مزد اُنس با قرآن «شهید اکبرکشتکاری» در طول زندگیش
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛«شهید اکبر کشتکاری» در سال ۱۳۴۵ در خانوادهای مؤمن بدنیا آمد. کودکی را در دامان پر مهر مادری سپری نمود که همیشه در مراسم عزاداری سالار شهیدان امام حسین (ع) شرکت میکرد و در برپایی مراسم سوگواری نقش بسزایی داشت.
آن شهید بزرگوار، درست هنگامی که کشور اسلامی ما مورد حمله و هجوم دشمن بعثی قرار گرفت، با توجه به اینکه میدانست انقلاب را خطری جدی تهدید میکند، عزم خود را جزم کرد و بلافاصله در نیروی دریایی ارتش مشغول به خدمت شد. وی پس از گذراندن چندین دورهی آموزشی در رشته مخابرات که همواره در جبهه مورد نیاز بود ـ داوطلبانه بارها و بارها عازم جبهه شد و بدین وسیله دین خود را به نظام و انقلاب ادا کرد.
شهید«اکبر کشتکای»،عليرغم اينكه هنوز چند ماهي بيش از ازدواجش نميگذشت،دل از جبهه بر نداشت و هميشه ميگفت:«ازدواج،امري لازم و مقدس است،اما در شرايط فعلي،جبهه و جنگ از همه چيز واجبتر است. در غروب غمانگيز به تاریخ 5 خردادماه 1367 مصادف با ماه مبارک رمضان،در حالي كه شهيد كشتكاري، مشغول انجام وظيفه بر روي سكوي «بحركان» بود،بر اثر حملهي هوايي دشمن، مورد اصابت تركش قرارگرفته و به درجهي رفيع شهادت نايل شده بود.
خاطرت شهید اکبر کشتکار به روایت پدر بزرگوارش
يكي از خصوصيات اكبر،توجه و علاقهي او به دعا و قرآن بود.در را به روي خود ميبست و شروع به تلاوت قرآن و دعا ميكرد. به او ميگفتم: «بابا! اگر ميخواهي قرآن و دعا بخواني، چرا در را روي خودت ميبندي؟ بيا بيرون اتاق!» اما او در خلوت، حال و هواي خاصي پيدا ميكرد و راحتتر ميتوانست با معبودش ارتباط برقرار كند.
قيافهاش، بعد از مناجات، ديدني بود. ما او را درك نميكرديم،اين را بعدها فهميديم.و البته چقدر از اين بابت،حسرت خورديم.حسرت خورديم كه چرا گاهي ايشان را درک نميكرديم.مادرش هم مثل من ناراحت و نگران ميشد و ميگفت: «چه برسر بچهام آمده؟چرا از اتاق بيرون نميآيد؟»
روزي با پسرم اكبر كه كودكي خردسال بود به سينما قدس ميرفتيم. من در جلو بودم و او پشت سر من حركت ميكرد. ناگهان موتورسيكلتي به سمت ما آمد و ناخوداگاه به اكبر زد و روي شكم او رد شد. داشتم از ترس، سكته ميكردم. حدس زدم كه پسرم فوت كرده باشد. جثهي كوچك او و وزن زياد موتورسيكلت!اصلاً فكر نميكردم كه زنده مانده باشد. ولي جالب اينجاست كه او حتي كوچكترين جراحتي نيز برنداشته بود.
دو سال بعد از اين ماجـرا، او، به پشـت بـام رفـت و در حـاليـكه با بادبادک خود بازي ميكرد، از روي بي دقتي،عقب عقب رفت و همچنان كه مشغول تماشاي بادبادك خود بود، از بالاي پشت بام به درون حياط همسايه افتاد. حياط هم سيماني و سفت و سخت بود. فوري او را به بيمارستان بردم، ولي الحمدلله هيچ ناراحتي بيشتر نيامد و فقط مقدار كمي، سرش ضربه خوردگي پيدا كرد. گويي خدا او را براي وارد شدن در معاملهاي الهي نگه داشته بود.
اكبر هم مثل ديگران، با دوستانش درفعاليتهاي انقلابي حضوري فعالانه داشت و بعدازپيروزي انقلاب،يكي ازاعضاي فعال پايگاه مقاومت صاحب الزمان(عج) مسجد توحيد بود. او معمولاً تا نيمههاي شب مشغول گشت و نگهباني بود و من نيز ممانعتي براي او جهت شركت در اينگونه كارها ايجاد نميكردم.
صادق درختيان، پسر خالهي او، در دوران انقلاب به شهادت رسيد و اكبر هميشه ميگفت:«اي كاش من جاي او بودم!چه مرگ با عزت و عظيمي نصيب او شده!» و اين جمله را مرتب تكرار ميكرد. مثل اينكه خبرهايي داشت كه ما نميدانستيم.
او در تمام اين سالها، تنها يكبار به خوابم آمد. آن هم به اين شكل كه بالاي سرش آمدم،به من نگاه كرد و خندهاي دلنشين نمود. آرزو دارم كه مجدداً او را در خواب ببينم تا از دلتنگيهايم نسبت به او كاسته شود.
مادرش، پس از شهادت آن بزرگوار، ديگر قد راست نكرد و شبانهروز در اندوه و حسرت بود.او از دوري فرزند خود گريههاي بسيار ميكرد. اكبر با آن رفتار نيكويش، از ساير فرزندان ما براي مادرش عزيزتر بود و به همين خاطر نيز از شدت بيتابي و ناراحتي، مرتب از حال ميرفت و ما او را به بيمارستان ميبرديم.
هيچگاه نزد ما از كارهايي كه انجام ميداد، تعريف نميكرد.نميخواست كه با نوع خدمتش آشنا شويم.اكبر رفتار بسيار پسنديدهاي با همسرش داشت و هميشه با مهرباني با او برخورد ميكرد. او به من قول داده بود كه اگر در نظام مشغول به كار شود،با اولين حقوقي كه ميگيرد، همسر دلخواهش را به خانه بياورد؛ و الحمدالله اين كار هم كرد.
در ايام محرم و صفر، مرتب در مراسم عزاداري شركت ميكرد و در پذيرايي از عزاداران پيشگام بود.عشق و علاقهي خاصي به مراسم امام حسين (ع) داشت. رابطهاش با خواهر و برادرانش نيز بسيار خوب و مثال زدني بود.آنها همديگر را خيلي دوست داشتند و در كارهاي خانه به ما خيلي كمک ميكردند.
انتهای پیام/