خداوند امانت زندگیم را در راه خودش به زیبایی پس گرفت
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛به مناسبت سالروز وفات حضرت امالبنین(ع) و روز تکریم مادران و همسران شهدا، گفتگویی با مادر شهید عبدالرضا ملاح زاده از شهدای دفاع مقدس بوشهر تقدیم حضورتان می کنیم.
شهید «عبدالرضا ملاح زاده» از شهدای دفاع مقدس، یکم فروردین ۱۳۶۴ در بوشهر متولد شد. وی پس از گذارندن دوران ابتدایی به دلیل فقر مالی ادامه تحصیل را رها کرد و به هنگام سربازی به نیروی ارتش زمینی در زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق درآمد. پس از آن با سمت رزمنده به سومار اعزام شد و در تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مادر شهید عبدالرضا ملاح زاده در ابتدای گفتگوی اینگونه خود را معرفی کرد:من ستاره زارع مادرشهید«عبدالرضا ملاح زاده» هستم،دارای ۴ فرزندهستم.۱ دختر و ۳ پسر و عبدالرضا فرزند ۲ من است. همسرم کارگر سادهای بود و مغازهای کوچکی داشت. بچهها را به زحمت و در شرایط بسیار سخت بزرگ کردیم.
مادر شهید در ادامه پسر شهید را با افتخار معرفی کرد و گفت:عبدالرضا پسری بسیار مهربان دلسوز آرامی بود از همان کودکی رفتارش با دیگر فرزندانم متفاوت بود من سودای ندارم،اما تفاوت رفتارهای او را متوجه میشدم.عبدالرضا تا کلاس ۵ دبستان تحصیل کرد،اما بعد از آن به کار در گمرک مشغول شد او هم مانند پدرش کارگری ساده بود و عصا دست من و پدرش شد.
به یاد دارم در دورانی که به مدرسه میرفت شبها را تا دیر موقع بیدار میماند و به من در شستن ظرفها تمیزکاری خانه کمکم میکرد و صبحها را قبل از آن که به مدرسه برود وسایل مورد نیاز پدرش را به مغازه میبرد و بعد به مدرسه میرفت.
وی از دوران جوانی عبدالرضا گفت:در دوران نوجوانی و جوانی شبها بعد از کمک کردن به من به منزل مادربزرگش میرفت و در کنار او میماند. مادربزرگ عبدالرضا تنها بود و نیاز به مراقبت داشت او شبها در کنار او میماند و از او مراقبت میکرد.
وقتی در منزل سفره غذا را پهن میکردیم عبدالرضا آخرین نفر غذا میخورد به او میگفتم پسرم من برای تو غذا آماده کرده ام چرا آخرین نفر غذا میخوری میگفت:غذای خواهر و بردارانم اضاف میماند اگر آنها را دور بریزی ناشکری است آن وعده غذای مرا به مستضعفی بده و من همین باقی مانده غذاها را میخورم.
ستاره زارع در ادامه گفتگو از علایق پسر شهیدش گفت:عبدالرضا علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت. بازیکن خوبی بود و از طرف تیم برای مسابقات بایستی به تهران میرفت، اما من به دلیل اینکه دور اش برایم سخت بود اجازه نمیدادم. به بردارانش سپرده بود وفتی رفتم بعد به مادر بگویید حاضر نبودم دقیقی از من دور شود.
مادر عبدالرضا با چشان گریان در ادامه گفت: به وقت سربازی اش رسید آماده شد برای رفتن، اما آن زمان جنگ ایران و عراق شروع شده بود وبرای اعزام آن را به سومار فرستاند، دوری اش برایم خیلی سخت بود. عبدالرضا به هنگام رفتنش علت بی قراریم را میپرسید و میگفت مادر چرا از نبود من اینقدر غصه میخوری و ناراحتی میکنی در جوابش میگفتم: نبودنت برایم سخت است وبه روزی فکر میکنم که دیگر در کنار من نباشی. به شوخی به او گفتم اگر رفتی و تو را کادو پیش به من تحویل دادند من بدون تو چکار کنم او میگفت: من امانت خدا هستم اگر او تقدیر کند مرا در موقع که تعیین کرده کادو پیش شده برایت میآوردند پس در نبودم ناراحتی نکن و مرا به خدا بسپار.
ستاره زارع از خبر شهادت پسرش این چنین یاد میکند:روزی دامادم به منزل ما آمد و به طور پنهانی با پدر عبدالرضا صحبت میکرد نگران شدم و از دخترم سوال پرسیدم که چه خبر شده، او گفت: گمان میکنم از سومار خبری رسیده. دل آشوب شدم و از نگرانی که برای عبدالرضا اتفاقی بدی افتاده باشد یک جا نمینشستم.از همسرم پرسیدم، اما او به من چیزی نمیگفت.سکوت او دلشوره ام را بیشتر کرد.
فردای آن روز همسرم به همراه دامادم به تهران رفتند تا از عبدالرضا خبری بگیرند دو روز گذشت. این دو شب را تا صبح به سختی گذارندم. روز دوم چشم انتظاری فرزندانم مرا آماده کردند و گفتند باید به دیدار عبدالرضا برویم. او به همراه پدرمان امروز به بوشهر میآید. ز این خبر خوشحال شدم، اما دلشوره ام تمامی نداشت.
از خانه حرکت کردیم،اما مسیر فرودگاه را نمیرفتیم مسیری که طی میشد انتهایش گلزار شهدا بود.
چشم بر هم گذاشتم و تابوتی را جلوی خود دیدم که پرچم سه رنگی برروی آن را بود، پرچم را کنار زدند در آن تابوت پیکری بود که دیدنش تا به این لحظه از خاطرام نرفته است.
آن پیکر پسرم عبدالرضا بود. تیری در پیشمانی او خورد بود آن لحظه به یاد حرفاهایش قبل از آخرین اعزامش به جبهه افتادم او با خنده به من میگفت روزی بر پیشانی من تیر میخورد و به شهادت میرسم انگار او از همه چیز خبر داشت.
پاهایم جانی برای حرکت نداشتند بعد از تشییع به خانه برگشتیم همسایهها به خانه ما آمدند تا ۴۰ روز از شدت ناراحتی در حیاط خانه راه میرفتم و شعریها محلی که در کودکی برای عبدالرضا میخواندم با صدای بلند میخواندم وگریه میکردم. بعد از رفتن عبدالرضا مدتی بعد همسرم هم آسمانی شد دیگر تنها شدم و هر روز دلتنگیم بیشتر میشود.
ستاره زارع با چهرهی غمگین و چشمانی پر ازاشک خدا را برای شهادت پسرش سپاس میگوید و ادامه میدهد:هیچ زمان در درگاه خدا ناشکری نکرده ام، عبدالرضا پسر خوب و مهربانی بود وهیچ زمانی بداخلاقی او را ندیدم، به سختی و با نان حلال کارگری پدرش، او را بزرگ کرده ام، دوری او را هرگز تحمل نمیکردم، اما تقدیر خداست خودش عبدالرضا را به من امانت داد و در راه خودش او را به زیبایی پس گرفت. من مالک عبدالرضا نبودم که اینک در برابر خدا ناشکری کنم. من از خداوند سپاسگذارم.
مادر عبدالرضا در پایان گفتگو از دلتنگی اش گفت:هر زمان که دلتنگ او میشوم در کنار عکسش مینشینم با او درد دل میکنم. او هر روز در کنار من است هرشب خواب او را میبینم با من سخن میگوید هر زمان که کسی مرا برنجاند شب را در خواب میبینم که با پدرش دست در دست هم در حیاط خانه ایستاده اند. اگر حاجتی و موضوعی در مسیر زندگیم خودم و فرزندانم فکر مرا مشغول کرده باشد او به کمک من میآید.
گفتگو از:حدیثه کامیاب