روایت طنز در جبهه از زبان آزاده علی سلطان پناهی
وقتی به پادگان آموزشی شهید دستغیب رفتیم ؛ من و پسر عمه ام بنام قدرت ملک زاده با هم بودیم . روز اول یک بشقاب رویی بزرگ برای صبحانه آش دادند ولی پسر عمه ما آش نمی خورد ؛ روزی كه صبحانه آش بود من سیری صبحانه میل می كردم .
خلاصه هفته اول گذشت ؛ رفتم برای صبحانه دو نفرمان آش گرفتم ؛ با تعجب دیدم آش را از من گرفت و خورد ؛ بعد هم گفت : « آخرش باید هر كوفتی دادند ؛ بخورم كه نمیرم » .
هر روز كه آش داشتیم زیر یک درختی می نشستیم و پس از خوردن ؛ نوبتی بشقابها را می شستیم . بعد از چند روز متوجه شدم كه وقتی نوبت او می شود ظرف را تحویل نمی دهد . فردا رفتم و پس از خوردن آش او را تعقیب كردم و دیدم که ظرف را بالای درخت می گذارد .
از آن موقع مجبور بودم ظرفهای او را از بالای درخت پایین بیاورم و به همراه ظرف خودم بشویم البته ظرف شستن را خدا برای امروز یادم داد كه بتوانم جلوی زنم در ظرف شستن سرافراز بیرون بیایم .
راوی : آزاده علی سلطان پناهی
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر