شهید عبدالرحمن یاعلی مدد از زبان خانواده
عبدالرّحمن ياعلي مدد
نام پدر: مراد
تاريخ تولد: 1337/6/1
محل تولد: بوشهر
تاريخ شهادت : 60/6/27
محل شهادت : سوسنگرد
محل دفن: گلزار شهداي بوشهر(بهشت صادق)
شهيد از زبان پدرش
(برادر مراد ياعلي مدد)
بنده با شاگردي در مغازه و با مشقّت و زحمت بسيار توانستم فرزندم را به اين درجه برسانم و به اسلام تقديم كنم. اكنون خودم و مادرش پير و فرتوت شده ايم و به طور كلي از حركت باز ايستاده ايم و اصلاً توان راه رفتن را نداريم. با رنج بسيار و به زحمت، چند قدم حركت مي كنيم. چند سال است كه حتي در حياط خانه ي خودمان هم نمي توانيم راه برويم. ما تنهاي تنها زندگي مي كنيم و سال هاست كسي به ديدن ما نمي آيد.
از فرزند شهيدم هرچه بگويم كم است. او يكي از شاگردان ممتاز دانشگاه، و زبانزد خاص و عام بود. وي بدون آزمون وارد دانشگاه شد و به ادامه ي تحصيل در رشته ي مهندسي عمران پرداخت. سپس در تربت جام در هيئت هفت نفره ي واگذاري زمين، مسئول تقسيم اراضي بين مردم شد.
فرزندم خيلي دوست داشت عدالت پياده شود، و سعي مي كرد آنچه رضاي خداست، انجام گيرد.
يك روز از مرخصي برگشته بود و ما تازه سهميه ي 4 نفر كوپن شورا گرفته بوديم. وقتي ديد ما سهميه ي چهار نفرگرفته ايم، با ناراحتي به من گفت: چرا سهميه ي 4 نفر كوپن گرفته ايد؟ من كه پيش شما نيستم. اين كار صحيح نيست و بايد سهميه ي يك نفر كم شود. خودش به شورا رفت و سهميه ي يك نفر را كم كرد.
پيكر فرزندم پس از شهادت، در منطقه ي سوسنگرد، 5 ماه مفقود بود، تا اين كه يكي از دوستانش، در همان منطقه خواب مي بيند كه جسد شهيد «ياعلي مدد» و چند نفر از يارانش در منطقه ي سوسنگرد زير خاك است. شهيد به خواب دوستش مي آيد و مي گويد اين قدر دنبال من نگرديد. من همين جا در همين منطقه هستم.
صبح كه مي شود براي پيدا كردن اجساد، چند نفر به همراه دو لودر به منطقه مي روند، چندين ساعت تلاش مي كنند و جسدي پيدا نمي شود. يكي از راننده ها خسته مي شود و دست از كار مي كشد و برمي گردد. ولي راننده ي دوم به كار خود براي پيدا كردن اجساد ادامه مي دهد، تا اين كه بعد از ساعت ها تفحص، يكباره راننده از بالاي لودر پرت مي شود و به زمين
مي خورد. افرادي كه شاهد ماجرا بوده اند، به طرف راننده مي دوند و راننده با حيرت مي گويد كه درون بيل نگاه كنيد. وقتي مي روند و درون بيل را نگاه مي كنند، مي بينند چهار جسد است كه يكي از آن ها متعلق به عبدالرحمن است.
عبدالرحمن به ورزش فوتبال بسيار علاقه مند بود و عصرها بيشتر به تمرين فوتبال مي رفت و در زمين تيم «ايرانجوان»، تمرين مي كرد.
شهيد از زبان مادر
(خواهر زينب شاطريان)
از فرزندم هيچ گاه سخن ناخوشايندي نشنيدم. او هرگز در سخن گفتن با ما صدايش را بلند نمي كرد. در تمام مدت تحصيل، شاگرد ممتاز دبيرستان و دانشگاه بود، و در زمان جنگ پيشتاز ميدان هاي نبرد.
وقتي كه در هيئت هفت نفره ي واگذاري زمين فعاليت مي كرد، يك روز به يكي از دوستانش مي گويد كه مي خواهم به بوشهر براي ديدن پدر و مادرم بروم. ولي يك راست به جبهه مي رود و اصلاً به خانه نمي آيد.
او كسي بود كه از وقتي خود را شناخت، يا در سنگر تحصيل بود، يا در ميدان نبرد با دشمن. آري او در اين دو جبهه پيروز بود و عاقبت نيز شهيد جبهه ي حق شد.
شهيد از زبان همرزمش
(برادر آزاده يوسف بختياري)
آشنايي من با شهيد عبدالرحمن ياعلي مدد، به زماني برمي گردد كه ما به مدرسه ي «22بهمن» مي رفتيم.
ما حدوداً 16 ساله و كلاس دوم راهنمايي بوديم. آن زمان برادر بزرگ شهيد، در مدرسه معلم ما بود. زماني كه انقلاب پيروز شد، ما با ايشان ارتباط داشتيم. روشن فكري متفكر بود.
دوستي من و شهيد و احمد جولاييان از حد همكلاسي فراتر رفت، به گونه اي كه به منزل ايشان رفت و آمد داشتم و با خانواده ي محترم ايشان آشناتر شدم. رابطه مان بسيار تنگاتنگ شده بود و همديگر را خيلي دوست داشتيم.
من و شهيد و «احمد جولاييان» و برادر «كرامت بنچاري» با يكي از دوستان ديگر كه در مدرسه ي «22 بهمن» بوديم، مي خواستيم روزنامه ي ديواري تهيه كنيم. هر هفته يك روزنامه ي ديواري براي مدرسه تهيه مي كرديم. در اين كار از آقاي «ياعلي مدد» كه معلم ما بود كمك مي گرفتيم.
با شروع جنگ تحميلي، مدرسه را رها كرديم. از يك طرف به بسيج مي رفتيم و آموزش مي ديديم، و از طرف ديگر چند ساعتي به مدرسه مي رفتيم. تا اين كه آموزش ما در مدرسه تمام شد.
عاقبت به جبهه اعزام شدم و در خدمت شهيد «عليرضا ماهيني» و گروه شهيد «چمران» در جنگ هاي نامنظم بودم. هر وقت كه به مرخصي مي آمدم، به منزل آقاي ياعلي مدد مي رفتم. شهيد هم هر وقت كه مي دانست كه من برگشته ام، به خانه ي ما مي آمد.
يك روز به خانه ي شهيد رفتم. مادرش گفت كه عبدالرحمن به جبهه رفته است و ما هم از او خبري نداريم. فقط مي فهميم كه سوسنگرد است. گفتم: از چه ناحيه اي اعزام شده است؟ گفت: از ناحيه ي دانشجويان پيرو خط امام(ره) تهران به جبهه رفته است. گفتم: خيلي خوب، من به آن جا مي روم و او را پيدا مي كنم. مقداري خوراكي هم به من داد كه من با خودم براي شهيد ببرم.
پيدا كردن عبدالرحمن، كار خيلي سختي بود. چون من از او هيچ نشاني نداشتم. ولي از آن جا كه خدا مي خواست كه من شرمنده ي خانواده ي شهيد نشوم، به منطقه ي «عباسيه» رفتم. سپس به طرف راست سوسنگرد حركت كردم. سوسنگرد هنوز دست عراقي ها بود.
يك روز كه لب رودخانه ي سوسنگرد، با بچه ها نشسته بودم، ديدم سه نفر با قايقي كه در آن نشسته اند، دارند به طرف عراقي ها مي روند كه منطقه را شناسايي كنند. خوب كه نگاه قايق كردم، احساس كردم كه يكي از آن ها شهيد ياعلي مدد است.
قايق رفت و ما به انتظار مانديم تا قايق از شناسايي برگردد. وقتي برگشتند، به لب رودخانه رفتم. ما وسط عراقي ها بوديم. يعني در واقع عراقي ها بر تپه هاي «الله اكبر» مستقر شده بودند؛ و ما مواظب بوديم كه نكند عراقي ها روي رودخانه پل بزنند، و طرف ديگر سوسنگرد را هم به اشغال خود دربياورند.
وقتي قايق ايستاد، جلو رفتم، ديدم كه ياعلي مدد است. وقتي خواستِ خدا باشد، همه چيز اتفاق مي افتد. با هم روبوسي و احوالپرسي كرديم. پرسيدم تو اين جا چه كار مي كني؟ ماجرا را برايم توضيح داد. گفتم: مادرت سوغاتي برايت فرستاده تا به تو بدهم. از من پرسيد كه تو كجا هستي؟
گفتم: من همين جا پشت خاكريز هستم. پس از آن خداحافظي كرد و رفت.
بعد از آن ما در آن منطقه، عمليات «الله اكبر» را انجام داديم. پس از عمليات، من به مرخصي رفتم.
روزي به منزل آقاي ياعلي مدد رفتم. اتفاقاً شهيد عبدالرحمن هم به مرخصي آمده بود. دو سه روزي در بوشهر با هم بوديم. خيلي با هم شوخي مي كرديم. خيلي دوستش داشتم. واقعاً از آن بچه هاي مخلص بود.
شهيد دانشجو بود و بينش سياسي بسيار بالايي داشت. واقعاً پيام هاي امام(ره) را به خوبي درك مي كرد. مي دانست كه اوضاع و احوال مملكت چگونه است.
آن موقع خيانت هاي «بني صدر» بحث داغ روز بود. ما جبهه كه بوديم، موضوع را دريافته بوديم؛ ولي همه جا قابل بيان نبود. گاهي اوقات با شهيد «احمد جولاييان» به خانه ي آقاي ياعلي مدد مي رفتم و با همديگر خيلي ارتباط تنگاتنگي داشتيم.
شهيد ياعلي مدد از دانشجويان پيرو خط امام(ره) بود و از امام(ره) كاملاً اطاعت و فرمانبرداري داشت. به طوري كه هرچه رهبر مي گفت، اطاعت مي كرد.
ما مجدداً به جبهه رفتيم. يك بار او براي شناسايي به يكي از مناطق رفت، ولي ديگر برنگشت. وقتي كه مدتي گذشت، من به بوشهر آمدم.
خانواده ي شهيد از من سراغ او را گرفتند. گفتم كه او را ديدم كه به شناسايي مي رفت، ولي بعد از آن ديگر او را نديده ام. من نيز خبري نداشتم. بعد از اين كه در آن منطقه عمليات شد، پيكرش را آوردند.
خداوند همه شهدا را غريق رحمت فرمايد و اين شهيد عزيز را با شهداي كربلا محشور فرمايد.
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر