دستش قطع شد و تیری در قلبش فرو رفت
شهید عبدالرسول شکیبا زاده
نام پدر: اسماعیل
تاریخ تولد: 1349/5/15
میزان تحصیلات: سوم متوسطه
تاریخ شهادت: 1367/5/5
محل شهادت: شلمچه
دستش قطع میشود و به شهادت می رسد
شهید شکیبازاده از نحوه شهادت فرزندش می گوید :
آخرین باری که وی به جبهه رفت ؛ مصادف با حمله ای بود که بعد از پذیرش قطعنامه 598 توسط امام (ره) رخ داد و رسول در همان عملیات شهید شد . شنیده بودم که وقتی یکی از مسئولین به محل استقرار آن ها می آید و اعلام نیاز به نیرو جهت حمله به دشمن می کند ، رسول نیز داوطلب می شود و با او می رود . همین طور که رسول به همراه آن مسئول و چند نفر دیگر می رفتند تا در آن حمله شرکت کننده ؛ گلوله ی آرپی جی به طرف او شلیک می شود و دستش قطع می شود و همان جا به شهادت می رسد.
دو روز پس از شهادتش ؛ پیکرش را به بوشهر آوردند. من در آن زمان در ستاد پشتیبانی جبهه بودم. دو نفر از دوستان من از شهادت پسرم مطلع بودند ؛ ولی به من چیزی نمی گفتند. روزی به آن دو گفتم می خواهم به ناو تیپ بروم و خبری از رسول بگیرم . ولی آن ها گفتند : تو همین جا باش ؛ ما خودمان می رویم و برایت خبر می آوریم . آن روز دیگر آن ها را ندیدم . شب همان روز یکی از دوستان به خانه ی ما آمده بود تا خبر شهادت پسرم را به من بدهد ، ولی من به خانه نرفته بودم و در مسجد بنایی می کردم . آن شب من تا ساعت 5/5 صبح مشغول بنایی در مسجد بودم . همان جا خبر شهادت رسول را به من دادند. صبح که به خانه رفتم ، خبر شهادت پسرمان را کم کم به مادرش دادم . هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنم . اول مات و مبهوت به من نگاه کرد و پس از چند دقیقه به من گفت : قلبم سوخت . زمانی که با برادران و مادر رسول ، برای دیدار پیکرش به بهشت صادق رفتیم ، دیدیم که دست پسرم قطع شده ، ولی صورت نورانی و آرامی داشت. صفا و صمیمیت رسول همیشه در خاطرم ماندگار است. او گاهی به خوابم می آید و از من می خواهد که راه شهدا را ادامه دهیم و از ولایت فقیه پیروی کنیم . آری، شهدا عاشق امام و انقلاب بودند و برای پایداری نظام اسلامی ، جان خود را نثار کردند .
َ
خوشابحالت چنین پسری داری
پدر شهید شکیبازاده از مهربانی فرزند شهیدش می گوید :
رسول از جبهه نامه های زیادی برایمان می فرستاد و در آنها از حال و هوای آنجا می نوشت . او جبهه را خیلی دوست داشت . من و مادرش از اینکه چنین پسر سلحشور و مبارزی داشتیم ؛ بسیار خوشحال بودیم و به او افتخار می کردیم .
خودم 5 سال در جایگاه نماز جمعه ؛ در ستاد پشتیبانی از جبهه و جنگ بودم و گاهی وسایلی به منطقه ی جنگی می بردم . رسول دو بار از جایگاه نماز جمعه به جبهه اعزام شد . در مرحله ی آخر که قرار بود آن ها را به جبهه ببرند ؛ مقداری لیمو و خارَک با خود برد و می گفت : « می خواهم بچه ها را خوشحال کنم » . از بوشهر که حرکت کردیم تا خود منطقه ی عملیاتی ، در ماشین ایستاده بود و با اشتیاق فراوانی با خارَک و لیمو از بقیه ی برادران ، پذیرایی می کرد . آقای مقاتلی هم با ما بود . او به من می گفت : خوشا به حالت که چنین پسری داری ؛ چقدر خوش اخلاق و خوش برخورد است .
رسول رابطه ی بسیار خوبی با مردم داشت . یادم می آید یک بار به من گفت : « پدر ؛ می توانی برایم یک رادیو بخری تا در جبهه از آن استفاده کنم » . من برایش خریدم . مرحله بعد که از جبهه به خانه آمد ؛ رادیو را نداشت . پرسیدم : رادیویی که برایت خریدم ؛ کو ؟ جواب داد : « آن را به مجید بشکوه ( شهید ) دادم . گفتم : پس خودت بدون رادیو چه کار می کنی ؟ گفت : « خدا کریم است » .
می خواهم به جبهه بروم
پدر شهید شکیبازاده از محسنات شهید می گوید :
رسول محسنات اخلاقی بسیاری داشت . همیشه خنده ای بر لبانش نقش بسته بود . در سلام گفتن از دیگران پیشی می گرفت و اعتقاد داشت که سلام گفتن به دیگران واجب است . او از کودکی دلسوز و خیرخواه همه بود و سعی می کرد تا آنجایی که دستش بر می آید به همه کمک کند .
با شروع جنگ تحمیلی ، وی بسیار مشتاق بود که در جنگ شرکت کند ، ولی چون سنش خیلی کم بود، نمی توانست به جبهه برود . 14 سال بیشتر نداشت که به من گفت می خواهد به جبهه برود . هر چه به او گفتم : پسرم ؛ تو هنوز سنت برای جبهه رفتن کم است ؛ چطور می خواهی به میدان نبرد بروی ؛ پایش را یک کفش کرده بود و می گفت : « می خواهم به جبهه بروم » . هنگامی که علاقه ی وی را برای رفتن به جبهه دیدم ، مانعش نشدم و من و مادرش به او گفتیم : حالا که دوست داری به جبهه بروی ، برو ؛ در پناه خدا . یک سال در پادگان شهید صدوقی بوشهر بود و 15 ساله که شد ؛ او را به جبهه بردند.
او خیلی به مسجد علاقه داشت
پدر شهید شکیبازاده از مبارزات شهید می گوید :
عبدالرسول فرزند اول من بود . او در سال 1349 ، در بوشهر به دنیا آمد و با قدم نهادن به زندگی ما شور و شادی را با خود به ارمغان آورد . من از7 سالگی او را با خود به مسجد و حسینیه می بردم و در همان زمان او را با قرآن و نماز آشنا کردم .
در سال 1357 که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ؛ رسول 8 سال داشت ولی با این وجود به همراه بزرگترها به تظاهرات می رفت و به سوی ماموران رژیم پهلوی سنگ پرتاب می کرد . او خیلی به مسجد علاقه داشت و همیشه از من می خواست که به آن جا برویم . قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ؛ مخالفان نظام اعلامیه های ضد انقلابی را شبانه در مساجد پخش می کردند . رسول به همراه دوستانش این اعلامیه ها را جمع می کردند و آتش می زدند و به این شکل مبارزه می کردند .
هر کاری که به او محول می کردند با علاقه انجام می داد و از همان زمان با بچه های انقلابی و مذهبی ارتباط داشت و با آنها همکاری می نمود . خیلی زود در مسجد خواندن نماز و تلاوت قرآن را یاد گرفت .
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر