نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - لحظه های آسمانی
اما وقتى از او شنيد سيدى سبزپوش در خواب او آمده و به دست او كه بر روى تپه اى سرسبز ايستاده بوده اسلحه اى داده و به او گفته بلند شو تو سرباز امام زمان(عج) هستى، ساكت شد و جز اشك چيز ديگرى بين مادر و پدرم نبود. لحظاتى بعد در حالى كه همه گريه مى كرديم پدرمان را كه لباس خاكى بسيج پوشيده بود...
کد خبر: ۴۲۲۸۹۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۸

يك روز پس از اينكه ناهار را صرف كرديم، طبق معلوم كار به شوخى و مزاح بچه ها با يكديگر كشيد. وقتى حسام اسماعيلى فرد سر شوخى را با من باز كرد به او گفتم: حسام وصيت كن اگر پولى و مالى دارى آن را به من بدهند تا به نيت تو در راه خير مصرف كنم.
کد خبر: ۴۲۲۷۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۷

برادرم و شهيد آوينى و چند نفر ديگر شنل هاى سبز رنگ زيبايى بر دوش داشتند و بر روى سرشان نيم تاجى ديده مى شد...
کد خبر: ۴۲۲۶۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۶

من مثل علی اكبر امام حسين)ع( شهيد مى شوم. هنوز يك هفته به عمليات فتح المبين كه مجيد در آن به شهادت رسيد، مانده بود . نكته عجيب اين بود كه وقتى اين جمله را به مادر گفت دستش را روى سرش گذاشت و گفت: تير عراقى ها به سرم و چشمم میخورد...
کد خبر: ۴۲۲۶۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۶

نزديكى هاى عصر يك روز شنبه كه او را براى هوا خورى به در منزل آورده بودم چون بر اثر تبى كه به او عارض شده بود بدنش خيلى گرم بود پس از لحظاتى ديدم يك سيّد نورانى و خوش سيما كه شال سبزى را به كمرش بسته بود ولى عمامه اى بر سر نداشت و يك دستمال سياه به سبك عرب ها به روى سرش انداخته بود از جلوى منزل ما عبور میكند چون در منزل ما نيمه باز بود وى نگاهى به داخل انداخته و به من و منصور رسيد.
کد خبر: ۴۲۲۵۸۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۵

من اين شعر را چند بار نزد خودم تكرار نمودم. در طى روز روى مسأله اى فكر مى كردم كه آيا آن را انجام دهم يا نه؟ در يك لحظه به ذهنم گذشت كه آن را انجام ندهم. اين جريان از يادم رفت و سپرى شد، تا اين كه شب به محل هميشگى قرار با آقا رفتم.
کد خبر: ۴۲۲۳۰۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۳۰

در آن ميان يكى از همراهان به شيخ گفت : در گذشته ما از علماء و بزرگان كراماتى مشاهده كرده و شنيده ايم، پس چرا شما كرامتى از خود نشان نمی دهید تا دروازه بر روى شما باز شود؟ شيخ در جوابش گفت : خيلى از كرامات آنها بعد از مرگشان هويدا گشته است...
کد خبر: ۴۲۲۲۱۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۹

سيّد گفت: آن چيست؟ گفتم :«هل جزآء الاحسان الا الاحسان »؟ سيّد گفت: من قبول كردم، باشد، بعد من به او گفتم: من هم قبول نمودم، باشد. عهد كرديم كه براى همديگر دعا نماييم كه خداوند عاقبت ما را ختم به خير نمايد. سيد در كربلاى 5 در سال 1365 شهيد گشت و من ميراث دار او گشتم . از خداوند جل شأنه می خواهم كه كفيل امورم باشد و يارى صديق و پاك دل براى آن برادر شهيد عزيز باشم، ان شاءالله...
کد خبر: ۴۲۲۱۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۸

بعد از انجام مقدمات خواب و گستردن اسباب خواب، خوابيديم. در حدود ساعت 2 صبح، در عالم خواب، بعد از جرياناتى كه به وقوع پيوست در حالى كه اسلحه اى در دست داشتم يكى از برادران را ديدار كردم و او به من نويدى را داد و گفت: سيّد تو و سه نفر ديگر شهيد خواهيد شد و مرا نزد لوحى كه پرده اى بر روى آن كشيده شده بود، برد. پرده را كنار زد و گفت: ببين، اسم هاى ما چهار نفر بر روى آن ثبت گرديده است...
کد خبر: ۴۲۱۸۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۵

سيد در اين فاصله به من آمادگى می داد و می گفت: خوابى ديده ام كه نمى توانم براى تو تعريف كنم! ولى همين قدر به تو بگويم كه مى دانم ديگر به پيش تو بر نمی گردم و اگر هم برگردم به حدى مجروح هستم كه نمی توانی با من بيايى.
کد خبر: ۴۲۱۸۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۵

چند دقيقه اى نگذشته بود كه چشم يكى از بچه ها به هندوانه بزرگى در نهر آب افتاد. اول فكر كرديم پوست هندوانه است. اما وقتى با تكه چوب آن را از نهر بيرون آورديم، ديديم هندوانه اى به وزن هفت هشت كيلو است. به محض اينكه علی آقا هندوانه را ديد، با دست به سرش كوبيد و فرار كرد على در آن لحظه و در بين بچه ها شرمنده و سر به پايين نشسته بود...
کد خبر: ۴۲۱۶۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۳

داخل چادر تاريك بود. از صداى نفسهاى آرام گلخانم و شوهرم محمد، مى شد فهميد هنوز نيمه شب است. شوقى در خودم احساس می کردم كه نمى توانستم تا صبح صبر كنم. خواستم بيدارشان كنم و تا يادم نرفته خوابم را بگويم ولى اين كار را نكردم و به انتظار صبح ماندم. برادرم ملاّى ايل بود.
کد خبر: ۴۲۱۲۸۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۸

وقتى به خواب رفتم شهيد سيّدجواد صميمى كه قبل از شهادتش به من وعده مجروحيت داده و اعلام كرده بود خودش شهيد مى شود و شهيد هم شد به خوابم آمد. او روى يك صندلى نشسته بود و اسامى افرادى را كه در آنجا ايستاده بودند مى نوشت...
کد خبر: ۴۲۰۸۸۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۷

وقتى فرم تكميل مى شد، مشخصات آن را براى سنگ تراش مى فرستاديم و پايين آن برگه مى نوشتم اقدام شد و آن را امضاء و بايگانى می نمودم. با توجه به مسأله اى كه اشاره كردم در اين ميان به يكى از شهداى بمباران كم توجهى كرده بودم...
کد خبر: ۴۲۰۸۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۶

نزديك اذان ظهر بود. بچه ها پس از شنيدن اين جملات طبق معمول به او نگاهى كردند و لبخندى زدند. ناگهان صداى سوت خمپاره اى به گوش رسيد. هريك از بچه ها براى در امان ماندن از تركش خمپاره در گوشه اى دراز كشيدند. پس از انفجار خمپاره متوجه شديم آن پيرمرد پاك نهاد روستايى بر روى زمين افتاده است...
کد خبر: ۴۲۰۲۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۰۷

يك روز بعد از ظهر كه در منزل تنها و روى پلّه هاى جلوى اتاق نشسته بودم ناگهان چشمم به حياط منزل افتاد. با كمال تعجب ديدم سيدمهدى در حالى كه لباس روحانى به تن دارد و تسبيحى را هم در دستش می چرخاند...
کد خبر: ۴۲۰۰۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۰۴

من يك بار ديگر هم قبل از اين صحنه جسد او را در سردخانه ديده بودم كه چشمانش كاملاً بهم بسته بود. از ديدن اين صحنه خيلى تعجب كردم. چشمان برادرم پس از آن همانطور باز ماند...
کد خبر: ۴۲۰۰۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۰۴

وقتى از پدر اين شهيد كه هم اكنون در روستاى تن گارم به شغل آهنگرى اشتغال دارد، خواستم ماجراى فرزندش را روايت كند گفت: يك بار با جمعى از بستگان براى نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهيدم رفته بوديم، آنجا متوجه شدم سنگ بالاى قبر سوراخ شده و نياز به تعمير و مرمّت دارد. وسايل تعمير را آماده كرديم و سنگ بالاى قبر را برداشتيم و با جسد فرزندم كه درون لحد بود، مواجه شديم...
کد خبر: ۴۱۹۸۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۰۲

شبهاى قبل هم به محوطه بالكن رفته بودم، ولى اين دفعه انگار تمام آن محوّطه را با گلاب ناب شستشو داده بودند. همه جا از اين بوى گلاب عطرآگين شده بود. احساس كردم با پديده اى غيرطبيعى مواجه شده ام. چون از درك اين فضاى سراسر معطر به وجد آمدم نتوانستم آنجا تاب بياورم و دوستان ديگرم را از اين قضيه باخبر نسازم...
کد خبر: ۴۱۹۶۸۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۰/۳۰

در آن چمدان پارچه اى وجود دارد. آن را بردار و به چشم عليرضا بكش. چشم درد او خوب مى شود. در اين حالت تا سه بار پارچه اي كه بر آن عكس سه طاووس بود در نظرم آمد و غيب شد. پس از اين خواب به خود گفتم: به اين خواب ها نمى شود اكتفا كرد. اين در حالى بود كه نگرانى من از جهت چشم درد عليرضا و خونى كه از آن مى آمد روز به روز بيشتر و بيشتر مى شد...
کد خبر: ۴۱۹۳۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۰/۲۷