پرستاری عاشقانه یک شهید از پدرش
به گزارش نوید شاهد بوشهر، شهید «احمد یاسی» یکم فروردین ۱۳۴۷ در بوشهر متولد شد. وی تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی ادامه داد و پس از آن شغل نیاکانش که قصابی بود را در پیش گرفت. در اخلاق و مهربانی زبانزد بود و همکلاسی هایش، او را به سکوت و متانت میشناختند.
با قوت گرفتن اعتراضات مردی زمان قبل از انقلاب در بوشهر،احمد نیز به دوستانش پیوست و با شرکت در تظاهرات، دین خود را به انقلاب ادا کرد. از پایههای ثابت برنامههای مسجد بود و به مجلس عزای امام حسین (ع) ارادت ویژه دای داشت.
سرانجام در سال ۱۳۶۷،پس از یک سال دوندگی برای اعزام، بر اثر اصابت گلولهای به شکمش، در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید.
پرستاری عاشقانه
علاقه آقا جعفر به احمد غیر قابل وصف بود. او را احمد شاه صدا میزد و میگفت: «تو شاه جبری هستی» احمد هم هوایش را خیلی داشت.با اینکه سن و سالی چندانی نداشت، اما پخته رفتار میکرد. یاد ندارم که من و یا آقا جعفر تندش شده باشیم.حتی در آن وضعیت نابسامان محل زندگیمان نیز نگرانش نبودیم و خیالمان از این بابت راحت بود که همیشه مسیر درست را انتخاب میکند.
خاطرم هست ایام عید بود که به همراه بچهها به بی بی حکیمه رفتیم، احمد با ما نیامد و پیش آقا جعفر ماند. از قضا همان روزها آقا جعفر مریض میشود و در بستر میافتد. احمد هم صبح زود، ابتدا احتیاجات ضروری پدر را فراهم میکرد و بعد به محل کارش میرفت. بعد هم از کار باز میگشت. پروانه وار به دور آقا جعفر میچرخید. تا روزی که ما به خانه برگشتیم، هر روز کار احمد همین بود و به نیکی از پدرش پرستاری کرده بود.
به نقل از مادر شهید
نوازشی عاشقانه
بردار بزرگش امیر به خدمت سربازی رفته بود. با طلوع آفتاب که دیگر خواب به چشمانم نمیآمد و آقا جعفر با احمد به قصابی میرفتند، در کنار شعله آشپزخانه مینشستیم و یک دل سیر گریه میکردم. اما آنچه آن روزها مایه دلگرمی ام میشد، حضور احمد بود.
هرگاه از راه میرسید، با قربان صدقه هایش وارد آشپزخانه میشد و مرا در آغوش میگرفت؛ سرم را میبوسید و با گرمای دستانش، گونه هایم را نوازش میکرد. گاهی هم نامه هایش را میآورد و با همان صدای مهربانش، برایم میخواند و دلم را گرم میکرد.
به نقل از مادر شهید
رویای صادقه
هر موقع که مریض میشوم به خوابم میآید. یاد دارم یک بار که سردرد به سراغم آمده بود خوابش را دیدم. نگران بود؛ مثل همیشه چند دقیقهای در کنارم نشست. سرم را نوازش کرد که به دکتر بروم. به خاطر دارم که یکبار هم سال ۶۸ شبی به خوابم آمد. چهره اش دلگیر بود و صدایش لحن آشفتهای به خود گرفته بود. کنارم نشست، سرش را روی دستم گذاشت و با همان نگاه ناامیدش به نقطهای خیره ماند.
پسرم! چی شده؟
آقای خمینی مریض است.
نه مادر خدا نکند.
چرا مادر، چندین دکتر هم جوابش کرده اند.
صبح که شد به آقا گفتم که چنین خوابی دیدم.حوالی ساعت ۸ صبح بود که خبر دادند آقای خمینی به رحمت خدا رفتند. آنجا بود که آقا جعفر گفت:«نگاه کنید! این شهیدان همه چیز را میدانند.»
انتهای پیام/