خاطرات شهدا - صفحه 43

خاطرات شهدا

ساعت‌ها سر در سجده داشت!

«یکی از علمای عارف به نام آقای فخر، وقتی سر به سجده می‌گذاشت ساعت‌ها طول می‌کشید به او گفتند آقای فخر، جریان چیست که این قدر به سجده طولانی علاقه دارید؟ می‌گفت من این سنت را از پدرم به ارث برده‌ام ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

اولین بار که وارد شدم کشتی گرفتم!

«مسئول پایگاه بخشداری در معلم کلایه شدم. وارد آن‌جا که شدم دیدم همه اعضا گردنکش هستند و نگاه دیگری به من دارند. پرسیدند تو جدید آمدی؟ جواب دادم بله علی درگاهی نامی بود که گفت بیا با هم کشتی بگیریم زود باش ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

پناه گرفتن پشت ملافه!

«وقتی بمباران تمام شد من و برادرم یوسف دیدیم که پشت ملافه‌ای که در چادر آویزان بود. پناه گرفته بودیم. چهار نفر از بچه‌ها نیز زخمی شده بودند و آب‌های هور العظیم رنگ سرخ زیبایی به خود گرفته بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحی‌لوشانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

وقتی تکه‌های استخوانش را آوردند، امیدم ناامید شد!

«معصومه بیگم‌جزمه‌ای» روایت می‌کند: تا زمانی که یک مشت از استخوان‌های محمد را پس‌ از ده سال نیاورده بودند، اصلاً باور نمی‌کردم که محمد شهید شده است و هنوز امید به آمدنش داشتم ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

صدای ناشناخته از لابه‌لای چادر‌های داخل ماشین!

«وقتی کم‌کم داشتیم از کنار ماشین دور می‌شدیم، ناگاه صدای ناله خفیفی به گوش رسید. به کنار ماشین برگشتیم، صدا از درون اتاق کمپرسی بود خوب که گوش دادیم متوجه شدیم صدا از لابه‌لای چادر‌های درهم پیچیده داخل ماشین به گوش می‌رسد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ای کاش به جای آن کارگر بودم!

«به کارگری که در محل استقرار هواپیما‌های آماده مشغول نظافت بود اشاره کرد گفت: آقارضا! آن کارگر را می‌بینی از خدا می‌خواستم که به جای آن کارگر بودم و آنجا را جاروب می‌کردم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.

مشعل روشن شهادت

«شهادت آقامصیب نشان داد هنوز مشعل روشن است و هنوز پرچم‌داران شهادت باکی از شهادت ندارند و به‌دنبال آن می‌روند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

قاب عکس شهید «محمدرضا کبیری» را پنهان کردم!

«پدرش بعد از مفقودالاثر شدن رضا، هر روز به عکسش خیره می‌شد و گریه می‌کرد. من قاب عکس را پنهان کردم تا حاج‌آقا اذیت نشود، اما خودم یقین داشتم که رضا شهید شده است ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهیدان «محمدرضا و محمود کبیری» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

نگاه عاشقانه!

«محل استقرار ما بسیار گرم و فاقد هر گونه امکان رفاهی بود. من از اینکه ما را به خط نبرده بودند؛ بسیار بی‌تاب و ناراحت بودم. حمید هم علی‌رغم اینکه احساس می‌کردم از من هم ناراحت‌تر است ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

بیچاره بعثی‌ها!

«هنوز ردپای شب را می‌شد دید. شبی که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثی‌ها! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

هدیه روسری شهید «محمدرضا» به خانم‌ها

«محمدرضا در سالروز ولادت حضرت فاطمه (س) با پول خود به خانم‌ها روسری هدیه می‌داد تا مو‌ها و سر خود را بپوشانند ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «محمدرضا خامدا» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی!

«مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سال‌های جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن این‌طور نوید می‌داد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد حق هم داشتند کسی او را نمی‌شناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

نگرانی رهایم نمی‌کرد!

«پسر‌ها جبهه بودند. یک شب خواب دیدم همه با هم برای مرخصی به خانه آمدند، ولی رضا با آن‌ها نیست. صبح که بیدار شدم. نگرانی رهایم نمی‌کرد ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهیدان محمدرضا و محمود کبیری در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

هجمه‌های غیراخلاقی!

«آقای چگینی از همان روز‌های نخست پس از پیروزی انقلاب غیر از هجمه منافقان و گروهک‌ها از سوی بعضی همراهان انقلاب هم مورد آزار و اذیت و هجمه قرار می‌گرفت. دلیل این حجمه‌ها هم تفکرات شهید بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» است که در آستانه روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار تقدیم حضورتان می‌شود.

رمز پیروزی!

«رمز پیروزی را باید در عمل به وظیفه جویا شد نه در غیر آن، چرا که سعادت از آن کسی است که در بحبوحه هر مسئله و جریانی، او را بخواهد و بخواند ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

اخلاق حسنه!

«بدون تردید حمید دارای اخلاق حسنه بسیاری بود. نوع برخورد و ایجاد رابطه‌اش با دیگران زبانزد خاص و عام بود. ایشان در همان برخورد‌های اول قادر بود که ضمن تأثیرگذاری لازم، ارتباط خوبی با طرف مقابل برقرار کند ...» ادامه این خاطره از شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات؛

بمباران عروسی پسر همسایه!

«سال ۶۶ که در اندیمشک بودیم همان موقع اوج بمباران شهر‌ها توسط عراق بود در همسایگی ما یک خانواده عرب زبان بودند که همان شب بمباران عروسی پسرشان بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمس‌دوست» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جلوی خودم را نمی‌بینم!

«پیرمردی که راننده کمپرسی ۶ چرخ بود، مرتب شکایت داشت که چشم‌های من ضعیف است و جلوی خودم را نمی‌بینم بچه‌ها کمکش می‌کردند که آرام‌آرام به پیش برود. منطقه علاوه بر اینکه در دید نیرو‌های دشمن بود از طرف ضدانقلاب هم ناامن بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

اکبر اسیر نبود!

«مدتی بود خبری از او نداشتیم، آن موقع کردستان بود، زمانی بود که می‌گفتند کومله‌ها جوان‌های ما را سر می‌بریدند، خیلی نگرانش بودم، نه پیغامی می‌فرستاد، نه نامه‌ای و نه تلفنی ...» ادامه این خاطره از شهید «علی‌اکبر رفیعی‌مجد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مادر شهید «پاپی حسن نبوی» آسمانی شد

مادر شهید والامقام «پاپی حسن نبوی» دار فانی را وداع گفت.
طراحی و تولید: ایران سامانه