مصاحبه شهید جانباز ناصرسالمی
ناصر سالمي جانباز هفتاد درصد اهل بردخون است. در یک روز گرم تيرماه در ساعت 3 بعدازظهر به سرايش وارد ميشويم. با مهرباني روستايي ما را مي پذيرد و خيلي ساده و بي آلايش به سؤال هاي رنج آور و دردناك ما پاسخ داد. همسرش نيز در حالي كه قلياني زير لب داشت آن طرف تر نشسته و با حرف هاي شوهرش اشك مي ريخت. همه دلواپسي زن و شوهر به دخترشان است كه غريب و تنها در مشهد در حال درس خواندن در رشته جغرافيا است. در طول مصاحبه با ما هر دو نفر چند بار گريه ميکردند و ما را ميهمان اندوه هاي بي پايان خود مي ساختند. رنج ها و اندوه هايي كه براي حفظ آزادي و استقلال ايران متحمل شده اند. ناصر از هر دو پا فلج است و نمي تواند راه برود اما همچنان رهروي استوار در راه خميني است و نداي حسيني در سر دارد.
ناصر سالمی در تاریخ 25 آبا نماه 1390 رنج هایش پایان یافت و به شهیدان جنگ هشت ساله پیوست. روحش شاد.
لطفاً از خودتان بگویید. ما پنج نفر بوديم. من تنها پسر خانواده هستم و چهار خواهر دارم؛ فاطمه، بگم، معصومه و سكينه.
پدرتان چه كار میکرد؟ پدرم كارگر بود.
چه كار میکرد؟ كشاورز بود.
زمين از خودش داشت؟ نه براي اين و آن كار ميكرد. كارگر ساده و كشاورز بود.
كجا متولد شديد؟ در بردخون متولد شدم.
وضع بردخون قبل از انقلاب چگونه بود؟ از چه نظر؟ منظورتان چيست؟ مثلاً برق داشتيد؟ نه. آب آشاميدني سالم چي؟ نه. جاده چي؟ جاده هم نداشتيم. قبل از انقلاب بردخون مثل همة روستاهاي ديگر در جنوب از همه چيز محروم بود. برق، جاده، آب، تلفن نداشت و خبري از بهداشت و درمان هم نبود. بعد از انقلاب اسلامي بود كه بردخون صاحب اين چيزها شد و حالا هم كه الحمدالله به شهر بزرگ و تميزي تبديل شده است.
به مدرسه هم رفتيد؟ بله در سال 1344 به مدرسه رفتم. آن موقع سپاهيان دانش بودند كه خيلي هم سخت مي گرفتند و مرتب ما را با چوب مي زدند.
اسم مدرسه چه بود؟ مدرسه فولادي بردخون بود كه خالوحسين بردخوني آن را در زمان رضاشاه تأسيس كرده بود.
تا كلاس چندم درس خوانديد؟ تا کلاس پنجم دبستان درس خواندم و چون ديگر در روستايمان مدرسه اي نبود، تحصيل را رها كردم و به كار و تلاش پرداختم.
در دوران مدرسه رد هم شديد؟ بله يكي دو سال هم مردود شدم.
چه سالي به سربازي رفتيد؟ در سال 1354 به سربازي رفتم.
سربازي شما كجا بود؟ ما به نيروي زميني افتاديم و براي آموزش ما را به كرمان بردند.
رستة شما چه بود؟ تك تيرانداز بودم. چه سالي سربازي را تمام كرديد؟ سال 1356 سربازي را تمام كردم.
چه سالي ازدواج كرديد؟ در آبا نماه سال 1359 در همين بردخون ازدواج كردم.
چند فرزند داريد؟ دو پسر و چهار دختر دارم. نام مي بريد؟ پسرهايم؛ محمد و عنايت و دخترهايم؛ فرزانه، محدثه، حكيمه و محبوبه هستند.
كار چه ميكرديد؟ كارگري و بعد از انقلاب هم دو سال به بحرين رفتم و كار كردم.
براي اولين بار كي به جبهه رفتيد؟ براي اولين بار در سال 1363 به جبهه رفتم.
تاريخ دقيقش را به ياد داريد؟ بله روز چهاردهم فروردين 1363 بود كه به جبهه رفتم.
به چه منطقه اي رفتيد؟ اول به دشت عباس رفتيم و بعد به هو رالهويزه ما را بردند و سپس به زبيدات رفتيم.
در جبهه چه كار ميكرديد؟ كمك آر پی جی زن بودم.
چه شد كه به جبهه رفتيد؟ احساس تكليف ميكردم، نم يخواستم در روز قيامت و در محضر امام حسين)ع( شرمنده شوم و اگر از من بپرسد كه چرا فرزندش را در عصر حاضر ياري نداد هام سر به زير بمانم. ]با گريه[ اي حسين تو خودت شاهد باش كه به فرزندت امام خميني)ره( با جان و مال خدمت كردم و همة هست ي خود را در حمايت از فرزندت دادم.
وقتي كه مي خواستيد به جبهه برويد آيا همسرتان با رفتن شما مخالفت نكرد؟ نه حتي مرا تشويق هم كرد. جدي؟ بله يك روز در همين خان ه نشسته بودم. مرحوم شهيد يوسف بردستاني تازه از جبهه برگشته بود و داشت براي مردم بردخون سخنراني ميكرد و جوان ها و مردها را تشويق ميكرد به جبهه بروند، فرمانده گردان كميل بود. خوب يادم است كه مي گفت: «واي بر شما! نگوييد كار داريم، بچه ام مريض است يا همسرم كسي را ندارد اكنون اسلام نياز به شما دارد و اين افتخار بزرگي است براي شما كه در ركاب امام خميني(ره) از اسلام دفاع كنيد، برويد به جبهه و با دشمنان خدا جنگ كنيد. امام را تنها نگذاريد و به جبهه ها برويد. » من همینطور كه در خانه نشسته بودم و قليان ميكشيدم به سخنان شهيد يوسف بردستاني گوش مي دادم، ناگهان در دلم احساس خاصي كردم. خانمم به من گفت: «چه ميكني، ميخواهي بري؟ » گفتم كه ميخواهم بروم و او گفت: «علي يارت! » بلند شد و رفت كيف و لوازم سفرم را آماده كرد و تا قسمتي از راه نيز بدرقه ام كرد.
از ايام حضور در جبهه خاطر هاي داريد؟ هرروز جبهه خودش خاطره اي است. بله ميدانم.
ميخواهم یکي دو خاطرة مشخص را براي ما تعريف كنيد؟ در جبهه شاهد شهادت و مجروح شدن عده اي از دوستانم بودم كه از جمله حسين ساحلي بود كه جانباز شد و چند سال پيش رحمت خدا رفت.
خاطرة ديگري هم داريد؟ روز سوم خرداد ماه سال 1363 نشسته بودم و يكي از بچه ها سوار آمبولانس بود و داشت آن را عقب و جلو میکرد. ناگهان نور آفتاب به شيشه آمبولانس خورد و عراقي ها ما را ديدند و شروع به ريختن آتش تهيه كردند. خمپارة سوم كه فرو د آمد در جا دو تن از بچه هاي خرم آباد كه هر دو هم برادر بودند به شهادت رسيدند. خوب به ياد دارم آن دو نشسته بودند و كتاب «جهاد اكبر » نوشته امام خميني(ره) را مي خواندند. خودم ديدم كه خمپاره- 60 سر يكي از بچه ها را از تنش جدا كرد. من به طرف آنها دويدم و مرحوم حسين ساحلي هم دنبالم بود. در همين موقع يك خمپاره- 60 ديگر كنار ما منفجر شد كه من و حسين ساحلي را مجروح و جانباز كرد. وقتي كه خمپاره منفجر شد ديگر چيزي نفهميدم و از هوش رفتم. فقط يادم است كه خمپاره كه منفجر شد چند متر به هوا پرتاب شدم و ديگر چيزي نفهميدم. وقتي كه به هوش آمدم ديدم لباس هايم را قيچي كرده و از تنم درآورده اند و عده اي هم بالاي سرم ايستاده اند. همه دندان هايم شكسته بود و احساس ميكردم مقدار زيادي خاك در دهانم باقي مانده است، خون از بازوي راستم فواره ميزد و نمي توانستم از كمر به پايين حركت بكنم، خلاصه آش و لاش شده بودم. كسي كه بالاي سرم بود از من پرسيد كه آيا كارت و پلاك دارم يا نه، اما من نمي توانستم حرف بزنم و بگويم كه كارت و پلاك همراهم است. يك دستگاهي در دهانم گذاشتند و هرچه خون و خاك بود بيرون كشيدند و آن موقع بود كه توانستم حرف بزنم. به من گفتند كه ما فكر كرديم تو شهيد شد هاي و مي خواستيم به سردخانه شهدا ببريم.
اورژانس كجا بود؟ در همان زبيدات ولي پشت خط مقدم بود.
بعد از اورژانس شما را به كجا بردند؟ با آمبولانس مرا به انديشمك بردند. غروب بود كه مجروج شدم و شب مرا به انديشمك منتقل كردند .
از انديمشك به كجا بردند؟ از انديمشك مرا به بيمارستاني در اهواز بردند.
نام بيمارستان را به ياد داريد؟ چند ثانيه فكر ميكند و مي گويد گلستان، بيمارستان گلستان در اهواز.
چه مدت در اهواز بستري بوديد؟ چيز زيادي بستر نبودم. چند ساعتي بعد با هواپيماي سی 130 كه پر از مجروح و جانباز بود ما را از اهواز به تهران منتقل كردند و در تهران ما را به بيمارستان نورافشان بردند.
چه مدت در تهران بستري بوديد؟ حدود پانزده روز در بيمارستان نورافشان تهران بستري بودم.
مجروح وقتي شديد چند بچه داشتيد؟ چهار فرزند داشتم.
خانواده هم خبردار شد كه شما مجروح شده ايد؟ نه خبر نداشتند. به همين خاطر هم بعد از ده پانزده روز كه در بيمارستان بستري بودم خودم تقاضا كردم كه مرا به نزد خانواده ام بفرستند. جنگ بود و مجروح و زخمي هم خيلي زياد، بلافاصله تقاضايم را قبول كردند و مرا به نزد خانواد هام فرستادند.
چطوري به خانه برگشتيد؟ با هواپيما از تهران مرا به بوشهر فرستادند و از بوشهر توسط بنياد شهيد به خورموج رفتم، از آنجا هم با آمبولانس مرا به بردخون و نزد خانواده ام آوردند.
آيا مجددا درمان شديد؟ بله يك سالي به بيمارستان هاي شيراز رفت وآمد داشتم.
از چه ناحيه اي جانباز شديد؟ بر اثر تركش و پرتاب شدن به هوا نخاعم قطع شد و از هر دو پا فلج هستم.
در حال حاضر چه ميكنيد؟ بيكار هستم و در خانه نشسته ام گاهي اوقات با سه چرخه اي كه دارم دوري در محله ميزنم.
از این که در این گفت وگو شرکت کردید، متشکرم.
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی