خاطراتی از شهید علی پولادی
نام و نام خانوادگي : علي پولادي
نام پدر: حسين
تاريخ تولد: 41/1/1
محل تولد: بوشهر
ميزان تحصيلات: سوم راهنمايي
شغل پشت جبهه: بيكار
وضعيت تاهل: مجرد
عضويت: سرباز
تاريخ شهادت: 61/5/7
محل شهادت: شوش
محل دفن : چاهكوتاه
راوي: مادر شهيد
علي پسر بسيار خوشاخلاق و خوبي بود و نزد همه عزيز . ميدانستم كه او هديهاي از جانب خداوند است و بالاخره روزي به سوي آن معبود يگانه باز ميگردد. زماني كه تصميم گرفت به خدمت سربازي برود، در سال دوّم دبيرستان درس ميخواند. هر چه پدرش به او گفت كه اوّل ديپلمت را بگير، بعد به سربازي برو، قبول نكرد و به سربازي رفت.
عشق و علاقه به جبهه و جنگ، او را هوايي كرده بود. قبل از رفتنش به من گفت: «مادر جان! من ميروم، ولي اگر شهيد شدم، ناراحت نشو!» تا مدتها پس از عملياتي كه او در آن حضور داشت، خبري از او نداشتيم. در آخرين نامهاي كه از او به دستمان رسيد، عنوان كرده بود كه:
«پدر و مادر عزيزم! چون در خطّ مقدم مشغول نبرد با مزدوران بعثي هستم، وقت ندارم برايتان نامه بنويسم. نگران من نباشيد. فقط مرا حلال كنيد.»
دوستانش همه به مرخصي آمدند، ولي باز هم اثري از علي نبود. از دوستان و همرزمانش سراغ او را گرفتيم اما هيچ كس از او خبري نداشت. به ناچار پدر علي به اتفاق برادرش ـ عموي علي ـ به آدرسي كه بر روي آخرين نامهاش نوشته شده بود، رفتند. آن طور كه پيدا بود، عمليات در منطقهي شوش صورت گرفته بود.
پدرش تعريف ميكند كه وقتي به آنجا رسيديم، فرماندهي عمليات را پيدا كرده و از ايشان سراغ علي را گرفتيم. او به ما گفت: «علي قبل از حمله با ما بوده، ولي حالا نميدانيم كجاست. كمي صبر و حوصله به خرج دهيد، شايد پيدايش شود!»
مدتي بعد كه آمار شهيدان، همراه با نام و نشاني به دستشان رسيده بود، نام فرزندم «علي پولادي» در ميان نامها ميدرخشيد. بله، او به لقاءالله پيوست و ما را با غم فراق خويش تنها گذاشت. خدا را شكر ميگويم و راضيام به رضاي او.
راوي: برادر شهيد
علي از همان دوران نوجواني در شركت «هديش» بوشهر به اتفاق پدرم كار ميكرد و براي تأمين مخارج خانواده بسيار تلاش مينمود. علي نسبت به تمام اعضاي خانواده احساس مسئوليت ميكرد و پسري بسيار ساكت، آرام و در عين حال فعال و كوشا بود. به ورزش فوتبال خيلي علاقه داشت و در دو تيم «پرسپوليس» و «آزادي» چاهكوتاه در پست دروازهباني بازي ميكرد.
يادم ميآيد يكبار تيم ما با يكي از تيمهاي روستاي دويره بازي داشت. در آن بازي، علي دروازهبان تيم ما بود و دو گل خورد. چون خيلي كم پيش ميآمد كه كسي بتواند دروازهي او را باز كند، بسيار ناراحت بود و حتي حاضر نشد در آن بازي از او عكس بگيرند.
اوايل انقلاب، در يك روز سرد زمستاني، علي از يكي از دوستانش شنيد كه قرار است مردم بوشهر مجسمهي شاه را سرنگون كنند. او همان روز تصميم گرفت به بوشهر برود تا در آن لحظهي تاريخي در ميان مردم باشد. من كه خيلي دوست داشتم با او بروم، دنبالش دويدم و از او خواستم كه مرا هم با خودش ببرد، ولي او مقداري پول به من داد و به من گفت:
تو نبايد بيايي! چون ممكن است كشته شوي! حالا به خانه برگرد! دفعهي بعد، حتماً تو را با خودم ميبرم!هنگام غروب آفتاب بود و باران به شدّت ميباريد؛ ولي هيچ چيز نميتوانست مانع از رفتن او شود. او رفت و زماني كه برگشت براي ما تعريف كرد كه هنگام سرنگوني مجسمهي شاه، مردم آنچنان خوشحال بودند كه صداي شادي و هلهلهي آنها به همراه فرياد «مرگ بر شاه»، سر به فلك كشيده بود.
يادم هست كه يكبار علي به من قول داد مرا به مغازهي ساندويچي «دروازهي بوشهر» كه آن موقع بسيار معروف بود، ببرد و هر ساندويچي خواستم برايم بخرد. بالاخره فرصتي پيش آمد كه او به قولش عمل كند و ما به طرف بوشهر به راه افتاديم. نزديك مغازهي ساندويچي بوديم كه يكدفعه خيابان شلوغ شد و من در ازدحام جمعيت علي را گم كردم. هر چه به دنبالش گشتم او را پيدا نكردم. با ناراحتي به محل كار پدرم رفتم.
فرداي آن روز، علي به شركت آمد و از ديدن من در آنجا بسيار خوشحال شد. او براي ما تعريف كرد كه در ميان انبوه جمعيت داشته به دنبال من ميگشته كه يكدفعه مأموران به طرف مردم هجوم ميآورند و آنها را متفرق ميكنند. او هم كه از پيدا كردن من نااميد شده بوده به مسجد فاطمه زهرا (س) ميرود و تا صبح آنجا ميماند.
با اينكه مأموران در اطراف مسجد پرسه ميزدهاند، از مسجد بيرون ميآيد و با شجاعت از مقابل چشم آنها رد ميشود. او پس از كمي جستجو در شهر، به شركت آمده بود تا پدرم را از گم شدن من مطّلع كند.
در سال 1360 يعني سه سال پس از پيروزي انقلاب اسلاميايران به رهبري امام خميني (ره) علي به خدمت سربازي رفت و دوران آموزشي را در پادگان صفر پنج كرمان ـ يكي از مناطق بد آب و هواي آموزشي ـ گذراند. او سپس به تهران رفت و از طرف لشكر 21 حمزه سيدالشهداء عازم جبهههاي نبرد عليه باطل شد.
علي در مدت كوتاهي كه در جبهه حضور داشت، با خلوص نيت و با تمام توان با دشمن جنايتكار مبارزه كرد و از هيچ چيز و هيچ كس هراسي به دل راه نداد. او پس از مدتي حضور در جبهه، در يكي از عملياتها مفقود شد و پس از مدتها براي ما خبر آوردند كه توسط تركشي كه به پشت گردنش اصابت كرده به درجهي رفيع شهادت نائل شده است.
راوي : غلامعلي زنگويي
از دوران كودكي با او بودم و با همديگر بازيهاي محلّي را انجام ميداديم . يادم هست كه در يك روز سرد زمستاني ، هنگام سحر به خانهي علي رفتم . آنها در حياط خانه آتش كرده و همه دور آن نشسته بودند .
من هم به آنها پيوستم و در كنار علي نشستم و با هم نان و چايي تازهدم خورديم . آن روز آن قدر برايم دلچسب بود كه از آن به بعد ، من اكثر روزها ، از صبح زود به خانهي آنها ميرفتم و تا ظهر با علي بودم .
يكبار رفته بوديم به مزرعهي پدر علي و در سايهي كپري در مزرعه نشسته و منتظر صبحانه بوديم . ساعت 8 صبح بود كه مادر علي با يك سيني كه در آن چند تا تخممرغ محلّي به همراه مقداري نان و يك دسته پرپين ـ نوعي سبزي ـ بود ، آمد و سيني را ميان من و علي و پدرش گذاشت . ما همگي با اشتها شروع بع خوردن صبحانه كرديم . بعد از خوردن صبحانه ، اسكندر ، برادر علي را به ما سپردند و خودشان مشغول كار در مزرعه شدند .
در حال بازي كردن با اسكندر بوديم كه يكدفعه بچه از بغل من رها شد و با سر به زمين خورد . اسكندر به شدت گريه ميكرد و من خيلي ترسيده بودم كه مبادا خداي ناكرده بلايي سر بچه آورده باشم . علي آن روز با بردباري اسكندر را آرام كرد و من وقتي فهميدم بچه سالم است ، خيلي راحت شدم و از آن به بعد سعي كردم بيشتر از اينها مراقب باشم .
يك روز در عالم بچگي ، من و علي بدون اينكه با خانوادههايمان هماهنگ كنيم به طرف منزل دايي علي ـ آقاي نامدارفر ـ كه در روستاي آب طويل زندگي ميكرد ، حركت كرديم و با پاي پياده به راه افتاديم . وقتي به آنجا رسيديم ، دايي علي و خانوادهاش از ديدن ما خيلي خوشحال شدند ؛ ولي وقتي متوجه شدند كه ما بدون اينكه به كسي خبر بدهيم به آنجا آمدهايم ، از دست ما دلخور شدند . دايي علي بلافاصله ما را سوار الاغي كرد و به طرف چاهكوتاه به راه افتاديم .
در راه كه ميآمديم ، ما را خيلي نصيحت كرد و به ما گفت : «ديگر بدون اجازهي پدر و مادرتان به جايي نرويد . خدا ميداند كه الان آنها چقدر نگران شما هستند.»
وقتي به خانه رسيديم متوجه شديم كه چه اشتباه بزرگي مرتكب شدهايم . خانوادههايمان همه جا را دنبال ما گشته بودند و به شدت نگران بودند . ما آن روز قول داديم كه ديگر بدون اطلاع آنها كاري انجام ندهيم .
هنوز چهرهي علي را كه پشيماني در آن موج ميزد به ياد ميآورم . او از اين كه باعث ناراحتي والدينش شده بود ، خودش را سرزنش ميكرد .
يادم ميآيد يك روز بعدازظهر كه به خانهشان رفتم ، يكي از بزغالههايشان گم شده بود و همه از گم شدن بزغاله ناراحت بودند . با اين كه آن روز توفان شديدي ميوزيد ، من و علي و پدر و مادرش در آن هواي نامساعد جستجو را شروع كرديم و همه جاي روستا ، حتي درون چاهها را هم به دنبال بزغاله گشتيم .
در نزديكي امامزادهي روستاي ما چاهي قرار داشت به نام «چاه عرب» . همينطور كه داشتيم اطراف امامزاده را ميگشتيم ، من داخل چاه مجاور امامزاده نگاهي انداختم و با كمال تعجب بزغاله را در آن چاه ديدم . علي را صدا زدم . او با شجاعت ، داخل آن چاه ترسناك رفت و طنابي را محكم به دور بزغاله بست و پدرش بزغاله را بالا كشيد . ياد آن روزها بخير .
اوايل انقلاب بود كه پدر علي در شركتي به نام «حديش» در بوشهر مشغول به كار شد . كار پدرش باعث شد تا آنها مجبور شوند به بوشهر نقل مكان كنند . من ديگر از علي خبري نداشتم تا اينكه يك روز پس از مدتها خودش به خانهي ما آمد و گفت : «به خدمت سربازي رفتهام و چند روزي است كه براي گذراندن مرخصي به خانه برگشتهام ، البته فردا ميخواهم بروم و الان هم براي خداحافظي نزد تو آمدهام .»
آن روز علي را ديدم ، درست مثل گذشتهها بود ؛ صادق ، صميمي و خوش اخلاق ؛ با اين تفاوت كه ديگر مرد شده بود . او رفت و من دوباره تا مدتي از اوضاع و احوال او بيخبر بودم ؛ تا اينكه يك روز خبر شهادتش را از راديم شنيدم . واقعاً باورش برايم سخت بود . هنگامي كه پيكرش را آوردند ، همهي دوستانش آمده بودند و مراسم تشييع جنازهاش حال و هواي خاصي داشت .
علي اولين شهيد محلهي ما بود و از آن جايي كه همه او را دوست داشتند ، تا يك هفته هر شب ، آقاي علي نخست ـ مربي تيم فوتبالي كه علي در آن بازي ميكرد ـ در سوگ او نوحه سر ميداد و مراسم سينهزني و زنجير زني برپا بود . نه تنها من بلكه تمام آنها كه علي را ميشناختند ، اين انسان پاك و بيآلايش را فراموش نميكنند .
راوي: عباس بازدار
او را از كودكي ميشناختم. يادم ميآيد در آن زمان از نظر ظاهري، بسيار لاغراندام بود و قد كوتاهي داشت؛ براي همين نيز در مدرسه هميشه روي نيمكت اول مينشست.
او پسري نيكو، خوشاخلاق و شوخ طبع بود و با شوخيهايش گُل خنده را بر لبان همه ميكاشت. به خاطر همين خصوصيات خوب اخلاقياش هم بود كه جايگاه ممتاز و ويژهاي در ميان دوستانش داشت.
ما تا پايان دورهي راهنمايي با همهمكلاس بوديم و چون هيچ سرگرمي به جز فوتبال نداشتيم، از همان دوران كودكي در زمينهاي خاكي به دنبال توپ ميدويديم. حتي در روزهاي جمعه هم كه اغلب اوقات دسته جمعي به صحرا ميرفتيم، توپمان را با خود ميبرديم و تا حدود ساعت 4 بعد از ظهر در تپههاي «ماهور» ميمانديم و با بچهها در آنجا فوتبال بازي ميكرديم.
وقتي به روستا بر ميگشتيم هم يكراست به زمين فوتبال رفته و مشغول بازي ميشديم. علي از همان اول به دروازهباني علاقه داشت و هميشه دلش ميخواست بتواند در بازي فوتبال، صحنههاي زيبايي خلق كند. اوائل هر دوي ما در يكي از تيمهاي معروف چاهكوتاه ـ پرسپوليس ـ بازي ميكرديم، ولي پس از مدتي من از تيم پرسپوليس جدا شدم و به تيم ديگر چاهكوتاه، «آزادي» رفتم.
ما تا مدتها در دو تيم مخالف بازي ميكرديم، تا اينكه موقعيتي پيش آمد و او با وساطت من به تيم «آزادي» ملحق شد و دروازهبان ثابت اين تيم شد و ما بار ديگر در كنار هم بازي كرديم.
يادش بخير آن روزها! ما هيچ فكري به جز مدرسه رفتن و بازي كردن نداشتيم. از صبح تا شب با هم بوديم.
از خاطرات به ياد ماندني كه در زمين فوتبال با وي دارم، ميتوانم به بازي فينال «پرسپوليس» و «آزادي» در استاديوم شهيد بهشتي بوشهر بگويم. در آن بازي با توجه به رقابت شديد بين دو تيم، همهي بازيكنان تمام توانشان را به كار ميبردند تا خوب بازي كرده و در عين حال نتيجه را نفع خود تمام كنند؛ ولي از بخت بد، علي كه در دروازهي تيم آزادي ايستاده بود، دو گُل خورد و بازي با نتيجهي 2 به 1 به نفع تيم رقيب پايان يافت. هيچوقت او را اين قدر ناراحت نديده بودم. او خود را مقصر ميدانست و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود از تك تك بچهها عذر خواهي كرد و رفت.
زمان مثل باد در گذر بود و ما با گذر زمان بزرگ و بزرگتر ميشديم و انديشههايمان نيز بارورتر ميشد. چون كه علي در خانوادهاي معتقد به خدا و پيامبر پا گرفته و بزرگ شده بود، به همين دليل هم براي انجام فرايض ديني اهميت ويژهاي قائل بود و هميشه به فكر اين بود كه به وقت نمازش را بخواند و روزهاش را تمام و كمال بگيرد.
هنوز مشغول تحصيل در دبيرستان بوديم كه جريان به پا خاستن ملّت ايران پيش آمد كه پس از مبارزات فراوان توانستند شاه وطنفروش را از مملكت بيرون كنند و زمينه را براي بازگشت امام خميني ( ره ) مهيا نمايند. در جريان درگيريهاي ملّت با رژيم شاهنشاهي، با اينكه مسافت بين شهر و روستا و كمبود وسايل نقليه اجازه نميداد به طور مستمر در راهپيماييهاي مردمي و جنبشهاي انقلابي شركت كنيم، اما تا آنجا كه ميتوانستيم ما هم با ملّت عزيز همراه ميشديم و با ظلم و جور مبارزه ميكرديم. بالاخره در بهمن ماه 1357 همزمان با ورود امام به وطن، انقلاب اسلامي ايران به پيروزي رسيد و ملّت ايران به آرزويشان كه همانا برقراري يك نظام اسلامي بود، رسيدند؛ ولي ديري نپاييد كه جنگ ايران و عراق آغاز شد.
ما در اوايل جنگ، براي مقابله با دشمن و پاسداري از مرزهاي ميهن، نياز شديدي به نيروي انساني داشتيم. به فرمان رهبر عظيمالشأن انقلاب، در تمام نقاط ايران پايگاههاي مردمي بسيج تشكيل شد تا علاوه بر پاسداري از ميهن، بتواند نيرو به جبههها اعزام كنند. با توجه به عشق و علاقهي عميق ملت به انقلاب اسلامي و رهبر انقلاب، اكثر جوانان عضو بسيج ميشدند و علي نيز از اين قاعده مستشني نبود.
او نيز به جرگهي بسيجيان روستا پيوست و در اغلب شبها به گشتزني در اطراف روستا ميپرداخت و ميگفت كه در حال حاضر اين تنها كاري است كه از دستم بر ميآيد. سرانجام در سال 1360 بود كه وي براي گذراندن دوران خدمت سربازياش اعلام آمادگي كرد و پس از اينكه دورهي آموزشي را گذراند، رهسپار جبههي جنگ شد و چون سربازي دلير و شجاع به پاسداري از مرزهاي كشور عزيزمان پرداخت و پس از چند ماه مبارزه با دشمن بعثي، به آنچه لايقش بود، يعني به درجهي رفيع شهادت نايل گشت و به سوي پروردگار يكتا شتافت.
راوي : حسين رمضاني
خانوادهي علي از قديم همسايهي ما بودند و من از همان دوران با علي دوست بودم . او چون در خانوادهاي مذهبي و متدين تربيت يافته بود ، سرشار از عشق به خدا بود و هيچ وقت از نماز و روزهي خود غافل نبود . با وجود اينكه تابستانها علاوه بر شرجي هوا ، باد گرمي هم در روستاي ما ميوزيد و وسايل خنككنندهاي هم نداشتيم ، روزه گرفتن در آن موقعِ سال بسيار دشوار بود ؛ ولي او دشواريها را به جان ميخريد و روزههايش را تمام و كمال ميگرفت و كوچكترين گله و شكايتي نيز در اين خصوص نميكرد .
در مدرسه ، دانشآموزي درسخوان و منظبط بود و هميشه به موقع سر كلاس درس حاضر ميشد و تكاليف درسي خود را به خوبي انجام ميداد . او به خاطر رعايت وظايف ديني و انجام واجبات شرعي ، زبانزد همهي اولياي مدرسه بود و همه او را دوست داشتند .
در فوتبال با هم همبازي بوديم و هر دو در تيم «آزادي» بازي ميكرديم . او دروازهبان تيز و چالاكي بود و در منطقهي ما اسم و رسمي داشت .
بسيار كوشا و فعال بود و در راهپيماييهايي كه عليه رژيم شاهخائن صورت ميگرفت ، شركت ميكرد . هنگامي كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد ، از خوشحالي سر از پا نميشناخت . رهبر عزيزمان امام خميني (ره) را دوست داشت و هميشه گوش به فرمان آن بزرگوار بود . در دوران جنگ تحميلي ، مدتي عضو بسيج محل بود و پس از چند وقتي فعاليت در پشت جبهه ، به خدمت سربازي اعزام شد و در جبههي جنوب كشور به مبارزه با دشمن تجاوزگر پرداخت .
وقتي براي اولين بار به مرخصي آمد ، همهي دوستان و آشنايان و حتي مردم محل به ديدنش رفتند و او با حوصله براي آنها از جبهه و جنگ تعريف ميكرد .
در آخرين ديداري كه با او داشتم ، به من گفت : «شايد اين دفعه، آخرين باري باشد كه ما همديگر را ميبينيم !» گويا به او الهام شده بود كه شهيد ميشود .
وقتي خبر شهادتش را شنيدم ، به ياد آخرين روزي افتادم كه با هم بوديم و از من حلاليت طلبيد . يادش به خير و راهش پر رهرو باد !
راوي: عبدالله جداوي
ما نه تنها دو دوست، بلكه دو برادر و در تمام خوشيها و گرفتاريها يار و همراه همديگر بوديم. هر دو با هم دوران ابتدايي و پس از آن دوران راهنمايي را طي كرديم و همان موقع هم بود كه هر دو با هم وارد تيم جوانان «آزادي» شديم.
او در پست دروازهباني بازي ميكرد و من در پست دفاع. تا زماني كه به جبهه نرفته بود، در آن تيم بازي ميكرديم. يك روز به من گفت: «تصميم گرفتهام كه تحصيلاتم را نيمه تمام رها كنم و به جبهه بروم!» و خيلي زود تصميمش را عملي كرد و به خدمت سربازي رفت. هنگامي كه دوران آموزشياش تمام شد، چند روزي به مرخصي آمد.
روزي كه او را ديدم خيلي خوشحال بود. به من گفت كه قرار است به تهران برود و از آنجا به جبهه اعزام شود. تيم پرسپوليس تهران در همان روزها در استاديوم آزادي بازي داشت و او بسيار خوشحال بود كه ميتوانست بازي پرسپوليس را از نزديك ببيند؛ چون علي يك پرسپوليسي متعصّب بود و عاشق بازي بچههاي پرسپوليس.
آخرين باري كه او را ديدم، با برادرش اسكندر سوار موتورسيكلت شدند و به طرف سهراه احمدي رفتند. او ميخواست از آنجا سوار اتوبوس شده و به پادگان برود. ديگر او را نديدم؛ تا اينكه يك روز خبر شهادت او را شنيدم. در غم از دست دادنش، بسيار گريستم.
راوي: محمود آخش
علي پسر بسيار باصفا، بامحبت و خوشاخلاقي بود؛ به همين خاطر هم علاوه بر خانواده، همهي دوستان و آشنايان نيز او را دوست داشتند. او در دروازهباني نيز بسيار تبحر داشت و براي همين هم توسط مربي تيم «آزادي»، علي نخست به تيم دعوت شد. مدتي دروازهبان ذخيره بود؛ ولي كمكم جاي دروازهبان اصلي تيم را گرفت.
خاطرهاي كه در اين دوران از او دارم اين است كه يك روز با تيم «دشتستان» برازجان بازي داشتيم و علي دروازهبان تيم ما بود. چون او طرفداران زيادي داشت، جمعيت فراواني براي تشوق تيم ما آمده بودند. در ميان جمعيت، حتي چند تا پيرمرد هم ديده ميشد كه مرتب تيم ما مخصوصاً علي را تشويق ميكردند.
اواخر بازي بود كه توپي توسط يكي از مهاجمان تيم مقابل به طرف دروازهي ما شكيك شد؛ ولي علي با چابكي خاصي توپ را گرفت و نگذاشت وارد دروازهي ما شود. همه شگفتزده شده بودند؛ حتي از طرفداران تيم ما هم صدايي شنيده نميشد. همه مات و مبهوت بودند كه چگونه علي آن گلِ مسلم را گرفت.
در اين حال، آقاي اسماعيلزاده يكي از دوستان ما كه پشت دروازه ايستاده بود، از خوشحالي زياد و به خاطر قدرداني، يك اسكناس 50 توماني ـ كه قبل از انقلاب پول كمي هم نبود ـ از جيبش درآورد و به علي داد.
آن گاه بود كه طرفداران تيم ما به خود آمدند و يكصدا نام «علي» را بر زبان آوردند و «زنده باد!» برايش فرستادند.
او علاوه بر خوشرويي و خوشخُلقي، پسر بسيار شوخي بود. يادم ميآيد براي برگزاري مسابقهي فوتبال با اتوبوس به شهرستان گناوه رفتيم. وقتي رسيديم، همهي بچههاي تيم از ماشين پياده شدند؛ بجز علي.
داخل اتوبوس را نگاه كرديم و ديديم كه سرش را كج كرده و چشمهايش را بسته است. محال بود به اين سرعت به خواب رفته باشد؛ آخر ما تا چند دقيقه پيش داشتيم با هم حرف ميزديم. با اين همه، چند بار صدايش زديم؛ ولي جواب نداد. نگران شديم و گمان كرديم حالش خوب نيست. ميخواستيم دنبال پزشك برويم كه يكدفعه چشمهايش را باز كرد و شروع كرد به خنديدن و به ما گفت: «گول خورديد!» و همه خنديديم.
در دوران دبيرستان در شهرستان برازجان درس ميخوانديم. شب كه ميشد، با بچهها همه دور هم مينشستيم و حرف ميزديم. يكبار علي به ما گفت: «بچهها تا به حال توجه كرده بوديد كه انگار دور امامزادهاي نشستهايد؟!» او هميشه شوق رفتن به اماكن مقدس را داشت؛ براي همين هم چنين تصوري از نشستن ما در ذهنش ايجاد شده بود.
علي در آن زمان مسئول خريد ما هم بود. اغلب اوقات اجناسي كه خريده بود را در دو پلاستيك ميريخت و وقتي با يك پلاستيك ميآمد، ميدانستيم كه همهي جنسها را نياورده است. آنقدر دنبال او ميدويديم كه بالاخره تسليم ميشد و جاي پلاستيك ديگر را هم به ما ميگفت.
يك روز هنگام دويدن، زمين خورد و دو تا پيرزن كه از آنجا رد ميشدند او را داخل منزل بردند و به او آب دادند و تا مطمئن نشدند كه علي آسيبي نديده، نگذاشتند كه از آنجا برويم. آنها گمان كردند كه علي برادر من است؛ براي همين هم هنگام رفتن به من گفتند: «بيشتر مراقب برادرت باش!» براي من خيلي جالب بود كه آنها مرا برادر علي ميدانستند.
وقتي درس و مدرسه را رها كرد و به خدمت سربازي رفت، من واقعاً احساس كردم كه چقدر جاي برادرم خالي است! زماني كه دوران آموزشياش به پايان رسيد و چند روزي به مرخصي آمد، انگار ميدانست كه به زودي شهيد خواهد شد؛ چون يك روز قبل از رفتنش به ما گفت: «من ميروم؛ ولي فكر يك دروازهبان خوب براي خود باشيد!» بالاخره همان شد كه او ميگفت. علي رفت و ديگر برنگشت.
راوي: حاجكرم سلامي
از آن جا كه خانوادهي علي، خانوادهاي بسيار مذهبي، شريف و بزرگوار بودند، فرزندانشان و بخصوص علي را فردي متدين، پاك و نجيب بار آورده بودند.
علي از همان دوران كودكي، انديشههاي بزرگي در سر ميپروراند و كارهايي انجام ميداد كه فقط افراد پا به سن گذاشته ميتوانستند از عهدهي انجام آن بربيايند. از بس دلسوز و مهربان بود، به فقيران و تهيدستان بسيار كمك ميكرد و هميشه سعي داشت مشكل مردم را حل كند. كارهاي مهميانجام ميداد و دوست داشت هر كاري از دستش بر ميآيد براي مردم انجام دهد.
هميشه به ياد آخرتش بود و سعي ميكرد براي آن دنيايش توشهاي جمع كند. بيشتر اوقات به مسائل معنوي ميپرداخت و به مسائل مادي و دنيوي كوچكترين اهميتي نميداد.
زماني كه جنگ تحميلي شروع شد و به جبهه رفت، اصرار داشت كه او را به خط مقدم اعزام كنند تا بتواند از نزديك با دشمن جنايتكار مبارزه كند. او از جنگيدن با دشمن، هدف والايي را دنبال مي كرد و سرانجام به هدفش رسيد و شربت گواراي شهادت را نوشيد.
در مراسم تشييع پيكرش، علاوه بر دوستان و آشنايان، تعداد زيادي از بچههاي نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي و چند تن از بچههاي نيرويهاي مسلح ديگر نيز حضور داشتند.
راوي: عبدالله زارعيآزاد
تمام دوران ابتدايي و راهنمايي را با هم گذرانديم. يادم ميآيد در دوران ابتدايي، زماني كه به بچهها تغذيه ميدادند، همه بايد در صف ميايستاديم تا نوبتمان شود. خيلي از بچهها در عالم بچّگي سعي ميكردند از بچههاي ديگر جلو بزنند تا زودتر سهميهي تغذيهشان را بگيرند؛ ولي هيچوقت نديدم علي از صف بيرون بيايد يا سعي كند جاي كسي را بگيرد. آنقدر در صف ميايستاد تا نوبتش شود. او در خانوادهاي مذهبي و علاقهمند به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) تربيت يافته بود و براي همين هم هميشه سعي ميكرد كارهايي انجام دهد كه مورد رضاي پروردگار متعال باشد. اگر چه خانوادهاش فقير و بيبضاعت بودند، ولي هميشه سعي ميكردند تا آنجايي كه ميتوانند به تهيدستان كمك كنند. علي نيز خصلت دستگيري از مستضعفين را از آنها به ارث برده بود و با اينكه خود نيازمند بود، نياز ديگران را هم تا جايي كه از دستش بر ميآمد، رفع ميكرد. علي علاقهي زيادي به ورزش فوتبال داشت و به دليل توجه فراواني كه نسبت به اين ورزش از خود نشان ميداد، وي در سن 14ـ 15 يكي از دروازهبانان معروف محل ما شد. در زمان جنگ ايران و عراق، مدتي به عنوان بسيجي در پشت جبهه فعاليت ميكرد؛ ولي او فعاليت در پشت جبهه را كافي نميدانست و درسش را نيمهتمام رها كرد و به سربازي رفت؛ تا دوران خدمت سربازياش را در جبههها بگذراند و به قول خودش بتواند سهمي در دفاع از خاك ميهنش داشته باشد. من هم همزمان با علي به خدمت سربازي رفتم. براي گذارندن دوران مرخصيام به خانه برگشته بودم كه به من گفتند: « مراسم هفتمين روز درگذشت علي است!» مثل سنگ، ميخكوب شدم. اصلاً باورم نميشد. ولي وقتي به خانهشان رفتم و همه را سوگوار ديدم، باور كردم كه ديگر علي در ميان ما نيست و به ملكوت اعلي پيوسته است. ياد و خاطره آن بزرگوار گرامي باد.
راوي : محمد مرادي
او پسر بسيار خوش اخلاق و خوش برخوردي بود و به خاطر اخلاق خوبش همه او را دوست داشتند . ما بيشتر اوقات به هم به صحرا ميرفتيم و به گشت و گذار در اطراف روستا ميپرداختيم . هنگام برگشتن هم تا نزديكي محلهمان مسابقهي دو ميداديم .
چه روزهاي خوب و خوشي بود ! همهي دوستان در كنار هم فارغ از قيل و قال زندگي ، بازي ميكرديم و گاهي به گردش ميپرداختيم و تنها دغدغهي خاطرمان ، درس خواندن بود .
وقتي جنگ تمام شد ، بيشتر بچههاي محل ما به جبهه رفتند تا از دين و ميهنشان پاسداري كنند ؛ و علي هم يكي از آنان بود . هنوز مدت زيادي از رفتنش نگذشته بود كه خبر شهادتش را به ما دادند . و فقط خدا ميداند كه آن روز چه بر ما گذشت !
راوي : حسين رستمپور
هنگامي كه من و علي براي رفتن به خدمت سربازي خود را معرفي كرديم ، ما را روز بعد ، از چاهكوتاه به حوزهي نظام وظيفه ـ ژاندارمري سابق ـ در بوشهر فرستادند و پس از تقسيمبندي نيروها ، من و علي را با هم به كرمان اعزام كردند تا دوران آموزشيمان را در «صفر ـ پنج» كرمان كه جزء مراكز بد آب و هواي آموزشي بود ، بگذرانيم . هر دوي ما در يگان نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي مشغول به خدمت شديم و دوران آموزشي را با تمام سختيهايش سپري كرديم .
هنگام تقسيم نيروها ، مرا به لشكر 92 زرهي اهواز و علي را به لشكر 21 حمزهي سيدالشهدا واقع در جبهههاي جنوب غرب كشور فرستادند ؛ و از اين جا بود كه ما از هم جدا شديم .
تا مدتها از او خبري نداشتم . از بچهها شنيدم كه وقتي ما در نزديكي «جفير» بودهايم ، علي در مناطق غرب و جنوبِ غرب كشور در جنگهاي تن به تن با مزدوران بعثي شركت كرده و با شجاعت و دلاوري ، بسياري از آنها را به هلاكت رسانده است .
در مرخصي به سر ميبردم كه خبر شهادتش در محلهي ما پيچيد و همه را اندوهگين ساخت . پيكر مطهرش را پس از تشييع ، در «بيبي زليخا» به خاك سپردند .
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر