پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۰۸
شهید "ابوالفضل زادخیر رحمت" اهل خطه شمال کشور است. هفدهم فروردین 42 در بابل به دنیا آمد. در رشته اقتصاد دیپلم گرفت. وی در نوزدهم فروردین 61 در خرمشهر به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، مجموعه خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقمندان منتشر کرده است که "سر ده روز بر می گردم" یکی از این خاطرات است. توجه شما را به مطالعه این خاطرات جلب می کنیم.
ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید ابوالفضل زادخيررحمت هفدهم فروردين 1342 در شهرستان بابل به دنيا آمد. پدرش رضا و مادرش سكينه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. كارمند جهادسازندگي بود. سال 1360 ازدواج كرد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. نوزدهم فروردين 1361 در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي امامزاده يحياي شهرستان سمنان قرار دارد.


اورکت

«اورکتت کو؟»

هوا آن قدر سرد بود که دست ها و بینی اش قرمز شده بود. تکرار کردم:«اورکتت کو؟».

گفت: «پیچیدمش دور یک بچه. اومده بود تظاهرات. داشت مثل بید می لرزید.»

(به نقل از مادر شهید)


شب عروسی

دیدین شد؟ همه تون گفتید نمی شه.

-نگفتیم نمی شه، ولی آخه کسی اینجوری عروسی می کنه؟

-اشکالش چی بود؟ بد شد جشنمون باعث عبادت شد؟

-چی بگم والله؟ یعنی مهمون ها تو خونه شون نمی تونستن دعای کمیل بخونن؟

-مادر! شما دیگه چرا؟ اینجوری خیر دنیا وآخرت نصیب همه مون شد.

(به نقل از مادر شهید)


سر ده روز برمی گردم

-نمی شه نری؟ می دونی که مادر چقدر بی طاقتی می کنه؟

-باید طاقت بیاره! مثل مادرهای دیگه.

-شاید مادرهای دیگه این قدر وابسته به بچه شون نباشن.

-خواهر جان! جنگه؛ دشمنه؛ دشمن که این چیزا رو نمی فهمه.

اگر می خواست هم نمی توانست ناراحتی کسی رو تحمل کند. چه برسد به مادر. کمی فکر کرد و گفت:« می رم ولی سر ده روز برمی گردم. این طوری دل مادر کمتر تنگ می شه. خوبه؟»

جوابش را ندادم. می دانستم اصرار بی فایده است. طبق قولش سر ده روز آمد، اما با پای خودش نه. آوردند جنازه اش را.

(به نقل از خواهر شهید)


حمایت از آیت الله بهشتی

-این قدر تند نرید! من یک سوال دارم.

استادیوم شلوغ شد. جمعیت که تا چند لحظه پیش گاهی در سکوت به سر می بردند و گاهی با کف و هورا به تشویق سخنران می پرداختند، به سمت صدا برگشتند.

ابوالفضل که پوستر آیت الله بهشتی را در دست داشت و تا می توانست آن را بالا نگه داشته بود، گفت:«شما باید به سوال من جواب بدین.»

بنی صدری ها شروع کردند به هو کردن و سر و صدا راه انداختن. بنی صدر گفت:«بگذارین حرفش را بزنه، بپرس جانم؟».

ابوالفضل گفت:« شما که ادعای آوردن آزادی رو دارین، علت اختلافتون با آیت الله بهشتی چیه؟ توضیح بدین؟».

نتیجه سوال، ضربات مشت و لگدی بود که به صورت و بدنش می خورد.»

(به نقل از دوست شهید، محمدحسن حمزه)


نحوه شهادت

همه جا آتش بود و گلوله و خمپاره. چشم چشم را نمی دید. ابوالفضل خودش را به من رساند. گفتم:«کجایی؟»

گوشم به صدای تانکی بود که داشت نزدیک می شد. گفتم:«آرپی جی رو بگیر! من نگاه می کنم، هرجایی رو که نشون دادم شلیک کن!»!

ابوالفضل که کنار من روی سینه خاکریز دراز کشیده بود، گفت:«نه، من نگاه می کنم تو شلیک کن!».

سرش را بالاتر از خاکریز گرفت. قبل از اینکه موقعیت تانک را تشخیص بدهد، تیری مستقیم به پیشانی اش خورد، امام زمان را صدا زد و شهید شد.

(به نقل از همرزم شهید، حمیدرضا نظری)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده