خاطرات آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس
سه‌شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۵۳
روز۲۹ فروردین ۱۳۶۳، ساعت ۳ بعداز ظهر آمار داخل باش رسید. نیم ساعتی از داخل باش نگذشته بود که درآسایشگاه را باز کردند، ظابط احمد رئیس آسایشگاه به همراه بیست نفر درجه دار و سرباز عراقی که هرکدام یکی کابل شیلنگ و چوب دستشان بود وارد شدند... در ادامه خبر خاطره تلخ و غم انگیز از آزاده و جانباز دفاع مقدس بخوانید.

به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ «حاج محمد باقر رنجبر بوشهری» آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس، دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن بعثی درآمد و ۲۵ مردادماه ۱۳۶۹ پس از تحمل ۸ سال و ۴ ماه اسارت به میهن اسلامی بازگشت.

خاطره تلخ خود را از ۲۹ فروردین ماه ۱۳۶۳ در لحظه‌های سخت اسارت این گونه بیان می‌کند:

در عصر روز ۱۸ اسفند سال ۱۳۶۲ یک درجه دار عراقی با لیست اسامی چند اسیر ایرانی وارد اردوگاه موصل چهار، سه فعلی شد.

سوت آمار را زد از روی لیست اسامی نام سیدآزادگان «حاج آقا ابوترابی»، «حاج احمد روز بهانی»، «سیدکمال معنوی» و بنده به همراه چهل و شش نفر دیگر از برادران اسیر خواند.

بعد از دو الی سه ساعت ما پنجاه نفر را بدون وسایل شخصی مانند پتو و دیگر وسایل ضروری به سمت مقر موصل حرکت دادند.

وقتی سوار اتوبوس شدیم دو نفر سرباز مسلح جلوی ماشین و دو نفر دیگر که مسلح بودند در عقب ماشین قرار گرفتند. پرده‌های اتوبوش را کشیدند تا ما نتوانیم بیرون را ببینیم.

اتوبوس حرکت کرد، حالا کجا میرود خدا میداند، نیمه‌های شب رسیدیم به یک اردوگاه که دور تا دورش را سیم خاردار احاطه کرده بود.

ما پنجاه نفر را پیاده و در طبقه فوقانی یکی از آسایشگاه‌ها قرار دادند و در ورودی و خروجی آسایشگاه را قفل کردند.

نه زیراندازی داشتیم و نه لباس مناسبی، هرطور بود شب را سپری کردیم تا صبح شد.

صبح از پنجره مشاهده کردیم که در آسایشگاه مجاور ما تعدادی اسیر ایرانی هستند که اکثرأ آشنا بودند.

در اردوگاه موصل باهم هم اردوگاهی بودیم، نام آن اردوگاه «بین القفصین» بود.

روز دوم به ما وسایل شخصی از قبیل لباس و پتو دادند.

چهل روز دراین اردوگاه گذارندیم که مجددأ ما را تقسیم کردند.

اسامی پنجاه نفر را خواندند. اما این لیست متفاوت بود!

سید ازادگان حاج اقا ابوترابی، سید کمال معنوی، اقای محمد گودرزی، حسین نیکوفر وبنده اسممان در لیست خوانده شده بود.

عصر آن روز ما پنجاه نفر را به وسلیه اتوبوس حرکت دادند حالا کجا؟ خدامیداند! ما که هیچ اطلاعی نداشتیم.

بعد از گذشتن چند ساعت ماشین به اردوگاهی رسید که نمای ساختمانش برای ما آشنا بود.

اول فکر کردم موصل چهاره، اما مساحتش بزرگتر بود. بعد از اینکه ما را از اتوبوس پیاده کردند بدون وسایل شخصی ما را به داخل یکی از آسایشگاه‌ها که از قبل خالی کرده بودند، بردند و سپس درب اسایشگاه را قفل کردند.

 نیمه شب بدون هیچگونه زیراندازی، هرطوری بود سپری کردیم تا صبح شد.

همگی خسته راه و خواب آلود بودیم، اما دیدن اسرای جدید برای ما ازنزدیک جالب بود.

بعد از اینکه عراقی‌ها در آسایشگاه را باز کردند با سیل عظیم برادران اسیر روبرو شدیم که اکثرأ از اسرای قدیمی و از هم اردوگاهی‌های «موصل یک» بودند و زمانی که متوجه شدند حاج آقا ابوترابی همراه ما هست همه اسرا مایل به دیدن ایشان شدند.

۲۹ فروردین ماه ۱۳۶۳ ساعت ۳ بعدازظهر آمار داخل باش رسید.

 وسایل شخصیمان را تحویل داده بودند، اما به چه بهانه‌ای آمار داخل باش زدند خدا میدانست!

نیم ساعت از داخل باش نگذشته بود که در آسایشگاه را باز کردند «ظابط احمد» همراه بیست نفر درجه دار و سرباز عراقی که هرکدامیکی کابل شیلنگ و چوب دستشان بود واردشدند.

اول اشاره کردند «خمسه، خمسه» سپس افسر عراقی صدا کرد ابوترابی حاج آقا بلند شد، اشاره کرد برو جلو.

ما خوشحال شدیم به گمانمان با سید اولاد پیامبر کاری ندارند ناگهان با اشاره افسر عراقی با هر وسیله‌ای که در دستشان بود به ما چهل ونه نفر حمله کردند که اکثرأ لباسمان خونی شد.

بعد از آن باکمال ناباوری این مرد خدا را احاطه کردند و مانند گرگ‌های وحشی شروع کردند به ضربه زدن به پیکر مظلوم حاج اقا، باورکنید وقتی این صحنه را دیدیم درد مجروحیت خودمان را فراموش کردیم.

 خون از سینه سید آزادگان جاری شد، دژخیمان ایشان را رها کردند و بدن مجروح حاج آقای بزرگوار را داخل پتو و به درمانگاه اردوگاه بردند.

این روز را هرگز فراموش نمیکنم و از یاد نمیبرم.

روح سید آزادگان و شهدای مظلوم آزاده شاد باشد ان شاالله

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده