امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۱
نوید شاهد: بچه‌هاي حرکت کردند. حمله ی ساعت ده يازده شب شروع شد. آنچه که زود جواب داد، تک در محور شمالي بود. همان بازوي احاطه‌اي که از شمال منطقه هجوم برد. بچه‌ها ريخته بودند بر سر دشمن و توپخانه دشمن را در خواب اسير کرده بودند.
ناگفته های جنگ(30)؛ رجعت انسان به فطرتش

بچه‌هاي حرکت کردند. حمله ی ساعت ده يازده شب
شروع شد. آنچه که زود جواب داد، تک در محور شمالي بود. همان بازوي
احاطه‌اي که از شمال منطقه هجوم برد. بچه‌ها ريخته بودند بر سر دشمن و
توپخانه دشمن را در خواب اسير کرده بودند. توپخانه که به تصرف درآمد،
معني‌اش اين شد که دشمن فرصت اجراي آتش را پيدا نکرد. بچه‌هايي که خط را
شکسته بودند، با اينکه عمق پيشروي هفده يا هجده کيلومتر بود، به سرعت خود
را به انتهاي تک رسانده و الحاق انجام شد. هيچ‌کس نمي‌داند که چه شد، چون
کارها سريع انجام شده بود و خارج از حيطه فرماندهي عمليات بود.



بچه‌ها رسيده بودند به پاسگاه فرماندهي تيپ 26 پياده مکانيزه که فکر مي‌کنم
در شمال‌غربي بستان بود. يک تعداد از عناصر را دستگير کرده و بقيه فرار
کرده بودند. در نتيجه، در قسمت شمال، فرماندهي دشمن از هم پاشيد. ساعت هشت
يا نه صبح محور کاملاً در تسلط ما بود. بچه‌ها در بستان به طرف هور رفتند.
محور را از بالا باز کردند و از پشت به طرف سعيديه حرکت کردند.



از قسمتهاي سعيديه بازديد کردم. هرجا که مي‌رفتم، آثار پيروزي کاملاً مشخص
بود؛ توپها، تانکها، نفربرها، وسايل مهندسي فراوان و اسراي زيادي گرفته
بودند. کشته‌هاي دشمن زياد بود. تعداد دوهزار قبر در نزديکي تپه‌هاي
الله‌اکبر برايشان درست کردند.



محور جنوب، تلاش و پشتوانه‌اي براي عمليات محسوب مي‌شد. تلاش اصلي ما از
شمال بود و تلاش و پشتيباني آنها از پايين. دشمن سه خاکريز داشت. بچه‌ها
خاکريزها را گرفتند ولي در خاکريز سوم بريدند. توان از دست رفت و عصر شد.
تا جايي که فرماندهي آن محور را احضار کرديم؛ برادرمان عزيز جعفري از سپاه و
سرکار سرهنگ جمشيدي فرمانده لشکر 16 زرهي قزوين. در حين اينکه برايشان
مي‌گفتيم: اگر امشب تک نکنيد، وقت تلف مي‌شود، از خستگي و فرسودگي به خواب
رفتند. بعد هم که رفتند، ديده بودند بچه‌هاي خودشان در خط خوابيده‌اند.
عراقيها هم در خط خوابيده بودند. شب دوم، در محور پايين، يک گلوله هم شليک
نشد. از زور خستگي و فرسودگي، دو طرف از پا درآمده بودند.



در روز دوم، دشمن خودش را پيدا کرد و از محور جنوب از طرف هويزه و رودخانه ی
نيسان نيروهايش را به سرعت تقويت کرد. به طوري که تک ما در محور جنوب به
بن‌بست خورد و نتوانستيم ادامه بدهيم. صحنه ی عمليات اين گونه نشان مي‌داد
که پنجاه درصد از عمليات انجام شده. هرچند کار اصلي را انجام داده بوديم،
چون بستان و تنگه ی چزابه براي ما خيلي مهم بود که تصرف شده بود. ولي اگر
محور پايين را نمي‌گرفتيم، اين خطر بود که محور بالا هم از دست برود. چون
رودخانه سابله هم در کار بود که يکي از شاخه‌هاي کرخه است و به آن دسترسي
نداشتيم. دشمن روي آن پل داشت و ارتباط جاده بستان پل سابله به طرف رودخانه
ی نيسان يک ارتباط قوي بود. دشمن براي اينکه اين محور را خوب پشتيباني
کند، جاده ی شوسه ی درجه ی يک با ارتفاع بلند زده بود. دشمن از قبل
پيش‌بيني همه‌چيز را کرده بود.



در اينجا صحنه نگران‌کننده‌اي پيش‌آمد که اينها را معمولاً بيان نکرده‌ام.
من بين قرارگاه تاکتيکي مرکزي و قرارگاه آن‌طرف دهلاويه رفت و آمد مي‌کردم.
بيشتر در قرارگاه جنوب پيش بچه‌هاي سپاه بودم تا وضعيت را داشته باشم.
يکدفعه بحثي درگرفت به اين معني که بچه‌هاي سپاه گفتند: چون توان‌مان
بريده، ديگر نمي‌توانيم جلوتر برويم. بنابراين، همين‌جا وضعيت را نگه داريم
و به فکر عمليات بعدي باشيم؛ آن‌هم در جاي ديگر.



ما مصر بوديم که اين عمليات بايد تمام شود و به اين شکل قابل قبول و قابل
نگهداري نيست. ما عمليات کرديم تا اصل صرفه‌جويي در قوا انجام شود ولي الان
بدتر بايد قوا بگذاريم تا بتوانيم اين را نگه داريم. بايد کلي خاکريز
بزنيم تا بتوانيم اينجا را از بالا نگه داريم و اين به صرفه نيست و بايد
حتماً عمليات انجام شود.



سريع توانستيم يک مقدار نيرو صرفه‌جويي کنيم. لشکر 77خراسان بعد از عمليات
ثامن‌الائمه که جنگيده بود پشت رودخانه کارون مستقر بود. حساس هم بود که
دشمن دوباره از پل رودخانه مارد به اين‌طرف نيايد. البته پل را منهدم کرده
بوديم ولي دشمن مي‌توانست سريع پل شناور بزند و بيايد. وقتي به آنها گفتم
بيايند، فرمانده ی لشکر مي‌لرزيد و مي‌گفت: آيا همچنان مسؤوليت منطقه را به
عهده دارم؟



به ايشان گفتم: نترس، بالاخره ما دستور مي‌دهيم که بياييد. چاره‌اي نيست.
از نظر نظامي درست نيست منطقه‌اي را که تازه گرفتيم و حساس است و آبادان را
تضمين کرده، دوباره شل کنيم. ممکن است دشمن اين دفعه محکم‌تر به اين‌طرف
بيايد ولي چاره‌اي نداريم. ما نيرو لازم داريم. حداقل يک تيپ هم شده، سريع
خالي کن که بيايد.



يک تيپ از آن‌طرف صرفه‌جويي کرديم، يک مقدار هم از تيپ هوابرد. بچه‌هاي
سپاه هم هرچه داشتند، آماده کردند ولي هنوز نااميد بودند و به نتيجه نرسيده
بودند که اين کار را انجام دهند. بحث ما تا ساعت حدود يازده شب طول کشيد.
با برادر رضايي برگشتيم به اهواز در قرارگاه گلف، که دوتايي بحث کنيم،
خودمان به نتيجه برسيم و به بچه‌ها دستور بدهيم که بحث طولاني نشود.



شب نگران‌کننده‌اي بود. آمديم اهواز. تا رسيديم به گلف پادگان گلف محل
نيروهاي بسيج بود و تقريباً همه بچه‌هاي سپاه آنجا بودند خبر آمد که دشمن
تک کرده و در حال پيشروي از جنوب به طرف شمال است و شدت پيشروي به گونه‌اي
است که مي‌خواهد از پل سابله بگذرد و برود به طرف بستان. از طرف ديگر، فشار
روي بچه‌ها در تنگه ی چزابه هم زياد است، به طوري‌که از بالا هم دارند
مي‌آيند.



دشمن از دو محور پيشروي مي‌کرد. منطقي هم بود. جاده ی قوي، پشتيباني خوب و
نيروهاي کامل داشتند. به سرعت مي‌آمدند تا الحاق را در بستان انجام دهند.
معني حرکت اين بود که عمليات ما خنثي مي‌شود. ناراحت‌کننده بود.



هرچه صحبت داشتيم، فراموش کرديم و از طريق سوسنگرد خودمان را رسانديم به
قرارگاه. ديديم که يک دستور قابل ابلاغ است. دستوري که به عنوان يک فرمانده
ی نظامي بايد صادر مي‌کردم، دستوري روي هوا بود نه دستوري که به صورت
کلاسيک، فرمانده، اطمينان به اجراي آن دارد و صادر مي‌کند.



بررسي کردم که به کدام نيروها مي‌توانم دستور بدهم تا جلوي دشمن را در پل
سابله بگيرند . معلوم بود که محور پيشروي اصلي از سابله است. يک گردان تانک
بسيار قوي دشمن داشت عبور مي‌کرد و فرمانده ی آن ‌هم مدام تشويق مي‌شد.
اسمش را يادم نيست. تانک داشت جلو مي‌آمد.



اين قضيه مال زير رودخانه سابله است. ما از رودخانه سابله عبور نکرديم.
اصلاً وسيله ی عبور نداشتيم. به مهندسي رزمي ابلاغ کرديم که سريع يک پل
پي‌ام‌پي بزنند که عبور کنيم. براي عبور از رودخانه، گردانهايي که دستچين
کرديم، گردان 125 پياده مکانيزه ی لشکر 16 زرهي بود. بعدها فرمانده ی آن در
کردستان شهيد شد؛ سرهنگ مخبري. و يک گردان تانک. اين هم از لشکر 92 زرهي
بود؛ به فرماندهي لهراسبي که افسر شجاعي است. از افسران لر خرم‌آبادي است.
خيلي قوي بود. يک گردان از بچه‌هاي سپاه هم آماده بود ولي دسترسي حضوري به
آنها نداشتيم. در سعيديه بودند. پيام به آنها رسيده بود.



حالت مثلثي به حرکت آنها داده بوديم. گردان تانک لشکر 92 از بستان راه
افتاد تا به طرف جاده بيايد، گردان پياده سپاه در حاشيه ی رودخانه ی سابله
که به هور مي‌خورد و گردان 125 مکانيزه هم از سابله عبور کرد و از جناح
راست يا شرق آمد تا از سه نقطه بيايند و از سه طرف جلوي پيشروي دشمن را
بگيرند.



دستور را ابلاغ کرديم ولي ستادمان در نظارت براي اجراي دستور مانده بود.
نيروها در بعضي جاها قابل دسترسي نبودند و بعضي جاها فاصله ی طولاني بود و
رفت و برگشت زمان مي‌گرفت. در نتيجه، اکتفا کرديم به همان فرمان تلگرافي که
صادر کرديم؛ که اينها پيام را بگيرند و عمل کنند.



همه در نگراني و وحشت بوديم. ساعت حدود يک بعد از نيمه شب بود. همه
ی پيامهايي که صادر مي‌شد، از طرف دشمن بود. لحظه به لحظه، پيشروي گردان
تانک دشمن را از سابله شنود مي‌کرديم. از خودمان کمتر مطلب مي‌آمد؛ بيشتر
وضع دشمن را مي‌فهميديم تا وضع خودمان را. تا آنجايي که فرمانده ی دشمن
گفت: من از پل سابله عبور کردم.



آن‌قدر نشاط و سرور در قرارگاه دشمن به‌وجود آمده بود که به آن سرگرد يا
سرواني که فرمانده گردان بود، ابلاغ کردند که صدام به تو يک درجه تشويقي
داد، برو جلو. اين آقا هم گفت: من همچنان پيش مي‌روم.



نگران واحدهاي خودمان بوديم که بالاخره عمل مي‌کنند يا نه. يکدفعه صداي
واحدهاي خودي آمد که داشتند با هم صحبت مي‌کردند، نه با ما. مي‌گفتند دارند
پيش‌مي‌روند. بعضي هم غيرحفاظتي صحبت مي‌کردند؛ مثلاً بچه‌هاي سپاه
مي‌گفتند: آرپي‌جي ما تمام شد، چکار کنيم؟



هر چه مي‌گفتيم که توي بيسيم نگو، چند لحظه بعد مي‌گفت: آرپي‌جي رسيد. با يک وانت رسيد!



معلوم بود که دارند به هم مي‌گويند. ديديم مشکلي ندارند. گفتگو بين
فرماندهان دشمن بيشتر وضعيت را به ما نشان مي‌داد. يکدفعه، همان فرماندة
گردان گفت: من زير رگبار آرپي‌جي قرار گرفتم، از همه طرف آرپي‌جي به طرف من
مي‌آيد ولي من مي‌شکافم و مي‌روم جلو.



چند لحظه بعد گفت: نه، نمي‌شود شکافت. وضع من طوري است که بايد سريع به عقب برگردم.



به جايي رسيد که صداي فرمانده عراقي ی قطع شد. نتوانست تماس بگيرد يا به
درک واصل شد؛ يادم نيست. فقط روز بعد فهميدم که چه به سرش آمده چون
تانکهايش را ديدم که در رودخانه افتاده بود و معلق زده بودند. بعضي‌ها کنار
جاده وارونه شده بودند.



نگران واحدهاي خودمان بودم که اين سه مي‌خواهند به هم برسند، سه فرمانده که
قبل از عمليات همديگر را نديده بودند تا با هم هماهنگ کنند، چگونه به يک
نقطه برسند؟ خطر زدن يکديگر وجود داشت.



ديدم فرمانده ی گردان 125 پياده مکانيزه اطلاع مي‌دهد که به طرفش تانک
مي‌آيد. مردد بوديم بگوييم اينها تانکهاي خودمان است يا نه. چند لحظه بعد،
خودش گفت: صداي تانک، مثل صداي تانک خودمان است. چيفتن است.



خودبه‌خود مسأله حل شد. بعد از اين‌که الحاق انجام شد، صبح شده بود. ساعت
شش صبح بود. من آنقدر از نعمتي که خدا نصيب‌مان کرده بود، شکرگزار بودم که
وظيفه ی خودم مي‌دانستم به سرعت، با يکي از ماشينهاي ميول ، از پل سابله
بگذرم و بروم سراغ گردان 125 که دم دست بود. با خودم درجه هم برده بودم.
گفتم: درست است که درجه را بايد بالا تصويب کند، ولي من درجه را مي‌دهم،
بعد تصويبش را مي‌گيرم.



شرايط طوري بود که بايد همان‌جا تشکر مي‌کردم. آمدم بروم، ديدم آتش مثل
جهنم توي محور مي‌ريزد. بچه‌ها رفتند و کشيدند طرف پل سابله و باز شدند.
الحاق‌شان با بچه‌هاي سپاه انجام شد و سد محکمي را ايجاد کردند. زير آتش
بودند. آتش آنقدر سنگين بود که باران خمپاره مي‌آمد. لحظه‌به ‌لحظه اين خطر
بود که من و ماشين با هم از بين برويم. هرجا دنبال فرمانده ی گردان گشتم،
او را پيدا نکردم.



رسيدم نزديک پل سابله که آتش شديد بود. بچه‌ها با پي‌ام‌پي آن‌طرف را
مي‌زدند. دشمن آن‌طرف بود. دشمن فکر مي‌کرد که بچه‌هاي ما باز هم ادامه
مي‌دهند و مي‌خواهند از پل هم عبور کنند. در صورتي که ما توان نداشتيم،
نيرو کم بود و تا آنجا هم بيشتر نمي‌کشيد. آن فرمانده را با بي سيم پيدا
کردم. از من توضيح خواست که شما چرا آمديد اينجا.



گفتم: آمدم از تو تشکر کنم.



گفت: تشکر لازم ندارم. من براي خدا کار مي‌کنم، شما زودتر از اينجا خارج شويد تا من بهتر بتوانم فرماندهي را اعمال کنم.



آمدم بروم که ديدم حمله ی هوايي شروع شد. هواپيماهاي دشمن از نزديک رگبار
زدند. خوابيدم. احساس و حالت روحي و رواني من اين بود که از لاي انگشتانم
گلوله رد مي‌شود. انگار نقاشي شده بود. همه ی اطراف ما آتش بود. گلوله
همين‌طور توي خاک فرو مي‌رفت. رگبار تيربار هواپيما بود.



برگشتم و اين خطر به لطف خدا به خير گذشت.



دوباره بحث ادامه پيدا کرد. با بچه‌هاي سپاه جلسه تشکيل داديم. البته هنوز
عمليات ناقص بود. پايين رودخانه نيسان مانده بود. بحث اينطور شد که منتظر
بمانيم تا نيرو آماده شود. ما نظرمان اين بود که اين کار به شدت غلط است،
به دليل اينکه اگر معطل شويم، دشمن طوري مستحکم مي‌شود که ديگر نمي‌توان
کاري کرد ولي الان دشمن در يک گوشه حبس شده. ما، هم از اين‌طرف راه داريم و
هم از شمال و هم از شرق. بايد هرچه زودتر تک را شروع کنيم.



24 ساعت وقفه ايجاد شد. بچه‌هاي سپاه گفتند: بگذاريد برويم فکر کنيم و بعد نتيجه را مي‌گوييم.



خوشبختانه روز بعد آمدند و گفتند: نظر شما را قبول داريم و همان را انجام مي‌دهيم.



گفتم: بسيار خوب.



تا آمديم نيروها را جمع‌آوري کنيم، دشمن زرنگ‌تر بود. در آنجا خودش را شکست
و تن به استقامت نداد. در جايي که فکر مي‌کرديم جاي خوبي است براي اينکه
راه دشمن را ببنديم اين‌طرف، رودخانه بود و آن‌طرف هور و از همه طرف آنها
را محاصره کنيم و خوب مشت و مالش بدهيم، ديديم با سرعت عجيبي، در يک شب، از
آنجا کشيد عقب. يعني باقيمانده ی منطقه‌اي که هدف بود، آن منطقه را تخليه
کرد و به پشت رودخانه نيسان رفت. به نظر من کار آنها منطقي بود. يعني
عقب‌نشيني‌شان از نظر نظامي درست بود. اينجا قابل دفاع نبود. پشتيباني آتش
امکان نداشت و پشتيباني نيرو امکان‌پذير نبود. در نتيجه، به سرعت، با همان
نيرويي که داشتيم، توانستيم منطقه را بگيريم.



خاطره ی جالبي که يادم مي‌آيد، مسأله ی کمبود آتش بود. از فرمانده ی محور
جنوبي که فرمانده ی لشکر 16 بود و فرمانده ی توپخانه ی لشکري آن، سرهنگ
هوشيار، قبل از عمليات پرسيدم: شما چقدر مهمات داريد؟



گفت: خيلي کم.



شايد چهار ،پنج هزار گلوله آمار داده بود. براي توپخانه خيلي کم بود. روز
اول و دوم عمليات ديدم آتش از طرف خودمان به طرف دشمن شديد است. چهار ،پنج
هزار گلوله براي دو يا سه ساعت است، بعد از آن تمام مي‌شود. بعد که
پرسيديم، سرهنگ هوشيار خنديد و گفت: حقيقتاً از همان اولي که آمديم جبهه،
خارج از برنامه، مهمات ذخيره کرديم و براي روز مبادا نگه داشتيم. چون در
اين روزها مهمات به ما کم مي‌رسد و اگر مي‌گفتيم اينقدر مهمات داريم، شما
آن مهمات را که حق ما بود، نمي‌دادي. مي‌گفتيد چون اينقدر داريد، همان
دست‌تان باشد. من هم سيزده‌هزار گلوله براي خودم ذخيره کردم.



در صورتي‌که کل موجودي مخزن ما سيزده هزار گلوله بود که از قبل داشتيم! در
شمال منطقه عمليات، کمبود آتش داشتيم ولي نيازي به آتش نبود. بر مبناي اين
نکته، مي‌خواهم بگويم که خداوند چگونه ما را در صحنه‌هاي جنگ ياري کرد.



بيان کردم که عنصر آتش، برآوردش را آورد پيش من. چون خودم تخصص در اين
زمينه داشتم، ديدم برآوردش از نظر فني درست است ولي از نظر عملي با مخزن ما
جور درنمي‌آيد. همان‌جا به او گفته بودم که مهمات توي راه است و مي‌رسد.
وقتي رفت، به خودم گفتم خداوندا، از کجا مي‌رسد؟ اين موضوع يادم رفت تا شب
عمليات. ساعت 5/4 صبح، يکدفعه به وحشت افتادم، چون نقش آتش را مخصوصاً بعد
از عمليات مي‌دانستم. با خودم گفتم: خدايا! فردا دشمن پاتک مي‌کند و
مهمات‌مان سيزده‌هزار گلوله بيشتر نيست، حالا چگونه مي‌شود؟



همان موقع از عنصر آتش پرسيدم: چقدر مهمات تيراندازي شده؟



گفت: از محور شمال گزارش دادند فقط شش گلوله. شش گلوله هم، نه از نوع
محترقه شديد بلکه از نوع روشن‌کننده. چون بچه‌ها در عقب تک مي‌کردند و
روشنايي مي‌خواستند، روشنايي براي آنها تأمين کرديم. مهماتي آتش نشده.



در عوض، ديدم که در همان محور شمال، قبضه‌هاي توپ و انبوه مهمات و زاغه‌هاي
دست‌نخورده به دست ما افتاد. معني آن اين بود که براي نگهداري هدف، مهمات
کافي داريم و براي عمليات آينده هم مي‌توانيم از ذخاير بيشتري استفاده
کنيم. اين نويدي بود که خداوند داد. اين براي من حساس بود که خداوند چگونه
به زبانم آورد و به عنصر آتش گفتم که مي‌رسد، در راه است، بعد از خدا
خواستم و گفتم: از کجا مي‌رسد؟ بعد خداوند مرا در غفلت و فراموشي گذاشته
بود که اصلاً به ياد آتش نباشم تا روحيه‌ام ضعيف نشود. چون درسي خوانده
بودم و آموزش ديده بودم، حتي به ديگران آموزش داده بودم، حالا نمي‌توانستم
بگويم که علم غلط است. ماوراء علم ،ياري خدا بود.



آنچه دست و بال ما را بست، فشاري بود که دشمن مي‌آورد تا منطقه ی از دست
داده را پس بگيرد. چون علاوه بر اينکه در قوا صرفه‌جويي کرده بوديم، اين
عمليات ارتباط دشمن را در خاک خودمان قطع کرده بود. دشمن در منطقه
ی خرمشهر، شلمچه و ساحل رودخانه کارون حضور داشت و همچنين در هويزه و
طرفهاي دهلاويه و نزديک سوسنگرد. با گرفتن تنگه ی چزابه، اولين جايي بود که
به نقطه ی مرزي رسيده بوديم. با اين‌کار، ارتباط دشمن در شمال و جنوب قطع
شده بود. دشمن براي عبور نيروهايش از شمال به جنوب، ديگر نمي‌توانست از اين
محور عبور کند. بايد مي‌رفت به طرف العماره، از العماره به طرف پل بصره و
بعد طلاييه و کوشک و يا بايد از طريق شلمچه مي‌رفت.



قطع ارتباط شمال و جنوب دشمن، براي ما ارزش داشت؛ به علاوه ارزشهاي روحي و
رواني که در رزمندگان به‌وجود آمده بود. در عقب جبهه هم وقتي مردم فهميدند
بستان آزاد شده، کاري به مسائل ديگر نداشتند. آزادسازي بستان فقط برايشان
معنا داشت.



مردم مي‌گفتند: يک شهر آزاد شده، با روستاهاي اطراف آن.



دشمن براي اينکه بتواند اين امتياز را دوباره به دست بياورد با توجه به
جاده ی خوبي که کشيده بود هنوز نااميد نشده بود. دشمن تدبيري برگزيد که در
تاريخ جنگ مانند آن را نديديم. طراحان عمليات و نظامي‌هاي با تحصيلات بالا،
آتش تهيه را در عمليات، در آغاز تک، معمولاً در زمان کمي پيش‌بيني
مي‌کنند.



در طرح‌هاي عملياتي، اين را پانزده دقيقه يا بيست دقيقه الي نيم‌ساعت و
حداکثر يک ساعت معين مي‌کنند. به دليل اينکه، در آتش تهيه، تمام سلاحها به
صورت مداوم فعال مي‌شوند. با آتش آنها، مهمات عظيمي به کار مي‌رود و اين
براي نيروهاي نظامي قابل صرفه نيست که اينقدر مهمات را شليک کنند و دوباره
بخواهند جايگزين کنند. ولي عراقيها دست به اين کار زدند. آنها به مدت يک
هفته روي ما آتش تهيه ريختند. اين آتش کم نمي‌شد و مثل باران روي سر ما
مي‌باريد. در تنگه ی چزابه، ما در سه رده ،پدافند کرده بوديم. اولين رده
ی ما 705 متر طول داشت، بعدي بيشتر و آخري باز هم بيشتر مي‌شد. هم نيروي
زرهي گذاشته بوديم، هم نيروي پياده ی مکانيزه و هم بچه‌هاي سپاه و بسيج
همراه اينها بودند؛ مخصوصاً در خط اول. يگانهاي ما تلفات دائم مي‌دادند؛
شهيد و مجروح. کل شهدا در اين مدت به حدود 1800 نفر رسيد. شهدايي که براي
نگهداري تنگه ی چزابه داديم، از شهداي عمليات بيشتر بود. يگانها را مرتب
عوض مي‌کرديم. البته نه اينکه يگان تازه‌نفس و قبراقي در دستمان باشد، از
همان‌هايي که جنگيده بودند و وضع‌شان بهتر بود، مي‌گفتيم برو پدافند کن.



در همان وقت، مجبور شدم براي يک انتصاب فرماندهي، چند ساعت بروم اصفهان و
برگردم. اصفهان مرکز آموزش توپخانه بود و دو گروه توپخانه آنجا بودند؛ گروه
44 گروه 55. در حين اينکه براي پرسنل در سر صبحگاه سخنراني مي‌کردم، ذهنم
مدام در چزابه بود که الان وضع خيلي خراب است. ديدم نيروهاي توپخانه ی آنجا
شور و حال عجيبي دارند. البته نيروها همه در جبهه بودند ولي آنها عناصر
باقيمانده بودند. يکدفعه به ذهنم آمد که چطور است از اينها داوطلب بگيريم.
درست که داوطلبها سازمان ندارند ولي سريع به آنها تفنگ مي‌دهيم و سازمان
مي‌دهيم تا مثل بسيجيها بروند داخل جبهه. با خود گفتم يک آزمايش مي‌کنم.
گفتم: همين الان من از گرماگرم جبهه مي‌آيم. وضع خيلي خوب است و بستان را
گرفتيم ولي براي نگهداري يکي از مواضع پدافندي ، به شدت نياز به نيرو
داريم. من مي‌توانم از شما کمک بگيرم و شما خودتان مي‌توانيد آزادانه
داوطلب شويد. شما توپچي هستيد ولي براي پياده جنگيدن نياز داريم. مي‌خواهيم
گرداني به نام گردان بلال درست کنيم همان‌جا اسمش را انتخاب کردم هرکس
حاضر است که در اين گردان شرکت کند، تا ظهر ثبت نام کند، تا عصر سازمان
مي‌دهيم و اسلحه مي‌گيرند. فردا صبح هواپيما شما را به منطقه مي‌برد.



سيل بچه‌ها طوري بود که بايد از ميان آنها دستچين مي‌کرديم. با يک روحيه ی
عجيب، افسر و درجه‌دار و سرباز، همه قاطي بودند. بيشتر از کادر بودند.
سريع، جدول سازمان را به بچه‌ها دادم و گفتم: سلاح سبک بگيرند که زياد نياز
به آموزش نباشد، فوقش آرپي‌جي داشته باشند.



در منطقه بودم که خبر دادند گردان در فرودگاه آماده است ولي هواپيما هنوز
نيامده. اصلاً مثل اينکه خدا به من نعمتي عطا کرده بود. دو تا هواپيماي سي
130 فرستاديم و آنها را آوردند. آنقدر نسبت به اين مطلب شکرگزار خدا شده
بودم که ديدم تنها راه شکرگزاري اين است که بروم در همان منطقه‌اي که اينها
را مي‌آورند نزديک سوسنگرد و با آنها نماز جماعت بخوانم.



در همان سنگرها و خانه ،خرابه‌ها، يک جاي سالم کوچکي بود. همه رفتند وضو
گرفتند و نماز جماعت خوانديم. صحبتي کردم و يک تشکر. همه فرياد مي‌کشيدند و
تکبير مي‌گفتند. روحية بسيجي در وجود آنها رخنه کرده بود.



آنها را به خط مقدم فرستاديم. نشان به  نشان که گردان بلال بعدها شد بلال
يک، بلال دو و بلال سه. گردان تلفات مي‌داد و ما آنها را تقويت مي‌کرديم.
طوري شد که در تنگه ی چزابه به صورت سازماني مستقر شدند. بعدها هم ديديم
انگيزه‌ها دارد افت مي‌کند و حالت نوبتي از بين مي‌رود، ضمن اينکه اضطرار
هم نداشتيم. گفتم که لازم نيست گردان کارش را ادامه دهد. گردان اول، حدود
شصت نفر شهيد داد و تعدادي هم مجروح شدند.



برگشتم به قرارگاه. سپاه، قرارگاه جلويشان را برده بودند در قرارگاه
تاکتيکي دشمن که خيلي مجهز بود. البته به قرارگاههاي مجهز بعدي ما نمي‌رسيد
ولي آن موقع خيلي مجهز محسوب مي‌شد. آمدم ديدم بچه‌ها عزا گرفته‌اند و
مي‌گويد نيروهايمان دارد ته مي‌کشد، به بچه‌ها فشار مي‌آيد و نمي‌توانيم
آنجا را نگه داريم. متأسفانه بعضي موقعها زمزمه‌هايي که تلخ بود، پيش
مي‌آمد. مي‌گفتند: ارتشي‌ها توي خط نمي‌مانند و مي‌آيند عقب.



من چندبار به فرمانده‌هانشان تذکر دادم که کنترل کنيد، مبادا اين حالت باشد که خيلي خطرناک است.



آن روز از کوره دررفتم. در آخرين باري که با آقاي محسن رضايي خدمت حضرت
امام براي خداحافظي رسيديم، ايشان موقع حرکت فرمودند که شماها آنجاهايي که
نبايد برويد، نرويد. تذکر دادند که مواظب باشيم بيخود از بين نرويم. ولي
اينجا احساس کردم که بايد بروم. به بچه‌ها گفتم که خودم اين دفعه مي‌روم به
بچه‌ها سرمي‌زنم.



سوار جيپ شدم و از همان جاده ی بستان به طرف چزابه رفتم. دودل بودم به
اينکه خدايا بروم يا نروم، چون احتمال شهادت زياد بود. باران گلوله مي‌آمد و
بالاخره يکي از آنها هم ممکن بود به من بخورد.



رسيدم به خط سوم. شک و ترديد مرا نگه داشت. در خط سوم، بچه‌هاي ارتش با
تانک مستقر بودند. دودل بودم بروم يا نروم. در همان‌جا برادر شهيدمان مصطفي
رداني‌پور را ديدم. آن موقع فرمانده ی محور بود. طلبه ی عارف و زنده‌دل و
بانشاطي بود. مرا که ديد، خوشحال شد و گفت: کجا مي‌خواهي بروي؟



گفتم: آمدم سري بزنم.



گفت: بيا با هم بريم. من خودم راهنما هستم.



تا گفت با هم برويم، مثل اينکه به من تکليف شد بايد بروم.



با هم از خط سوم بازديد کرديم. ديدم وضعيت خوب است. به خط دوم رسيديم. جلوي
چشمم يک خمپاره خورد به سر يک بسيجي. چند لحظه ی پيش از او عبور کرده و رد
شده بوديم. هفت يا هشت قدم که رفتيم، خمپاره خورد و ديگر او را نديديم.
خيلي کوچک بود؛ شانزده يا هفده سال داشت. متلاشی و تکه‌تکه شد.



از خط دوم هم گذشتيم. هر لحظه آتش بيشتر مي‌شد. به خط اول که رسيديم، باران
گلوله مي‌باريد. از اين سنگر مي‌دويديم توي آن سنگر. همه‌جا، ارتشي و
سپاهي کنار هم بودند. پشت تيربارها محکم ايستاده بودند. ديدن آنها لذتي
داشت. آنها ايستاده بودند و ما اينقدر نگراني داشتيم و حرفهاي ناجور به عقب
مي‌رسيد.



به سنگر آخر که رسيدم، يک گلوله ی خمپاره 120 خورد کنار ما. منفجر نشد. رفت
توي رمل که نرم بود. در همين‌حال، من پريده بودم توي سنگر. اينجا بود که
مصطفي رداني‌پور گفت: شما سريع برو.



گفتم: قلب من آرامش پيدا کرد.



برگشتم و به بچه‌ها تذکر دادم: شما بايد انصاف داشته باشيد و اين حرفها را نزنيد. برويد ببينيد اين طور نيست.



رفتيم به سوسنگرد. با بچه‌هاي سپاه نشستيم ببينيم چکار مي‌توانيم بکنيم.
همه ی فرماندهان، در يکي از ساختمانهاي سوسنگرد نشسته بوديم. دو يا سه
ساعت، ارتشي و سپاهي‌ها حرف زدند، راجع به اينکه چکار کنيم. ولي هيچ‌کدام
نقطه ی روشني نشان ندادند که براي نگهداري تنگه چزابه با دست خالي چه کنيم.
در آخر هم شهيد مصطفي رداني‌پور درآمد و گفت: برادرها، همه ی بحثها را
کرديد. اگر موافق باشيد، چراغ را خاموش کنيم و دعاي توسل بخوانيم.



اين به دل همه چسبيد. همه در حال توسل بودند. خودش هم حالت خاصي داشت. خيلي
جالب بود. واقعاً اشک ريخته مي‌شد. متوجه شدم که يکي در پشت سر به شدت
هق‌هق مي‌کند. به طوري که گريه ی همه را تحت‌الشعاع قرار داده بود. برگشتم
عقب. نگاه کردم و ديدم که سرتيپ شهيد نياکي است که 58 سال داشت. پيرترين
آدمي بود که نه تنها در بين ما بلکه در ارتش بود. ما از او پيرتر نداشتيم.
دستمال سفيدي را گرفته بود جلوي صورتش و گريه مي‌کرد. من خودم از گريه ی
 او احساس حقارت کردم. گفتم: ما مي‌گوييم تعهدمان بيشتر است و انقلابي‌تر
هستيم و مدعي هم هستيم، ولي به اين حال نيفتاديم .



بگذريم. روز بعد آرامش عجيبي دست داد و آتش دشمن قطع شد و از حمله منصرف
شد. چندبار هم آمد نفوذ کند که بچه‌ها حساب‌شان را رسيدند. پس از آن، خدمت
حضرت امام رسيديم. گفتم: حضرت امام، معجزه‌اي مي‌بينم در جبهه. سرهنگ 58
ساله‌اي که در نظام طاغوت خدمت کرده، در قرارگاه هنگام دعاي توسل روي دست
همه ی ما زد.



امام اين جمله تاريخي را فرمود: اين اصل رجعت انسان است به فطرتش.



اين جمله در قلب من نشست و هميشه آن را در صحبتهايم براي مردم يا رزمندگان
گفته‌ام. مطلب مهمي است. حضرت امام عين جملات و کلمات خودشان بود که در
ذهنم ماند فرمودند: اين اصل رجعت انسان است به فطرتش. اينها چون نور
ديده‌اند، قلبشان روشن شده و به حق آمدند.



ديده بودم که ارتشي‌ها در بعد عقيدتي مستضعف هستند. فرصت پيدا کردم و
خواستم از امام کمک بگيرم. روحاني به اندازه ی کافي در جبهه نبود و آن
روحاني که ما مي‌خواستيم، مخصوصاً در ارتش، کم بود.



حضرت امام فرمودند: مرا که مي‌بينيد، در اين اتاق نشسته‌ام و کاري از دستم
بر نمي‌آيد . از قول من سلام به آقاي منتظري و مشکيني برسانيد و بخواهيد که
روحاني بيشتري را منظم به جبهه بفرستند.



بلافاصله حرکت کردم به قم و پيام حضرت امام را به هر دو رساندم.



عمليات در اينجا به پايان رسيد و به لطف خدا، به اصل صرفه‌جويي در قوا
رسيديم و با نيروي کمي توانستيم منطقه را حفظ کنيم. عمده ی نيرويي را که
ضربه خورده و زحمت‌کشيده بودند، بايد بازسازي مي‌کرديم. فرصت زيادي به آنها
نداديم. دستور حرکت به منطقه عملياتي کربلاي دو يا فتح‌المبين صادر شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده