخم است و تاول زده به طوري كه حتي نميتوانست پايش را در كفش كند.
اولين عملياتي كه در آن شركت داشت عمليات طراح بود. او در آن زمان 14 سال بيشتر نداشت. در آنجا فرماندهي ايشان شهيد عليرضا ماهيني بود. حسين وقتي از عمليات برگشت بسيار راضي و خشنود بود. چون نيروهاي ما در اين عمليات به اهداف خود رسيده بودند.
يكي از خاطرات جالبي كه از حسين شنيديم اين بود كه ميگفت:
- يك روز ظهر ما خوراك نخورده بوديم. ساعت حدود 3 ـ 4 بود كه براي ما غذا آوردند. همين كه بچهها آمادهي خوردن غذا شدند خمپارهاي از سوي نيروهاي عراقي شليك شد و به ديگ غذا كه حاوي پلو و مرغ بود اصابت كرد و آن روز همهي ما گرسنه مانديم.
در عملياتي حسين مسؤول قائم مقام اطلاعات عمليات بود. يكي از خاطراتي كه يكي از دوستان ايشان به نام محمد دمشقي تعريف ميكرد اين بود كه :
«حسين ميبايست فردي را كه تازه به آن منطقه (فاو) آمده بود راهنمايي ميكرد و او را به وظيفهي خود كه نگهباني در يك دكل ديدباني بود آشنا مينمود. همين طور كه حسين به وسيلهي موتور سيكلت آن فرد را كه اهل شيراز بود به جايگاهش راهنمايي ميكرد در راه برگشت به پايگاه، خمپارهاي در پشت موتور او فرود ميآيد و چند تركش به اين شخصميخورد كه حسين سريعاً او را به پايگاه ميبرد تا وي را به بيمارستان برسانند.»
زماني كه در تيپ احمد بن موسي بود ما در منطقهي جنوبيتر در اردوگاهي نزديك سه راه ابوقريه مستقر بوديم. يك روز كه من براي ديدار با حسين به آنجا رفتم با فرماندهي اطلاعات و عمليات آنجا آشنا شدم. ايشان وقتي فهميدند كه من پدر حسين هستم بسيار مرا تحويل گرفتند و از دلاوريها و شجاعتهاي حسين و از كارهايي كه انجام ميداد، خيلي تعريف كردند.
يكي از دوستان ايشان به نام غلامحسين نعمتي كه با هم آشنا بودند و خيلي وقتها همسنگري حسين بود دربارهي او ميگفت:
حسين بسيار فرد مؤمن و با خدايي بود. تا آنجايي كه يك روز هم نميشد كه نماز شب خود را رها كند و هميشه غسل جمعه را انجام ميداد. ايشان عاشق امام خميني بودند و هميشه از خدا به خاطر اينكه امام خميني را رهبر آنان قرار داده، تشكر ميكرد و ميگفت كه اگر امام را نداشتيم حالا اين كشور را هم نداشتيم. او از شهيد بهشتي نيز بسيار تعريف ميكرد. حتي زماني كه عدهاي به توطئهي بني صدر، از شهيد بهشتي به بدنامي ياد ميكردند حسين به شدت ميگريست و از اين كه درباره اين عزيز بزرگوار اين طور ياد ميشد ناراحت بود. او در اواخر جنگ كمتر مرخصي ميگرفت. بار آخركه ايشان 10 روزي را مرخصي گرفتند و به بوشهر آمدند به ما گفتند كه قصد زيارت امام رضا (ع) را دارند. او فوراً بليط مشهد را تهيه كرده بود و همراه 2 ـ 3 نفر از دوستانش به مشهد رفتند. در مشهد ايشان خوابي ميبينند و فرداي آن روز كه به حرم مطهر امام رضا(ع) ميرود از يك روحاني تعبير خوابش را ميپرسد و او نيز خوابش را تعبير ميكند. البته هيچگاه تعبير خوابش را براي ما نگفت. خلاصه پس از صحبت كردن با آن روحاني با حالتي بسيار خوشحال به نزد دوستانش برميگردد و جريان را براي آنان تعريف ميكند. بعد از بازگشت از مشهد حسين حالت عجيبي پيدا كرده بود حتي دو روز از مرخصياش باقي مانده بود كه قصد برگشتن به جبهه را داشت كه به اصرار ما اين كار را نكرد. ايشان در اين 2 روز ميرفت از تمام دوستان و آشنايان خداحافظي ميكرد و سپس به جبهه باز ميگشت.
در عمليات كربلاي 3 كه حسين در آن حضور داشت و در آن اسكلهي الاميه و البكر را از نيروهاي عراقي گرفتند. عدهي زيادي از نيروهاي عراقي به اسارت ايرانيان درآمدند. در همين عمليات بود كه حسين به شهادت ميرسد. جسد ايشان تا 11 سال به دست ما نرسيد ، بعداً به ما گفتند كه پس از شهادت ايشان و 2 ـ 3 نفر ديگر از دوستانش ـ در قايق بودند ـ جسدشان در آب دريا حركت ميكند و به طرف امالقصر ميرود و به دست نيروهاي عراقي ميافتد و همان جا حسين و 2 نفر ديگر از دوستانش را به خاك ميسپارند كه بعد از 10 سال آن اجساد را از زير خاك در ميآورند و به ايرانيان ميدهند.
يكبار خواب ديدم كه عدهاي در حال حركت به سوي جبهه هستند و حسين نيز ساك به دست، در اين جمعيت حضور دارد. من با ديدن حسين صدايش زدم كه با سر به من جواب داد، الآن ميآيم. ولي همين طور پشت سر جمعيت حركت ميكرد. من به طرف او دويدم اما بيشتر از او دور ميشدم.
قبل از عمليات كربلاي 3، من با اتوبوسي كه نيروهاي تازهنفس را به جبهه انتقال ميداد به جبهه رفتم. در آنجا پس از رسيدن به جبهه قصد ديدن حسين را داشتم كه به من گفتند كه حسين در مانوري شركت دارد و شما نميتوانيد ايشان را ببينيد. به همين خاطر به بوشهر بازگشتم. درست چند روز بعد در آنجا شهيد شد.
در زمان شهادت پسرم ، من به مأموريت اداري در منطقهي جم و ريز رفته بودم. پس از بازگشت از مأموريت به خانه آمدم و سراغ حسين را گرفتم (چون حسين معمولاً پس از اتمام عملياتها چند روزي به مرخصي ميآمد) ولي همسرم گفت كه حسين نيامده است. بعد از دو ـ سه روز، قاسم شمسي كه پاسدار بود به منزل ما آمد و گفت:
- عمو، حاج غلامرضا ماهيني با شما كار دارند اگر بيكار هستي بيا تا با هم نزد او برويم.
همين كه قاسم اسم غلامرضا ماهيني را آورد من وسط حرفش پريدم و گفتم: حسين شهيد شده است؟
و ايشان گفتند:
- بله.
چند روز قبل از شنيدن خبر شهادت حسين، خواب ديدم من در جبهه بودم كه مجيد به طرفم آمد و گفت:
«پدر هيچ خبري از حسين نيست. هر چقدر دنبال او ميگردم او را پيدا نميكنم».
وقتي قاسم آن خبر را به من داد فوراً به ياد خوابم افتاد و به دلم افتاد كه حسين شهيد شده باشد. به هر حال من با قاسم به منزل غلامرضا ماهيني رفتيم و ايشان پس از مقدمه چيني جريان شهادت حسين را براي ما تعريف كردند ولي من شهادت حسين را باور نكردم. حتي سال 1369 كه عدهاي از اسراء به ميهن بازگشتند من انتظار برگشتن حسين را ميكشيدم و با خود ميگفتم:
شايد پسرم زنده باشد .
11 سال گذشت و من سفري به دوبي داشتم كه پس از بازگشت از آنجا به ما خبر دادند كه جسد فرزندتان را آوردهاند ولي من باز هم باورم نشد چون به ما گفته بودند زماني كه پسرم به شهادت رسيده قايق آنها نيز منفجر شده و جسد آنها به طور كامل سوخته است.
به هر حال ما به بنياد شهيد رفتيم و جسد ايشان را تحويل گرفتيم. ولي هنوز منتظر بازگشت او هستم. والسلام.
مناجات شهيد
مولايم، بهنام تو آغاز ميكنم كه آغازگر هرچيز تويي. معبودم، من بندهي خوار و ضعيف، نيازمند وگناهگار تو هستم. ميدانم كه گناهانم از حد گذشته و همين مانع اجابت دعاهايم ميشود. اما معشوق من، تو توبهپذيري و هيچوقت بندهات را ناراحت نخواهيكرد. اي تمام هستيم، با نداي علي، اميرمومنان (ع) صدايت مي زنم و ميگويم:
الهم اغفرلي الذنوب التي تحبس الدعاء.
بار پروردگارا آمدهام چون كه خودت گفتي بيا. ميخوانمت چون كه خودت گفتي:
ادعوني استجب لكم.
معشوقم، تو را به شريفترين بندگان درگاهت قسم، دستم را پس مزن و دعايم را اجابت فرما. مولايم، ميترسم بگويم كه تشنهي محبت تو هستم و هيچوقت عطش من رفع نميگردد. زيرا من گمان ميكنم كه اثري از محبت من به دل تو نيست. الهي، تو مولايي و سيدي. معبودا، از شرم كدامين گناهم گريه و ناله كنم. از دست كدامين بديهايم به تو پناه ببرم. مولا، از بسگناهانم زياد شده شمارش آنها ميسر نيست. از شر آنها چه كنم؟ مولا، به نداي علي (ع) ميخوانمت:
الهي و ربي من لي غيرك.
من كه جز تو كسي را ندارم. ميگويند كه هر كسي با يكي از محبان و دوستان تو دشمني كند تو او را دشمن خودت ميداني. كافر زمان ما، صدام جنايتكار بهواسطهي دوستي ما با اهل بيت و قرآن و اسلام است كه با ما دشمني ميكند. مولا جان تو هم بهخاطر اين دشمني كه دشمنان بر ما روا ميدارند از ما درگذر و با آنها دشمن باش. پروردگارا، ميگويند كه يك نفر در بيابان بتي را به دوش گرفته بود و مدام ميگفت: يا هبل. يكدفعه از دهانش دررفت و گفت: يارب. در آن هنگام تو به جبرييل گفتي: برو ببين كه بندهي من چه حاجتي دارد؟ تو جواب آن بندهي گنهكار را دادي پس جواب يارب ياربهاي ما را هم بده. اگر تو جوابمان ندهي به كجا برويم؟
معبودا، تو كه بخيل نيستي كه بر من بخل روا كني. ميدانيم كه عفو و رحمت به دست توست و تنها تو ميتواني آرزوهاي ما را برآورده كني. خدايا، اگرچه گنهكارم اما به جود و بخشش تو نيز اميدوارم. تو را به رأفت و مهربانيت ما را ببخش. درست است كه ميگويند:
گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست؟
اما اي صاحب هستي و نيستي، اگر به در خانه تو نياييم به كجا برويم؟ از تو ميخواهم كه هدايتم كني تا بتوانم از روي اخلاص و نيت پاك، صدايت بزنم. خدايا، به من حقيقتي ده تا زماني كه صدايت ميزنم« الهي و ربي من لي غيرك» از روي تزوير و ريا نباشد. پروردگارا من واقعاً دريافتهام كه جز تو كسي را ندارم. آقا و مولايم، من نمي دانم كه عاشقان و محبان تو چگونه تو را خواندند و چهسان صدايت زدند كه اين چنين آنان را به پيش خود فراخواندي. به ما هم ياد بده كه مانند عاشقانت تو را بخوانيم و مانند گمكردگانت در فراق تو اشك بريزيم. اي تمام هستيم، همان طور كه مولا اميرمؤمنان علي (ع) فرموده: «الدنيا سجن المؤمن» دنيا براي من بعد از شهادت همرزمان و همسنگرانم، زنداني بس بزرگ گشته است. از اين دنيا مرا برهان. ما بدبختيم و بيچارهايم. من نميتوانم كه از گناهان بسيارم غم بخورم يا اين كه از كمي و كاستيهاي عبادتهايم بنالم.
اي كه تو مولايي و ما بندهي تو. اي غفار، اي تواب، اي منتهاي آمال و آرزوها، اي پناه دهندهي پناه خواهان و مرجع شاكيان. اي ارحم و الراحمين، رحم كن بر بندههاييكه هيچچيز و هيچكس و هيچ پناهگاهي جز تو ندارند. پروردگارا، ترسم از آن دم است كه بگويي برو اي بنده نافرمان. در آن دم چه كار ميتوانم بكنم، يارب. ميگويند وقتي بعضي از بندگان ناسپاست صدايت ميزنند وياالله، ياالله ميكنند تو رويت را از آنها برميگرداني و به آنها اهميت نميدهي. واي بهحال من. نكند من از آنها باشم. خداوندا، پناه ميبرم به رحمانيت تو. من ميدانم كه گنهكارم اما هيچكسي جز تو ندارم. از تو ميخواهم كه اسم مرا ميان نامهاي عاشقان و محبانت بنويسي.
يارب، يارب، يارب.
اينك گفتگوي بندهي ناچيز پروردگار و برادر كوچك همه با امت حزبالله:
اي جوانان رشيد و باايمان، اي كساني كه اسلام و مكتب بهشما افتخار ميكند. چه نشستهايد در اين برهه از زمان، در اين دنياي به فساد كشيده شده از دست غارتگران و در اين زمان كه صداي طنين رهبر به گوش تمامي شما رسيده كه شماها را ميخواند. چگونه جرأت ميكنيد كه به نداي ولايت فقيه و مرجع تقليد خود گوش ندهيد و به فرمانش لبيك نگوييد؟ چرا بهانههاي ياران دروغين امام علي (ع) را علم ميكنيد؟ مگر رهبر به شما نميگويد كه در حال حاضر دفاع كردن از جمهوري اسلامي و كشور از هرچيز و هركاري بالاتر است؟ برخيزيد و ياد و خاطرهي گلگون كفنان راه دين و ياد و حماسهي امام شهيد و مظلوم، حسين (ع) را در كربلا زنده كنيد.
شما چگونه به خود جرأت ميدهيد كه مسالهي مدرسه و خانواده و دانشگاه و مسائل ديگر را بهانه قرار دهيد؟ مگر حرف و كلام امام يادتان رفته كه گفتند: جبهه رفتن از اهم واجبات است. با اينكه دفاع كردن از اسلام بر همه واجب است هر كسي نميتواند بجنگد بايد در پشت جبهه فعاليت كنند. اميدوارم همهي مسلمانان در انجام كارهاي خداپسندانه، موفق و پيروز باشند.
حرف ديگر من با شما، در حالي كه نميدانم چند روز ديگر از عمرم باقي مانده و به عنوان برادر كوچكتان، با شمايي كه از من داناتر و بزرگوارتر هستيد اينست كه:
جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همين جنگ است. پس شما اي ملت ايران تا زماني كه مطمئن نشديد كه نيروي انساني كافي در جبههها وجود دارد يا نه، شركت در جبههها بر فرد فرد شما واجب است. اين جواب امام به پاسخ مسالهايست كه گفت:
اگر شك كنيد كه نيرو در جبههها به اندازهي كافي هست يا نه، هم اكنون كه مسؤولين قواي نظامي و مملكتي از كسانيكه قبلاً به جبهه رفتهاند و از كسانيكه امروز ميتوانند بروند، ميخواهند كه هر چه زودتر خود را به جبهههاي نبرد برسانند، بر شما واجب است كه به جبهه برويد .
آري، ديگر جاي هيچ بهانهاي نيست زماني كه در قرآن اطاعت از رهبر و ولايت فقيه را واجب دانسته، همان قدر كه عمل به دستورات خدا و پيامبر را واجب دانسته پس بايد به دستورات ولي فقيه عمل كنيم. همان قدر كه به دستورات خدا و پيامبر عمل ميكنيم. اگر بگويد كه الآن جهاد از اهم واجبات است بر هر كسي كه ميتواند واجب است به جبهه برود.
زماني كه رفتن به جبهه بر ما واجب شده است ما نمي توانيم كارهاي زندگي خود را بهانه قرار دهيم و بگوييم نميرويم. يكي بهانه بياورد كه خانوادهام تنها ميماند و ديگري درس و دانشگاه را بهانه قرار دهد. اگر مسلمانيم و اگر مؤمنيم جهاد در راه خدا يك امر واجب شرعي است كه بر گردن همهي ما ميباشد و ما نميتوانيم آن را زير پا بگذاريم. اگر هم نميتوانيم به جبهه برويم حداقل كاري نكنيم كه امام بزرگوارمان غريب بماند و مثل جد بزرگوارش مجبور شود با چاه درد دل كند. بايد بدانيم كه آن دنيا بايد به خداوند متعال جواب پس بدهيم.
به مولا قسم كه ما عبديم وعبد نبايد فرامين مولا را زير پا بگذارد. خداوند تبارك و تعالي در آيهي 16 سورهي توبه ميفرمايند كه «چنين مپنداريد كه شما را بدون آزمايش بهحال خود رها ميكنيم. در صورتيكه هنوز خدا در مقام طاعت و مجاهدت معلوم نگردانيده كه از شما چه كسي به حقيقت مؤمن است».
واي به حال ما كه بندهي نفس، بندهي زندگي، بندهي زن و فرزند و بندهي ماديات دنيوي هستيم. ما چه چيزمان از خودمان است كه حالا بخواهيم براي خودمان تصميم بگيريم. به قول مولانا شاعر بزرگ ما:
من به خود نامدم اينجا كه بهخود باز روم
آن كـه آورد مــرا بـاز بـرد در وطنــم.
ما غلط ميكنيم كه در اين موارد از خود فتوا صادركنيم كه الان در جبههها به ما احتياج ندارند. زماني كه نمايندهي امام در شوراي عالي دفاع بگويد كه هيچوقت نگوييد من ديروز از جبهه آمدهام يا اينكه پارسال جبهه بودهام. در اين موقعيت نبايد اين حرفها را زد. با يك نگرش و ديد كوچك درمييابيم كه الان تا چه حد جبههها به افراد از جان گذشته نياز دارد و واقعاً كسيكه مي تواند به جبهه برود و اقدام نكند در آن دنيا جواب خدا و پيامبر خدا و جواب امام حسين (ع) و علي اكبر و علي اصغر و ابوالفضل را چگونه ميدهد؟ ما خودمان ميدانيم كه اسلام راستين در ايمان افراد است كه آن هم با اسلام واقعي فاصله دارد. اما بهترينش نزد ماست. اگر ما بخواهيم وطنمان و مكتبمان را همان پهلويها و فهدها و شاهحسينها اداره كنند كه اصلاً انقلاب نميكرديم. والسلام.
نامههاي شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا، بعضي از مردم در چه فكرند؟ چرا بعضي از بندگان، فرمانت را نميبرند؟ چرا همه در فكر خود هستند؟
مولايم، در عجبم كه اين دنياي به اين بزرگي، اين همه موجود وگياه و انسانها را فقط بهخاطر پيامبر و ائمه آفريدي. در حقيقت اينان چقدر مقامشان والاست. واي به حال ما كه فقط به فكر زندگي خويشتنيم. چرا اين همه عصيانگريم؟ چرا اين همه نافرماني ميكنيم . چرا فقط به فكر زيستن در دنيا،
كار خوب، خوراك خوب، جاي خوب و به دست آوردن هر چيز خوب هستيم؟ وقت آن نرسيده كه به فكر دنياي ديگر هم باشيم؟ مگر باور نداريم كه دنياي ديگري هم وجود دارد و در محضر عدل الهي از ما سؤال ميشود؟ چطور است كه عاشق اگر يك روز معشوقش با او كج خلقي كند شايد تا ماهها رنج بكشد اما چرا به فكر معشوق واقعي خود نيستيم. چرا ندايش را اصلاً نميشنويم؟ به كجا رسيدهايم كه خود را از او بينياز ميدانيم. مگر چقدر بزرگ شدهايم كه به نعمتهاي او احتياج نداريم؟ واي از فكر كوتهانديش و
محصورنگرمان . و واي به حال ما. اميدوارم همه در كارهاي خير
موفق و پيروز باشيد .
به قول همرزمان و همسنگران بعد از عمليات والفجر 8 ،كه تعدادي از آن رفيقان و همرزمان شهيد شدهاند. شهيد حسين احمدي هميشه با خود خلوت ميكرد و از خداي خود ميخواست كه به او ملحق شود. وي هميشه با خود زمزمه ميكرد كه خدايا از بندهي گنهكارت راضي نيستي؟ »اكنون قسمتي از آخرين نامهي شهيد حسين احمدي كه به دوست و همرزم خود مرتضي شمسا، برادر شهيد مصطفي شمسا، نوشته در زير ميآوريم.
بسمه تعالي
به يقين اين را درك نخواهم كرد كه شما در فراق ظاهري برادرتان مصطفي چه رنجي ميكشيد. به خاطر اين ميگويم فراق ظاهري زيرا ما هستيم كه آنان را نميبينيم و چشم بصيرت نداريم كه مشاهده كنيم دركجا هستند. به گفتهي قرآن آنان واقعاً زندهاند و ما را نظاره ميكنند. اعمال ما را زيرنظر دارند. بايد بكوشيم كه آنان را غضبناك نسازيم و تا آنجا كه ميتوانيم هدف و مقصدشان را كه همانا پيروزي اسلام است ادامه دهيم. شهيدان به خون خفتگاني هستند كه رفتند تا ما بمانيم. شمعهايي كه سوختند تا ما در روشنايي نور آنان به زندگي خود ادامه دهيم. قطرههايي كه باريدند تا ما شسته شويم. گلهايي كه پرپر شدند تا ما قدر گلها را بدانيم. واي به حال ما كه اين چنين به آنان محتاجيم و نميتوانيم ادامه دهندهي راهشان باشيم. به خداي يكتا قسم كه آنان با قطره قطرهي خونشان فرياد ميزدند كه ما به خاطر هدفمان شهيد شديم.
مرتضي جان، درست است كه مصطفي برادر شما بود اما اين را بدان كه برادر و دوست و همرزم من نيز بود. به خداي واحد، تا آن جا كه بتوانيم عقيدهمان را بر اين پايه نگه ميداريم كه راه شما قادريها، كبگانيها، كشتكارها، رنجبرها و ديگر به خون خفتگان و ياران گرامي را ادامه خواهيم داد. انشاء الله.
راوي: دوست شهيد
آخرين بار كه حسين بعد از پايان مرخصي به جبهه برگشت با اطمينان به مرتضي شمسا گفت كه هر سفارشي، پيغامي براي مصطفي داري بگو كه من به ديدار مصطفي خواهم رفت.
در حقيقت شهيد حسين احمدي در جبهه بزرگ شد و در جنگ كارآزموده گرديد. او جنگجويي با تجربه، غواصي ماهر، ديده باني تيزبين و آرپيجيزني مجرب بود.
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر