قطره اي از درياي خروشان عشق ؛
سه‌شنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: ظهر فردا وقتي براي رفتن به مدرسه از خانه خارج شدم در طول مسير به ياد آقاي سلطاني بودم كه آيا در اين نبرد پيروز مندانه شركت داشته يا نه؟ و احتمالا آخر همين هفته از منطقه برمي گردد. وقتي به سر كوچه مدرسه مان رسيدم تعدادي از بچه ها را ديدم و پلاكارد سفيدي كه روي آن نوشته بود: «شهادت معلم بسيجي، آقاي محمدرضا سلطاني را تبريك و تسليت عرض مي نماييم.»

به گزارش نويد شاهد به نقل از حيات نم نم باران بهاري كه آرام آرام به شيشه كلاس مدرسه راهنمايي روستاي «دهچال» برخورد مي كرد، منظره دل انگيزي را ايجاد كرده بود. بوي برگ هاي باران خورده و خاك نم دار، درون فضاي كلاس هم پيچيده بود. در اين حين عمو نظر خدمتكار مدرسه را ديدم كه با جاروي دسته بلندش مشغول نظافت مدرسه بود.

در همين حال به معلممان آقاي سلطاني گفتم: بنده خدا با وجود اينكه يك ماه بيشتر از شهادت پسرش نمي گذرد استوار و محكم ايستاده و كارهايش را انجام مي دهد.

لبخند از لبانش محو شد. به سمت تخته كلاس حركت كرد و گفت: بچه ها خداوند در آيه 111 سوره توبه مي فرمايد: «خدا از مؤمنان جان ها و مال هايشان را خريداري مي كند و در عوض بهشت برين را به آن ها مي بخشد. اين مومنان در راه خدا جهاد مي كنند، پيروز شده يا اينكه كشته مي شوند... .

همين رزمندگان اسلام كه اكنون در جبهه هاي جنگ و نبرد با اهريمن مشغولند در ابتدا توانستند براميالي چون دنياخواهي و حب تنفس پيروز شده، سپس از آن به سوي جبهه ها رهسپار شوند و اين را هم بدانيد كه جهاد دفاعي به همه واجب عيني است. دستم را بالا گرفتم: آقا اجازه ما بچه ها چطور مي توانيم مبارزه كنيم و يا رزمندگان را ياري كنيم ؟

معلم در جواب گفت: مبارزه ما در واقع با استعمارگران و ابرقدرت هاي شرق و غرب است، آن ها نمي خواهند كه ما روي پاي خود بايستيم و خودكفا شويم و پيشرفت كنيم. وظيفه ي شما دانش آموزان اين است كه خوب درس بخوانيد و علم را فرا گيريد و پيشرفت كنيد. بهتر بگويم بايد بتوانيم صادر كننده ي علم و تكنولوژي به ديگر كشورها شويم و به هيچ كشور و دولتي وابسته نباشيم.

صداي فرياد از ته كلاس به گوش رسيد: آقا اجازه شما تا به حال به جبهه رفته ايد ؟سلطاني گفت: اگر خدا قبول كرده باشد بله. در عمليات هاي كربلاي 4 و5 حضور داشتم و اگر خدا بخواهد تصميم دارم بعد از امتحانات پايان سال كه از دو هفته ديگر آغاز مي شود دوباره به جبهه بر گردم.

فرهاد دوباره پرسيد: در كدام قسمت؟ رزمي يا پشتيباني؟ سلطاني گفت: فرقي نمي كند كجا باشي، اصل همان هدف و نيت است ولي در پاسخ شما بگويم كه من قبلا در قسمت رزمي بوده ام.

يك هفته ديگر گذشت. نزديك امتحانات خردادماه لحظه ها مثل باد مي گذشت. امتحان ها تمام شد و زمان دريافت كارنامه رسيد. وقتي براي گرفتن كارنامه به مدرسه رفتم سلطاني را در آنجا ديدم.

وقتي كارنامه را گرفتم خوشحال شدم. آخ جون تجديدي نياوردم!

چرا ولي يكي بيشتر نيست آن هم رياضي.

حالم گرفته شد. كارنامه ام را در دست گرفته و به طرف معلمم رفتم. توان نگاه كردن در چشمانش را نداشتم، او به من گفت: علي آقا يادت نره كه وظيفه ي شما فقط درس خوندن و علم آموختن است.

صبح روز ششم مردادماه 1367 براي خوردن صبحانه كنار سفره آمدم كه با خواسته پدر راديو را روشن كردم. با چرخاندن كليد راديو صداي مارش نظامي از بلندگوي آن بلند شد. صداي آشنايي بعد از آن به گوش خورد: شنوندگان عزيز توجه فرماييد. رزمندگان غيور ميهن اسلاميمان توانستند در نبردي سنگين و جانانه در منطقه اسلام آبادغرب،سرپل ذهاب، قصرشيرين، كرند غرب و گيلان غرب منافقان را درهم كوبيده و مجبور به فرار و تحمل تلفات جاني و خسارات مالي فراوان كنند. آن روز از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم. ظهر فردا وقتي براي رفتن به مدرسه از خانه خارج شدم در طول مسير به ياد آقاي سلطاني بودم كه آيا در اين نبرد پيروز مندانه شركت داشته يا نه؟ و احتمالا آخر همين هفته از منطقه برمي گردد. وقتي به سر كوچه مدرسه مان رسيدم تعدادي از بچه ها را ديدم و پلاكارد سفيدي كه روي آن نوشته بود: «شهادت معلم بسيجي، آقاي محمدرضا سلطاني را تبريك و تسليت عرض مي نماييم.»

ماتم برده بود. نه من، بلكه همه ماتشان برده بود، چون هيچ كس نمي توانست شهادت جوان ترين معلم را باور كند. ناظم مدرسه لباس مشكي پوشيده بود. از همه خواست داخل مدرسه شويم. ميزي در داخل حياط و عكس آقاي سلطاني با دو عدد شمع روي ميز قرار گرفته بود.

مدير مدرسه از پشت بلندگو بچه ها را دعوت كرد تا در صف هاي منظم قرار بگيرند و سپس رو به همه بچه ها گفت: انالله و انااليه راجعون. راستش از زماني كه اين خبر به گوش من رسيده قدرت سخن گفتن ندارم. به عبارتي نمي دانم چه بايد بگويم: بچه ها، آقاي سلطاني كه از دبيران لايق و تواناي مدرسه ما بود، حدود سه روز پيش در در گيري كه در منطقه اسلام آباد غرب با منافقين رخ داده به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پيكر پاك وي عصر ديروز به محل سكونت پدر و مادر در اراك منتقل شد و طي مراسم با شكوهي در آنجا به خاك سپرده شد. بچه ها ! آقاي سلطاني از جمله كساني بود كه ميهن عزيزمان استقلال آزادي خود را مديون آن ها است.

ديگر به حرف هاي آقاي مدير گوش نمي دادم، تنها چهره آقاي سلطاني پيش رويم بود، آن آخرين ديدار و آخرين قولي كه از من گرفته بود. او به وظيفه شرعي خودش عمل كرده بود و حالا نوبت به من است كه به وظيفه خودم عمل كنم.
انتهاي پيام/ن
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده