خاطراتی از خانواده شهید عبدالخالق نامدارفرد
نام و نام خانوادگي: عبدالخالق نامدار فرد
نام پدر: حسن
تاريخ تولد: 1343/1/1
محل تولد: بوشهر
ميزان تحصيلات: دوره راهنمايي
وضعيت تاهل: مجرد
عضويت: سرباز نيروي زميني ارتش
تاريخ شهادت:1364/5/2
محل شهادت: ميمك
محل دفن: بوشهر
راوي: صغري نياور (مادر شهيد)
داراي 4 فرزند هستم كه دو نفر از آنها دختر و دو نفر ديگر پسر هستند. خالق پسر بسيار ساده، مودب، متواضع و فروتن من بود. خيلي كم پيش ميآمد كه ناراحت و عصباني شود يا با كسي دعوا كند و در منزل به من، پدر، خواهر و برادرانش بسيار احترام ميگذاشت.
از همان دوران كودكي مريض احوال بود. در نه ماهگي بيماري سرخك گرفت و حالش خيلي وخيم شد. به طوري كه حتي دكترها هم اميدي به زنده ماندن او نداشتند. اما پس از مدتي به لطف خداي خالق درمان شد و سلامتي خود را دوباره به دست آورد. حتي زماني كه من زايمان كردم و ايشان متولد شدند يك عقرب بالاي سرش بود كه باعث ترس و وحشت همه شد ولي به لطف خدا آن عقرب آسيبي به پسرم نرساند. خالق تا كلاس پنجم دبستان درس خواند و بعد از ترك تحصيل از آنجايي كه تعمير كردن موتور را تا اندازهاي بلد بود در يك مكانيكي مشغول به كار شد. او هميشه آرزو داشت كه دوران سربازيش را به سرعت سپري كند و در يك شركت مشغول به كار شود و درآمدي كسب كند. خالق از 9 سالگي نماز را به كمك مادربزرگش آموخت و از همان موقع به بعد نمازش را ترك نكرد. او فردي بسيار مومن، با خدا و درستكار بود. از همان دوران كودكي روزه ميگرفت و براي رسيدن ماه رمضان لحظه شماري ميكرد.
خالق اوايل دوران سربازيش را در شيراز گذراند و پس از آن به جبهه اعزام شد و در منطقهي غرب كشور به نبرد حق عليه باطل پرداخت. آنان در ميمك حتي با كمبود آب نيز مواجه بودند و نيروهاي بعثي عراق به شيوههاي مختلف به آنان فشار ميآوردند تا جايي كه خالق ميگفت: « روزي نيست كه آنجا را هدف حملات هوايي و موشكي قرار ندهند.»
خالق اغلب به وسيلهي نامه ما را از حال خودش باخبر ميكرد و از جبهه و اتفاقاتيكه در آنجا ميافتاد براي ما مينوشت. او در تمام نامههايش به ما يادآوري ميكرد كه بالاخره شهيد خواهد شد و سرانجام پيشبينياش تحقق يافت. آنروز يكي از دخترانم عمل جراحي انجام داده بود و من براي ملاقات او به بيمارستان رفته بودم. وقتي به خانه برميگشتم در راه همسايهمان را ديدم كه بسيار ناراحت بود به طرفم آمد و گفت:
- خبر را شنيدهاي؟
گفتم: چه خبري ؟
يكدفعه رنگش تغييركرد و با گفتن كلمهي هيچي، مرا ترك كرد. در آن لحظه من از اين كار او سر در نياوردم و به طرف خانه به راه افتادم. وارد حياط خانهمان كه شدم صداي گريه و زاري را شنيدم. براي يك لحظه ته دلم خالي شد. دخترم را ديدم كه در حال گريه كردن است به او گفتم:
- چه اتفاقي افتاده است؟
ناگهان خودش را در آغوشم انداخت و گفت:
- عبدالخالق شهيد شده است.
بياختيار شروع به گريستن كردم و از اينكه خدا به اين زودي امانتش را از من پس گرفته بود به درگاهش ميناليدم. پس از چند روز به نيروگاه رفتيم و پس از شناسايي جسد آن را تحويل گرفتيم. از آن اندام درشت، صورت زيبا و چشمان درشت پسرم هيچ چيز باقي نمانده بود. صورتش خوني وكبود بود و چند جاي بدنش تكه تكه شده بود. او را بوسيدم و آن قدرگريه كردم كه بعد از چند دقيقه از شدت ناراحتي حالم به هم خورد و مرا به خارج از بيمارستان منتقل كردند. خلاصه جسد ايشان را تحويل گرفتيم و فرداي آن روز پس از تشييع جنازه، پيكر او را به خاك سپرديم. خالق بعد از شهيد شدنش به خواب من نيامده ولي چند بار به خواب خواهرانش آمده و از آنها خواسته كه مراقبم باشند و گفته است كه به مادر بگوييد ناراحت نباشد جاي من بسيار خوب است.
ايشان در دوران كودكي نه تنها از من پول نميگرفت بلكه با فروختن بستني و تنقلات ديگر پول درميآورد و تمام درآمدش را به من ميداد. هرچه به او ميگفتم اين پولها را بردار هنگام مدرسه رفتن به آنها نياز پيدا ميكني قبول نميكرد و ميگفت: «شما به اين پول بيشتر از من نياز داريد.»
به طوركلي او بسيار رحيم و مهربان بود و هرگاه كسي را ميديد به كمك احتياج دارد بيمحابا به كمكش ميشتافت .
راوي: حسن نامدار فرد (پدر شهيد)
من درجهدار بازنشستهي شهرباني (نيروي انتظامي) هستم. پسرم عبدالخالق فردي با ايمان، مخلص، خوش رفتار و خوش كردار بود. بسيار به خانوادهاش احترام ميگذاشت و حتي بعضي اوقات كارهاي خانه را انجام ميداد. ايرج، پسر بزرگم 2 سال در جبهه ـ در منطقه پيرانشهر ـ مشغول دفاع از خاك اين كشور بود و بعد از 2 سال خدمت، به بوشهر بازگشت. خالق تا كلاس پنجم دبستان بيشتر نخواند و بعد از ترك تحصيل در يك مكانيكي مشغول به كار شد. او چون ميدانست وضعيت اقتصادي ما خيلي خوب نيست درس و مدرسه را رها كرد و به كار كردن پرداخت. پسرم بيشتر درآمد خود را به ما ميداد و سعي ميكرد كمك خرج خانواده باشد. خالق در دوران انقلاب بسيار فعال بود و با دوستان خود در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرد تا اين كه انقلاب به پيروزي رسيد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي او با كمك بسيجيان به نگهباني و پاسداري از محلهاي كه در آن زندگي ميكرديم پرداخت و با حضور مستمر در مساجد فعاليتهاي خود را گسترش داد. با شروع جنگ تحميلي خالق در غيابم با وجود اينكه هنوز زمان خدمت سربازياش فرا نرسيده بود، به عشق جبهه رفتن دفترچهي خدمت سربازياش را گرفت و براي دفاع از كشور به جبهه رفت. او براي گذراندن دوران آموزشي به شيراز اعزام شد و پس از پايان اين دوره در تقسيمبندي، او را به اصفهان فرستادند. اما او دلش نميخواست به آنجا برود براي همين به من زنگ زد و گفت:
( پدر ميخواهم دوران خدمت سربازيام را در بوشهر يا خوزستان بگذرانم اگر كاري از دستتان برميآيد برايم انجام دهيد.)
من فرداي همان روز به اصفهان، پيش فرماندهشان رفتم و با صراحت درخواست پسرم را با ايشان درميان گذاشتم. ايشان با روي خوش مرا پذيرفتند و گفتند:
- نگران نباشيد شما به بوشهر بازگرديد من هم تا چند روز ديگركارهاي پسرتان را انجام مي دهم و او را به بوشهر مي فرستم.
من بسيار از او تشكر كردم و پس از ديداري با خالق به بوشهر برگشتم. 10 روز بعد پسرم به بوشهر بازگشت و حدود سيزده ماه در پايگاه هوايي بوشهر مشغول خدمت بود. تا اينكه در پايگاه هوايي، گروهان قدس تشكيل شد و او داوطلبانه در اين گروهان ثبتنام كرد تا به جبهه اعزام شود. قبل از رفتن به جبهه يك روز نزد من آمد و گفت:
- پدر، قصد رفتن به جبهه را دارم.
در جوابش گفتم:
- پسرم جبهه جاي هر كسي نيست. در آنجا شايد جان خود را از دست بدهي.
گفت:
- اگر لياقتش را داشته باشم شهيد ميشوم و اگر هم لياقت شهيد شدن را نداشته باشم، برميگردم. به هرحال وظيفهي ما اين است كه تا ميتوانيم به كشور خود خدمت كنيم.
چندروز بعد گروهان قدس كه متعلق به نيروي هوايي بود به نيروي زميني تحويل داده شد وكساني كه جهت رفتن به جبهه در اين گروهان نامنويسي كرده بودند براي گذراندن دورهي آموزشي به خرمآباد اعزام شدند . پس از يك ماه آموزش ديدن، براي مبارزه با كفار بعثي عراق به مناطق غربي كشور اعزام شدند. خالق به مدت 45 روز در منطقهي ميمك به همراه ديگر رزمندگان اسلام با دشمن جنگيد و پس از آن براي گذراندن دوران مرخصياش به بوشهر بازگشت. او براي ما تعريف ميكرد كه در ميمك فاصلهي نيروهاي ايراني و عراقي بسيار كم است تا جايي كه آنها نه تنها صداي گفتگوهاي افراد دشمن را با همديگر ميشنوند بلكه صداي ظرف شستن عراقيها را نيز ميشنوند. حتي اگركوچكترين چراغي روشن شود براي نيروهاي مقابل كاملاً نمايان است و آنها بايد بسيار مواظب باشند. يادم ميآيد همان موقع من براي خالق ساعتيخريده بودم كه شبها صفحهاش نور ميداد. وقتي ميخواستم اين ساعت را به او بدهم به منگفت كه اين ساعت روشنايي دارد و در آنجا استفاده از آن خطرناك است و نميتوانم آن را به دست ببندم.
تمام خوردنيهايي را كه برايش ميفرستاديم بين دوستانش تقسيم ميكرد و خودش لب به آنها نميزد و ميگفت آنها بخورند انگار من خوردهام.
روزي كه پسرم به شهادت رسيد طيعملياتي نيروهاي ايراني در منطقهي ميمك حدود 400 متر پيشروي كرده و مقداري از خاك عراق را به تصرف خود در آورده بودند. در هنگام عمليات خمپارهاي در نزديكي او فرود ميآيد و پس از برخورد تركشهاي آن خمپاره به بدنش، او را از پا درميآورد و بالاخره پسرم به فيض شهادت نايل ميشود.
وقتي خالق به شهادت ميرسد ، محسن يكي از همسنگرانش به خانهي ما ميآيد و به حسين برادر خالق ميگويد كه خالق شهيد شده است ولي به پدر و مادرت نگو كه من اين خبر را به تو دادهام. حسين همان موقع با ناراحتي به نزد من آمد و جريان را تعريف كرد. ما همان روز به بيمارستان هوايي رفتيم و جسد پسرم را تحويل گرفتيم. همه ناراحت بوديم و در فقدان او بسيار گريستيم اما وقتي پذيرفتيم كه خالق به خاطر ملتش، به خاطر خاكش و به خاطر اسلام به شهادت رسيده به خود افتخار كرديم كه چنين فرزندي را كه نمونهي صبر و ايثار است تربيت كردهايم و از اينكه خالق به آرزوي خود شهادت در راه خدا بود ـ رسيده بود ـ خوشحال شديم. خالق پاك به اين دنيا آمد و پاك از اين دنيا نقل مكان كرد. او بسيار شجاع و دلير و درعين حال ساده و پاك بود به طوري كه ما همه به وجود همچنين پسري افتخار ميكرديم.
آن روز كه من از اداره مرخص شدم و به خانه آمدم نزديك خانه بسيار شلوغ و پرسر و صدا بود. سريع خود را به خانه رساندم كه عروسم به جلو آمد و در حالي كه گريه مي كرد گفت: عبدالخالق به شهادت رسيده است.
حالت عجيبي به من دست داده بود. شوكه شده بودم و اصلاً باور نميكردمكه پسرم را از دست دادهام. بدون آنكه به داخل خانه بيايم در كوچه نشستم و با خود فكر ميكردم كه ناگهان به ذهنم رسيد به منطقهاي كه خالق در آنجا شهيد شده بروم بالاخره يا پسرم را پيدا ميكنم يا به درجهي رفيع شهادت نايل ميشوم. همان لحظه بدون آنكه كسي بفهمد خود را به ترمينال رساندم و سوار اتوبوس شدم. به پليسراه كه رسيديم اتوبوس توقف كرد و يكي از مأمورين پليس به محض اين كه در اتوبوس را باز كرد اسم مرا صدا زد. من با كمال تعجب از اتوبوس پياده شدم و وقتي آن مأمور پليس به من گفت كه خانوادهات به ما زنگ زدهاند و گفتهاند كه جلوي رفتن شما را به جبهه بگيريم تعجبم دو چندان شد. آخر من به هيچكس اطلاع نداده بودم كه به جبهه ميروم! اما كمي كه فكر كردم به ياد آوردم كه در ترمينال يكي از دوستانم را ديدهام ، حتماً خانوادهام از طريق او مطلع شدهاند. آن روز مرا به بوشهر بازگرداندند و به محض رسيدن به خانه فهميدم كه جسد پسرم را آوردهاند.
من تا حالا چند بار خواب خالق را ديدهام ولي جزئياتش را فراموش كردهام. فقط يادم مي آيد كه در يكي از خوابهايم او لباس يك افسر نظامي را پوشيده و در جاي بسيار زيبا و باصفايي بود .
راوي: بتول نامدارفرد (خواهر شهيد)
من متولد سال 1347 هستم و حدود 4 سال از خالق كوچكتر ميباشم. خالق در دوران كودكي بسيار مهربان و خوشرو بود و با من و بقيهي خواهرها و برادرها بسيار شوخي ميكرد و هميشه ما را به خنده ميآورد. او مرا بسيار دوست داشت همانطور كه من او را دوست داشتم.
زياد به درس خواندن علاقه نداشت و ترجيح ميداد بيشتر به كار و فعاليت بپردازد براي همين از همان دوران كودكي شروع به كار كرد. خالق هيچوقت درآمدش را خرج خودش نميكرد. او مقداري از درآمدش را براي ما خوردني ميخريد تا دل ما را شاد كند و بقيهي پولش را براي كمك خرج، به مادرم ميداد. خالق در نقاشي و طراحي هم بسيار تبحر داشت و اغلب اوقات بيكاري خود را با نقاشي و طراحي ميگذراند حتي بعضي وقتها عكس مرا به زيبايي ميكشيد و به خودم ميداد. وي به تاريخ نيز خيلي اهميت ميداد و بر روي در و ديوار و تمام دفترهايش تاريخها را مينوشت. يادم ميآيد خالق بيشتر عكسهايش را در بهشت صادق ميگرفت و وقتي كه ميديد از اين كارش عصباني مي شوم به من ميگفت:
(انسان همين طور كه به اين دنيا پا ميگذارد روزي نيز از اين دنيا خواهد رفت.)
من در آن زمان زياد متوجهي حرفهاي او نميشدم تا اينكه اوشهيد شد و حالا ميفهمم كه خالق چه منظوري داشته است.
به خاطر ميآورم حدود 10 سال داشتم كه يكروز خالق ميخواست از من عكس بگيرد. من روسريم را درآوردم و آماده شدم. خالق با ديدن اين عمل من خيلي ناراحت شد و گفت:
- بهتر نيست روسريات را بپوشي؟
من از او خواهش كردم و گفتم:
- تو برادر و محرم من هستي و كس ديگري هم كه اينجا نيست.
ولي او گفت:
- من به تو محرم هستم ولي كسي كه عكست را ظاهر ميكند كه به تو محرم نيست. من حرف او را پذيرفتم و روسريام را پوشيدم و او هم يك عكس زيبا از من گرفت . من هنوز آن عكس را به عنوان يادگاري نزد خود نگه داشتهام.
چگونگي باخبر شدن از شهادت برادرم از اين قرار بود:
از آن جايي كه من و همسرم در نزديكي خانه دايي همسرم زندگي ميكرديم ، در واقع بين خانهي ما و خانهي آنها يك پنجره بود كه ما ميتوانستيم به وسيلهي آن با همديگر ارتباط داشته باشيم. يك روز صبح زود زندايي همسرم به پشت پنجرهي ما زد. وقتي پنجره را باز كردم او در حالي كه آشفته و پريشان بود به من گفت كه مادرت تلفن زده وگفته كه با تو كار دارد ، هر چه زودتر خودت را به خانهي مادرت برسان. من كه نگران شده بودم با خود گفتم: اين وقت صبح مادرم چه كاري ميتواند با من داشته باشد؟ و از آنجايي كه جوابي براي سؤالم پيدا نكردم فوراً خود را به خانهي مادرم رساندم. وقتي به نزديكي خانه رسيدم جمعيت زيادي را ديدم كه دور خانه جمع شدهاند و در حال گريه و زاري بودند. بسيار ترسيده بودم. به داخل خانه رفتم. ابتدا مادر بزرگم را ديدم از او پرسيدم:
- چه شده ؟
گفت:
- مادر، مرگ حق است.
آن موقع بود كه فهميدم برادرم شهيد شده است و همان لحظه بياختيار به روي زمين افتادم. اولش شوكه شده بودم ولي وقتي به خود آمدم تا شب گريه كردم . فرداي آن روز به اتفاق بقيهي اعضاي خانواده براي ديدن پيكر مطهر او به بيمارستان رفتيم. هنگامي كه صورت خالق را ديدم بسيار مظلوم به نظر ميرسيد. اگر فقط به صورتش نگاه ميكردي اصلاً معلوم نبود كه مرده يا به خواب رفته است. اما وقتي نايلون را از روي بدن او كنار زديم بر روي سينه و شكم و كليهي او چند سوراخ عميق به وسيلهي تركش ايجاد شده بود.
من پس از شهيدشدن برادرم خواب او را نديدم ولي يكبار همسايهمان خالق را در حالي كه گل محمدي در دست داشت در خواب ديده بود وقتي از او پرسيده بود كه اين گل را براي چه كسي ميبري؟ گفته بود براي خواهرم.
من هر وقت در زندگي به مشكلي برميخورم بر سر مزار او ميروم و با او صحبت ميكنم . بعضي اوقات كه از انجام كاري نااميد و مأيوس شدهام وقتي بر سر مزار وي ميروم و از او كمك ميخواهم به طور معجزهآسايي مشكل مرا حل ميكند. حتي يك دختر خانمي هست كه هميشه او را بر سر مزار برادرم ميبينم. يك بار همان دختر به من گفت:
- من هر وقت به مشكلي برميخورم كه كسي نميتواند آنرا حل كند به اين جا ميآيم و از برادرتان ميخواهم كه شفاعت مرا نزد خداوند كند تا مشكلم حل شود و جالب است كه تا الان هميشه مشكلاتم پس از مدتي حل شده است. من نميدانم اين شهيد واقعاً چه جايگاهي نزد خداي متعال دارد كه اينگونه به من كمك ميكند.
آن دختر خانم هميشه از من ميخواهد كه دربارهي خالق براي او صحبت كنم و من از برادرم و خوبيهايش براي او ميگويم.
راوي: عزت نامدارفرد (خواهر شهيد)
برادرم فرد بسيار مهربان و خوشرويي بود و به پدر و مادرم بسيار احترام ميگذاشت. او هميشه به ما ميگفت كه پدرم را خيلي دوست دارد ، چون او برگردن همهي ما حق دارد و مادرم را نيز بسيار دوست داشت. من قبل از شهادت ايشان چند بار خواب او را ديده بودم. حتي يكبار خواب ديدم كه ايشان پشت ميلههاي زندان است و چند نفر ديگر نيز در كنار او هستند و مأموران يكييكي اين افراد را از زندان بيرون ميآورند و اعدام ميكنند. من از دور صدايش ميزدم و ميگفتم: فرار كن آنها ميخواهند تو را بكشند كه ناگهان از خواب بيدار ميشدم. حدود سه هفته بعد بود كه خبر شهادت او را براي ما آوردند. من در خانهي خودم بودم كه به من تلفن زدند و گفتند كه سري به خانهي مادرت بزن. وقتي دليلش را پرسيدم پس از كمي مكث كردن به من گفتند كه خالق شهيد شده است. بلافاصله خودم را به خانهي پدريام رساندم. وقتي به آنجا نزديك شدم مشاهده كردم كه همه در حال گريه كردن هستند. تا قبل از ديدن اين صحنه هنوز باور نكرده بودم كه خالق شهيد شده است ولي با ديدن جمعيتي كه دور خانه جمع شده بودند فهميدم كه اين خبر حقيقت دارد.
بعد از شهادت ايشان يك شب برادرم خالق به خوابم آمد. او را ديدم در حالي كه لباس سفيد بلندي به تن داشت از سر كوچه به طرف خانه ميآيد. وقتي به من نزديك شد گفت:
( نگران نباشيد جاي من بسيار امن و راحت است و همه چيز برايم فراهم است.)
او هميشه به ما احترام ميگذاشت و ما را نصيحت ميكرد كه به ديگران، مخصوصاً پدر و مادرمان احترام بگذاريم. او از اخلاق خوب و مهرباني و نيكي با ما صحبت ميكرد و هر وقت من به خانهي پدريمان ميآمدم اگر ايشان خانه بود مرا به خانه باز ميگرداند تا مبادا كسي مرا اذيت كند و در راه از من ميخواست كه با خانوادهي همسرم مهربان باشم. روحش شاد باشد.
منبع : بنیاد شهید وامورایثارگران استان بوشهر