شهدای امروز بیست وششم آبانماه
میخواستی 500 تا صلوات نذر کنی که من شهید شوم .

خاطراتی از زبان مادر شهید

 شهید حسین طاهری

خاطره از پیروزی انقلاب شبها که به  تظاهرات میرفت چون قد بلندی داشت در میان تظاهر کنندگان مشخص بود که یک شب که از تظاهرات به خانه آمد گفتم حسین تو قدت بلند جلوی تظاهرات نرو در  وسط باش که شناخته نشوی او جواب داد برو مامان چه ساده ای دو تا ساواکی داخل ماست یکی از آنها بغل دست من بود . 2 خاطره دیگر این که روز دوم سوم محرم بود که در مجلس عزای امام حسین نشسته بودم که همسایه ها به من گفتند خانه شما شناسایی شده چرا می گذاری شبها حسین تکبیر بگوید من این خبر را به حسین دادم او در جواب گفت دیگر از این حرفها گذشته مامان انشاء الله پیروز می شویم .خاطره دیگر از او اینکه شبی آمد منزل غذا بخورد بعد برود تظاهرات زمان حکومت نظامی بود هوا که تاریک میشد میرفتند تا ساعت 9 به بعد برمیگشت و حتی شام خورد تا خواست برود پدرش گفت حسین صبر کن تا من هم بیایم او به پدرش گفت آقا من می روم شما دیگر نیا پدرش گفت چرا من نیایم تو بروی گفت آره آقا شما نیا اگر من بروم مسئولیت خانواده ندارم اما شما مسئولیت خانواده را داری پدرش به گریه افتاد باز گفت بابا من زنده بمانم تو کشته شوی حسین گفت مهم نیست بعد از انقلاب شبها به پاسداری
می رفت ساعت 3 بعد از نصف شب میآمد ولی طوری می آمد که من از خواب بیدار نشوم چون ناراحتی اعصاب داشتم شبی بسیار سرد بود وقتی از پاسداری آمد آهسته اسلحه اش را زمین گذاشت من از خواب بیدار شدم گفتم حسین چه شده گفت : هیچ چیز مامان پاهایم یخ کرده جورابم خیس آب گفتم مهم نیست حسین بگذار بحساب خدا و اسلام گفت مگر من حرفی زدم البته که برای خداست او پاسدار بود او سرگروه بود و راهپیمای تا میدان آزادی بود وقتی برگشت از راهپیمایی پوتین هایش را در آورد گفت مامان ببین انگشتهای پام تاول زده از بس در  جا زدیم و راه رفتیم گفتم ما در اسلام این چیزها را داره بزن بحساب خدا.

اول جنگ تحمیلی عراق بود تا رادیو آژیر می کشید او اسلحه اش را برمی داشت و به کمیته می رفت دو خواهرش گفتند حسین ما هم میآیم به پاسداری ما هم که دوره نظامی دیده ایم حسین  گفت آره جون خودتون من توی این تاریکی وحشت میکنم شماها می خواهید بیائید پاسداری طلبتون تا ما هستیم به شما احتیاجی نیست

یه خاطره دیگر دفعه اول که به جبهه رفت برای آذوقه رسانی یک روز کشید آمد من به او گفتم چرا آمدی حسین گفت ناراحت نباش مامان  باز می روم گفتم بی خود نروی مال بیت المال را بخوری مسئول هستی گفت نه تعریف میکرد اول که وارد مقر شدیم جاسوس ها که از ستون پنجم هستند جای ما را شناسائی کردند ولی خوب قسمت نبود شهید شویم صبح تا از این مرکز که یک مدرسه بود خارج شدیم دیدیم که مزدورهای عراقی جای ما را شناسایی کردند  خواهرش که کوچکتر از او بود گفت حسین 500 تا صلوات نذر کردم که تو و دوستانت سالم بیآئید حسین در جواب به خواهرش گفت  میخواستی 500 تا صلوات نذر کنی که من شهید شوم . خاطره دیگر روزی از تظاهرات در راه مدرسه به منزل آمد وقتی لباسش را در آورد گفت مامان ببین سرشانه من چی شده وقتی نگاه کردم دیدم یک تکه  از سرشانه اش به شدت قرمز شده و باد کرده گفتم حسین چی شده گفت تظاهرات بودیم با بچه هائی که پاسبانهای مزدور دنبال ما کردند و باباتون بچه ها را می زدند یک باتون هم به من خورد این که چیزی نیست رفیقم را به قدری زدند که اندازه نداشت.

خاطره دیگر ی روز دیگری تظاهرات بود حسین هم در آن تظاهرات محلی شرکت داشت نا غافل توی کوچه ها صدا بلند شد این هم یکی از جنایات پهلوی من بیرون رفتم دیدم چادری دست جوانی است پر از خون وقتی پرسیدم از آن جوان گفت این مغز یک جوان است که الآن مورد اصابت گلوله قرار گرفته شب حسین آمد گفتم یکی از جوانها توی خیابان کرمان شهید شده تو می دانی گفت بله من هم بودم که مزدوران شلیک کردند که من دویدم توی یک کوچه بن بست که اگر آنها توی کوچه می آمدند من هم کشته شده بودم و لی قسمت نبود.

منبع:مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده