آخرین شام شهادت
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛سردارشهید«احمد اسدی» دهم تیرماه ۱۳۴۴ در بوشهر متولد شد. وی با سمت فرمانده گردان در تاریخ چهارم تیرماه ۱۳۶۷ درجزیره مجنون به شهادت رسید.
آخرین شام شهادت
همرزم سردار شهيد نقل می کند:شب قبل از شهادت احمد همه دور هم نشسته بوديم و صحبت می كرديم،از كارهاي روزمره گرفته تا برنامه ها و مسايل واحد تخريب،بيشتر اوقات كه محفل بچه ها گل می كرد همه سخن از جبهه و جنگ بود.شهيد اسدی رو به من كرد و گفت:گرسنه هستم اگه چيزي دم و دست گير مياد زحمت آن را بكش.
من هم با خوشحالی رفتم و مقداری غذای باقيمانده ی ظهر كه مرغ و برنج بود را برايش آوردم.در حالی كه شروع به خوردن مي كرد با لبخند گفت:آخرين مرغ و برنج خودمان را هم بخوريم،شايد شهيد شديم.من هم كه می دانستم فردا صبح به مرخصی مي رود بي اعتنا به صحبت او گذشتم.
صبح زود شهيد اسدی بعد از ديدار با همسنگران جهت رفتن با ما خداحافظی كرد و با دو نفر از برادران ديگر به قصد برازجان حركت کرد. حدود يكی دو ساعت بعد به ما اطلاع دادند، ارتش عراق به جزيره ی مجنون حمله كرده است.
به ما دستور داده شد ، سريعاً با مقدار زيادي مواد منفجره و نيروهاي تخريب به طرف جزيره حركت كنيم. بچه ها با آمادگي كامل در حالی كه سر از پا نمی شناختند بلافاصله يک خودرو لندكروز را پر از مواد منفجره كردند و با خودروی ديگر بچه هاي تخريب را روانه جزيره مجنون كردند.
نزديكي های جزيره كه رسيديم مطلع شديم،دشمن در مقابل مقاومت و رشادت هاي بچه هاي رزمنده درمانده شده و از گازهاي شيميايي استفاده كرده است و توانسته جزيره را تصرف كند. مجبور شديم به عقب برگرديم. در جاده ي اهواز خرمشهر به سه راهي فتح كه رسيديم،ديديم احمد با دو تن از برادران ديگر به آنجا آمده اند.
پس از احوال پرسي از او پرسيدم :احمد كجا بودي؟! گفت:مي خواستم به ترمينال بروم كه با خبر شديم عراق به جزيره حمله كرده است و من سراسيمه به طرف شما حركت كردم.
سپس شهيد اسدي به من گفت:تو اين ماشين را بگير و بچه ها را از جاده ي اهواز ، به مقر گردان ببر. من گفتم: بيا همه با هم به مارد برگرديم!ولی او اصرار داشت كه ما برگرديم و ماشين مواد منفجره را به او بسپاريم. وي سپس شهيد محمد حسن كريمي و شهيد غلامرضا كشتكار را انتخاب كرد و با همان لانكروز راه افتادند. در حالي كه ماشين داشت حركت مي كرد، برادر علي خمشايا سوار شد و دو تن از بچه ها كه تلاش مي كردند خودشان را به ماشين برسانند جا ماندند.
آنها رفتند و آن لبخند شيرين هميشگي و سفارش احمد كه مي گفت:شما برگرديد،در دل يكايک بچه ها به يادگار ماند.
ساعت دو بعد از ظهر كه از هم جدا شديم در دل گفتم:خداحافظ احمد!
طبق سفارش احمد به اهواز رفتيم و پس از نماز ،غذا خورديم و به مقر رفتيم. شب همه ی بچه ها دلواپس بودند و هيچ كس حال و حوصله نداشت. تا صبح هر لندكروزی كه وارد مقر مي شد، بچه ها به سويش مي دويدند. همه انتظار او را مي كشيدند و او از همه فارغ. تا صبح آرام نداشتيم.
صبح به مقر فرماندهي تيپ رفتم و ماجراي ديروز را به فرمانده برادر حاج كارگر توضيح دادم. سردار كارگر با تعجب پرسيد:مگر احمد اينجا بوده؟!!
گفتم:بله. او گفت:آخر از ما خداحافظی كرد كه به برازجان برود.
بعد دستور داد هر طور شده از او خبري برايش بياوريم. جهت جستجو به طرف جاده ي اهواز ، خرمشهر حركت كرديم. در كنار جاده هنوز اجساد زيادی قرار داشت هدف ما رفتن و سركشی به بيمارستان بود،اما من در ماشين هاي سوخته به دنبال پيكر احمد بودم. همين طور كه مي رفتيم با خود زمزمه مي كردم:
تا اينكه در 45 كيلومتري اهواز متوجه لندكروزي شديم ، كه فقط قسمتي از شاسي و لاستيك آن در وسط جاده بود و بر اثر انفجار علاوه بر حفره ي عميقي كه ايجاد شده بود، قسمتي از جاده به طرز عجيبي نشست پيدا كرده بود. به بچه ها گفتم : پياده شويم و آنجا را خوب بررسی كنيم.
وقتي شروع به جستجو كرديم، تكه هاي گوشتی به آسفالت چسپيده بود. كمي آن طرف تر،تكه لباس با گوشت و تكه اي از ماشين كه مقداري مو به آن جسپيده بود،در اطراف پراكنده شده بود.
بچه ها گفتند:تا دير نشده ،به بيمارستان برويم،اين جا كه چيزي نيست. ولي به من مثل اينكه الهام شده بود ، كه گمشده ام همان جاست.
ديگر صبر و قرار نداشتم و نمي توانستم به رفتن راضي شوم و از آن جا دل بكنم.از يک طرف بچه ها اصرار داشتند،حركت كنيم و يواش يواش به طرف ماشين برمي گشتند و من هم با دقت سر به زير روي زمين ، بدنبال رد خاكي عشق شهيد اسدی و يارنش بودم،كه متوجه شماره پلاک ماشين شدم. جرات نگاه كردن به آن را نداشتم. خدا خدا مي كردم ، شماره اشتباه باشد. شماره را كه خواندم، افتادم و ديگر ندانستم چه شد. پس از مدتی كه به خود آمدم متوجه شدم هر كدام از بچه ها به گوشه اي نشسته و زار زار گريه مي كنند.
و در ميان هق هق گريه ها و ناله هاي شان ، احمد و ديگر بچه ها را به اسم صدا مي زنند.
در اطراف مي رفتيم و مي آمديم و دور خود مي چرخيديم. همه اش صحنه ي كربلا در نظرم مي آمد كه چگونه حضرت زينب(س) در ميدان قتلگاه به دنبال عزيزانش مي گشت.كمی جلوتر كه رفتيم ، يک تكه پا پيدا كرديم كه از پايين ساق قطع شده بود، از روی انگشتانش فهميدم،پاي احمد است.بعد از آن گواهينامه ی نيم سوخته ی شهيد كريمی و تكه های لباس شهيد كشتكار و شهيد خمشايا پيدا شد و ديگر مطمئن شديم و باور كرديم كوچيدن ستاره ها را.
گل نشان های شهيدان را تكه تكه جمع كرديم و به همراه بچه ها برگشتيم و گزارش تجسس خود را به فرمانده ي تيپ اطلاع داديم. و با همكاري تعاون تيپ موفق شديم بقايای اجساد مطهر شهدا و به معراج رفتگان را جهت خاكسپاری به برازجان انتقال دهيم.
انتهای پیام/