بعد از سرنگونی رژیم پهلوی!
خاطرات شهید
خاطراتی از خواهر شهید
فعالیت
زمستان بود و هوا خیلی سرد، ما تا پاسی از شب بیدار بودیم و بعد همگی خوابیدیم من که صبح از خواب بیدار شدم ناگهان چشمم به یک دست لباس خیس که گوشه اتاق گذاشته بود افتاد با تعجب پرسیدم این لباسهای کیست ؟ گفتند مال ماندنی است من که تعجبم بیشتر شده بود با خودم گفتم ما که دیشب تا ساعت ۱۲ شب بیدار بودیم پس او کی آمد؟ همین سوال را از عمهام کردم عمهام گفت : بعد از اینکه همه به خواب رفتیم به خانه آمد و تمام لباسها و بدنش خیس بود . پرسیدم عمه چرا ؟ او دیشب در حال گشت زنی با پای پیاده در شهر بوده که با چند نفر منافق و ضد انقلاب درگیر میشود و لباسش پاره میشود و برای اینکه لباسهایش را عوض کند به خانه می آید در مسیر چون شب بوده و آب گرفتگی در کوچهها و خیابانها بوده بخاطر تاریکی هوا در گودالهای آب افتاده بود و خدا را شکر که سالم به خانه رسیده . من پرسیدم عمه جان حالا کجاست ؟ گفتند بعد از نماز صبح به سپاه رفت .
کتاب قرآن
روزی ماندنی از سپاه به خانه آمد من جلوی او دویدم و سلام کردم ایشان بعد از سلام و احوالپرسی از من پرسید شما کلاس قرآن ثبت نام نکردهاید . من پرسیدم کجا ؟ او گفت دو خواهر بسیجی از طرف سپاه در مدرسه چاه جو (شهید ثقفیان خو) کلاس قرآن گذاشتهاند برو شرکت کن من گفتم قرآن ندارم ایشان با وجودی که خسته و تازه از راه رسیده بود بلافاصله برگشت که برای من قرآن بیاورد . طولی نکشید که آمد و یک جلد قرآن آورد و جلوی من گرفت و گفت خط آن چطور است؟ من با دیدن خط آن احساس کردم که کمی برای من سخت است و گفتم اگر یک قرآن دیگر بود که خط آن راحتر باشد بهتر بود او بدون هیچ اخمی دوباره با موتورسیکلت رفت و بعد از چند دقیقه دیگر برگشت و قرآن دیگری را برای من آورد و در آن موقع هر دو راضی و خوشحال شدیم و به این ترتیب من به کلاسهای قرآن راه پیدا کردم .
بعد از سرنگونی رژیم پهلوی
روزی شهید از بیرون به خانه آمد و بعد از سلام و احوالپرسی از مادر پرسید : مادر شما امروز تنور روشن کردهاید و ایشان جواب داد بله من که لبه باغچه نشسته بودم و نظاره گر ماجرا بودم دیدم که برادرم به اتاقی رفت که کتابخانهاش در آن بود و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و همراه با چند برگه و عکس که در دستش بود به طرف تنور رفت و آنها را در آتش انداخت و وقتی مادر از او سوال کرد چه کار میکنی گفت : مادر اینها عکس شاه و نوشتههای دروغینی بود که رژیم شاه (طرفداران و خود شاه) به مردم ایران میدادند .
مریض شدن مادر
روزی ماندنی به خانه آمد و مادرم را در بستر بیماری دید و من نیز نگران کناری ایستاده بودم برادرم به مادرم گفت : آماده شو تا تو را به دکتر ببرم مادرم گفت : پسرم دکتر زیاد رفتم و چند آزمایش هم دادهام و دکتر با دکتر که فرق نمیکند اگر خدا بخواهد خوب میشوم ولی ایشان نگذاشت که مادر به حرفهایش ادامه دهد و با لحن همیشگی که لب خنده بر لب داشت و با اصرار زیاد مادر را راضی کرد که پیش دکتر برود به هر حال ساعت تقریباً ۹ صبح هر سه با پای پیاده راه افتادیم و با هر سختی بود به گاراژ رفتیم و با ماشین برازجان سوار شدیم و بعد از ساعتی به برازجان رسیدیم و دنبال دکتر گشتیم تا اینکه به یک درمانگاه رسیدیم. او از نگهبان سوال کرد که دکتر مربوطه را دارد ، که خوشبختانه داشت حالا ساعت ۱۱ ظهر و هوا خیلی گرم بود و ما تا کارهایمان را انجام دادیم ساعت ۱ بعد از ظهر شد و ما به طرف گاراژ راه افتادیم چون از ظهر گذشته بود و میبایست نماز می خواندیم پس به هر زحمتی بود جایی را برای نماز خواندن و نهار خوردن در مسافرخانهای در طبقه دوم پیدا کرد و من و مادرم آنجا ماندیم و برادرم رفت تا چیزی برای نهار بخرد و ایشان بعد از چند دقیقه برگشت و آنچه خریده بود به مادرم داد تا برای نهار آماده کند و بدون اینکه عجلهای برای غذا خوردن داشته باشد به نماز ایستاد آنچنان با خدای خود راز و نیاز میکرد گویی خدای خود را در مقابل میبیند و با آن سخن میگوید.
با وجودی که فقط ۱۶ سال عمر داشت و من ۸ ساله بودم تحت تاثیر قرار گرفته و هرگز آن صحنه روحانی را از یاد نخواهم بُرد و آنجا بودیم تا موقعی که ماشین گناوهای خواست حرکت کند برادرم ما را برد و سوار ماشین شدیم .با این که تابستان بود و هوا هم خیلی گرم بود باور کنید انگار که پیش دکتر نرفته بودیم بلکه به یک سفر سیاحتی و تفریحی رفته یعنی من ندیدم از موقعی که حرکت کردیم برادرم حتی کوچکترین بدخلقی کند و یا حرف ناامید کنندهای بزند بلکه مزاح و شوخی میکرد و خودش هم فردی شوخ و بشاش بود آن روز هم از امید و توکل به خدا حرف می زد و شوخی میکرد تا به خانه رسیدیم .
نقاشی
ایام مدرسه بود و موقع امتحانات نزدیک . خانم معلم از هر کدام از دانشآموزان خواسته بود که یک نقاشی بکشد و بیاورند و من خیلی از این کار سردرگم مانده و نمیدانستم چه بکشم ناراحت و غمگین بودم و آن روز خیلی به سختی سپری شد تا اینکه حلال مشکلات یعنی ماندنی آمد و خیلی خوشحال شدم و رفتم کنارش نشستم و از او خواستم که برایم نقاشی بکشد ولی ایشان ابتدا قبول نکرد و به من گفت این وظیفه خود تو است که انجام دهی تا معلم کارت را ببیند و ارزشیابی کند و برای من توضیح داد که چه چیزهای را بکشم ولی من اصرار کردم و دوست داشتم ایشان از همان نقاشیهایش که بر روی دیوار خانهیمان با قلم شمعی میکشید و همچون نگین انگشتری میدرخشید و جلوه ای دیگر به آن داده بود بکشد چون او در هنر نقاشی مهارت زیادی داشت
بالاخره او را راضی کردم که برایم نقاشی بکشد و او یک قوری با رنگ آبی آسمانی کشید و من خیلی راضی و خوشحال بودم زیرا من میدانستم که ایشان هر وقت به خانه می آمد وقت زیادی نداشت و باید سریع به سپاه بر میگشت ولی قبول کرد و آنرا برای من کشید و بعد رفت ولی من هنوز آن نقاشی را بر نداشته بودم که برادر کوچکترم که در کنار من چای میخورد استکان از دستش افتاد و نقاشی من را که خیلی دوستش داشتم خیس و کثیف کرد و من خیلی ناراحت شدم و گریه کردم ولی دیگر کاری از دست کسی ساخته نبود و مادرم به من گفت : چرا ناراحتی خودت دوباره آن را بکش . و بعد از این حرف شروع به نقاشی کردم و مثل آن را در حد بهتر خودم کشیدم ، اتفاقاً از آن نقاشی درس خوبی گرفتم که خودم کارهایم را انجام دهم و نمره خوبی از آن نقاشی گرفتم و همین باعث شد که برای همیشه در خاطرم ماندگار شود .
یادداشت های شهید
حال ساعت ۳۰ : ۸ دقیقه است که آخرین کلام خود را بر صفحه کاغذ مینویسم در تاریخ ۱۳۶۰/۰۹/۰۷ تا چند ساعتی به حمله باقی نمانده ،
خدایا ! مرا یاری کن در آخرین لحظات …. من طلبنی فقد عرفنی ….
هر کس که مرا بطلبد مرا یابد هر کس که مرا یافت مرا بشناسد …. بدرستی که خدا در جبهه دیده میشود .
خدایا فقط تو را میپرستم و از تو یاری میخواهم .
خدایا آخرین کلامم را با نام تو پایان میدهم .
خدایا ، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار،
انا لله و انا الیه راجعون . به امید پیروزی اسلام
والسلام .
ماندنی محمدی۱۳۶۰/۰۹/۰۷
خدایا جبهه آمدن من فقط و فقط برای توست مرا بر هوای نفس خویش پیروز بدار و هیچ گاه مرا غافل بر کارنامه اعمالم مکن که فردا کارنامه اعمالم بر من بخندد و کاری کن تا بتوانم وظیفه سنگین را که هر لحظه سنگینتر میشود بخوبی و آنچنان که خودت میخواهی انجام دهم .
خدایا این سعادت بزرگ « شهادت » را نصیبم گردان اگر کشته شدم دعا کنید که خدا مرا ببخشد و اگر کشته شدم و موقعی که مرا تشییع جنازه میکنید فریاد بزنید : ما همه سرباز توئیم خمینی گوش به فرمان توایم خمینی .
میان عاشق و معشوق رمزی است چه داند آنکه اشتر میچراند
الله اکبر خمینی رهبر
بـاران سـرب داغ چـو بـارد ، بـگـو ببار
بـر جان ما که خود شده آتشفشان عشق
مـا را غـمـی زآتش طوفان و بـاد نیست
مستحکمست خانهی ما در مکان عشق
اینست …….. کــه …….. دم به اشتـیــاق
بـگوئیــد اذان عشق
پیــتک بهــتار مـیرسد از بوستان عشق
سر میـــزند زدشت و دمن ارغوان عشق
گستــرده است سفـــره ایثار جــان مگر
از این دیــــار میگـــذرد کاروان عشق
جوشیـــده بر کویر سحر چشمههای نور
بــارد نــوید زنـــدگی از آسمــان عشق
باغ تــو پــر جوانـه شد ای باغبان عشق
گلـــدانـــها به سینه تــاریخ بـــر دمید
بـــاغ تــو پر جوانه شد ای باغبان عشق
روئیـــد بــر مزار شهیدان انقلاب جنگ
خـــرم تـــر از بهـار گل شمعدان عشق
عید ما روزی است که تمام مستضعفین پیروز شوند
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر