خاطرات شهدا - صفحه 40

خاطرات شهدا
برگرفته از کتاب معلم شهر؛

چرا برخورد نمی‌کنی؟

«استقبال دانش‌آموزان در هر مدرسه‌ای که شهید چگینی در آن تدریس داشت به‌حدی بود که تمام دبیران عربی و انگلیسی به خالی بودن کلاس‌هایشان اعتراض داشتند ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

در کهکشان‌ها راهنمایم باش!

«قلب تو آسمانی است که هیچ یک از ستارگان آن یارای صحبت کردن درمورد بی‌کرانی، چون تو را ندارد، روی زلال در قلب تو جاری است که کویر خشک قلب ما را طراوت می‌بخشد و حال‌ای شهید در کهکشان‌ها راهنمایم باش و یاریم کن ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

چه بر سرت بیاید؟

«بچه‌ها هر کدام احساس خود را درباره اتفاقات احتمالی مثلاً شهادت یا مجروح شدن بیان می‌کردند که نوبت به من رسید. پرسیدند شما دوست داری، چه بر سرت بیاید؟ من گفتم که دوست دارم شهید شوم ولی فکر می‌کنم سعادت نداشته باشم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات جانبازان؛

نمی‌شد جلوی بی‌تابی‌اش را گرفت!

«محله‌ ما آمار ترورش بالا بود به همین دلیل وقتی مادرم از من بی‌خبر می‌ماند و یا ساعتی از شب می‌گذشت با چادر نماز تا سر چهارراه فلسطین کنونی می‌آمد و خیلی از شب‌ها هنگام مراجعت به خانه، او را در آن‌جا می‌دیدم و بارها از او خواهش کرده بودم که تا این حد نگران نباشد اما مادر بود و نمی‌شد جلوی بی‌تابی‌اش را گرفت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات شهید «میرزاعلی دریکوند» به نقل از همرزم شهید؛

همیشه چهره خندانی داشت

همرزم شهید «میرزاعلی دریکوند» می گوید: شهید همیشه چهره ی خندانی داشت و پشت سیم خاردارهای دشمن هم با صدای بلند می خندید و بارها برای این کار با او دردسر داشتیم.

همه مدیون مادر هستیم

«همه ما برادران، خواهران و مادربزرگ پیرم مدیون مادرمان هستیم که زینب‌وار از ما نگهبانی و پرستاری کرد و هرگز ذره‌ای از پاسبانی و محبت‌های مادرانه‌اش در آن شرایط سخت و مشقت‌بار کوتاهی نکرد ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/به بهانه بازی!

«همیشه به توصیه ایشان به بهانه بازی به منزل هم‌کلاسی‌هایمان رفته، سپس در درس‌هایی که ضعیف بودند آن‌ها را کمک می‌کردیم ...» ادامه این خاطره را از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» همزمان با سالروز این شهید بزرگوار در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

نقش میانجی‌گری «حمید» در رفع مشکلات!

«این‌طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می‌کرد شروع می‌کرد به صحبت «آروم باش خانم. آخه این بچه‌ها این‌طوری با نشاط بازی‌کنن خوبه یا خدای نکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این‌طوری پرجنب‌وجوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی‌های کامپیوتری و موبایل؟ ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

در راه ماشین را نگه می‌داشت و نماز می‌خواند

«خیلی حال‌وهوای عجیبی داشت در راه ماشین را نگه می‌داشت و نماز می‌خواند و غذا نذری می‌گرفت. انگار منتظر چیزی یا خبری بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

برادرم، من از خوبی‌های تو درس می‌گیرم!

«برادرم! من از خوبی‌های تو درس می‌گیرم تا کشورم و این خاک عزیز را که ذره‌ذره آن با خون شما و همرزمان شما آبیاری شده را آباد سازم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

«حمید» کار‌های سخت را خودش انجام می‌داد!

«ساختمان خیلی قدیمی بود پله‌هایش باریک و ناجور بود با هزار مشقت حمید به‌همراه صاحب‌خانه و پسرشان وسایل ما را برده بودند، طبقه بالا و وسایل صاحب‌خانه را آورده بودند پایین. حمید معمولاً دوست داشت این‌طور کار‌ها را خودش انجام بدهد تا مزاحم کسی نشود برای همین کسی را خبر نکرده بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات همسر شهید «علی‌کرم چگینی»؛

من، دختر فلانی!

«در آن جشن، دنبال بازیگوشی بودم البته در آن سن‌وسال طبیعی است در حالی که خانواده همسرم مرا زیر نظر گرفته بودند چشمشان که به من افتاده بود، پرس‌وجو کرده بودند. این دختر کیه و فامیلم گفته بودند، دختر فلانی ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «علی‌کرم چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

خون شهدای زیادی برای آزادسازی خرمشهر ریخته شد

«خدا خود خوب می‌داند که برای رهاسازی خرمشهر و مناطق اطرافش چه مقدار خون شهیدان بر زمین ریخته شده بود. غم از دست دادن آن‌قدر شهید، مجروح و اسیر شیرینی پیروزی و آزادی خرمشهر را در مذاق آدم کم‌رنگ می‌کند ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطرات شهید «شهمراد ابدالی چراغ» به نقل از فرزند شهید؛

ای کاش بتوانم برای امام کاری انجام دهم

فرزند شهید «شهمراد ابدالی چراغ» در بیان خاطرات پدرش می گوید: پدرم بعضی شبها از شوق دیدار و علاقه ی وافر به امام خمینی در گوشه ایی ساعتها گریه میکرد و میگفت؛ ای کاش بتوانم برای امام کاری انجام دهم.
خاطرات شهید «داریوش اسدی» به نقل از همسر شهید؛

شهیدی که اجازه نداد پیکر دیده‌بان جا بماند

همسر شهید «داریوش اسدی» می گوید: داریوش تنها کسی بود که جلوی چشم دشمن و زیر آتش سنگین و بارش آن همه گلوله، اقدام به آوردن جنازه دیده‌بان کرده بود فرمانده هم به خاطر شجاعت، دوازده روز مرخصی تشویقی به داریوش داده بود.

شهیدی که از ناحیه پا مجروح شد اما مجدد به جبهه برگشت!

«محمدسعید از ناحیه پای راست مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و برای مداوا به پشت خط انتقال پیدا کرد ولی طولی نکشید که مجدد ایشان با در دست داشتن عصایی به خط مقدم برگشت ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدسعید امام‌جمعه‌شهیدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

بی‌تابی دختر شهید «برجی» از دوری پدرش!

«زهرا دو سال و نیم شده و بیش‌از پیش حضور پدرش را در خانه ترک می‌کرد و به‌هیچ‌وجه دوست نداشت از او دور شود. آن روز زهرا زودتر از روز‌های قبل بیدار شده بود و محمد را می‌پایید که مبادا بیرون برود ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی برجی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شهید «محمدعلی برجی» کارگران را به نماز جمعه می‌برد!

«روز‌های جمعه چند کارگر از اهالی روستا را برای بیل زدن باغ‌مان می‌برد نزدیک ظهر که می‌شد به آن‌ها می‌گفت دست رویتان را بشویید و لباس‌های مناسب بپوشید و با هم به نمازجمعه برویم ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی برجی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شجاعت و استقامت شهید الهیاری!

«اللهیاری بدون اینکه یک قطره خونی از بینی‌اش آمده باشد در حالی که یک اسلحه پنجاه کیلومتری کالیبر ۵۰ را مثل یک میله ورزشی به دوش گرفته بود، به سمت بالای دره در حرکت بود ...» ادامه این خاطره از شهید «احمد اللهیاری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مشکلش با توسل به شهید «انصاریان» حل شد!

یکی از دوستان که مشکل حادی برایش پیش‌آمده بود، نزد من آمده و به‌دنبال چاره بود مشکل دادگاهی داشت بایستی فردایش به زندان می‌رفت گفت آبرویم در خطر است و نمی‌دونم چی‌کار کنم. گفتم برو گلزار شهدا و بر سر مزار شهید انصاریان ...» ادامه این خاطره از زبان یکی از دوستان شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه