خاطراتی از خانواده شهید مجید فیلی
نام و نام خانوادگي: مجيد فيلي
نام پدر:مهدي
تاريخ تولد:1341/05/01
محل تولد:خرمشهر
ميزان تحصيلات:دوره دبيرستان
شغل پشت جبهه:جوشكار
وضعيت تاهل:مجرد
عضويت:سرباز نيروي انتظامي
تاريخ شهادت:1361/06/21
محل شهادت:خرمشهر
محل دفن:بوشهر
راوي : مادر شهيد
مجيد از بچگي بسيار مذهبي بود. از نظر نماز و روزه كاملا رعايت ميكرد و همچنين شب هاي احياء را تا صبح در مسجد جامع و مراسم سينه زني با بچه هاي محل شركت ميكرد. حتي يك روز آمده بود مرخصي (كار آموزشي اش در شمال تمام شده بود و آمده بود مرخصي) و مريض بود به من گفت: «مادر! حالم خوب نيست ممكن است براي نماز بيدار نشوم . لطفاً مرا بيدار كنيد.» .صبح بود و داشتم بچهي كوچكم را شير ميدادم، ديدم كه مجيد وضو گرفته و براي نماز آماده شده است.
در آن موقع پدرش مغازهي قصابي داشت. برادرش دانشجو بود و اهواز درس ميخواند و از درآمد مغازه، امرار معاش ميكرديم. بعد از جنگ كه مهاجرت كرديم پدرش مدت زيادي بيكار بود و دو پسر بزرگم كار ميكردند و از اين طريق زندگي خود را ميگذرانديم.
بعد از انقلاب اسلامي يكي از پسرهايم براي ادامه تحصيل به دانشگاه رفت و مجيد هم به سربازي رفت و دوباره پدرشان شروع به كار كرد.
در زمان انقلاب بچهها در مسجد جامع خرمشهر جمع ميشدند و در مراسمي كه براي شهداي قبل از انقلاب ترتيب داده ميشد ، شركت ميكردند. آنها در محل نگهباني ميدادند و مراقب اوضاع بودند. موقعي كه مجسمهي شاه را پايين آوردند همهي آنها شب تا صبح آنجا بودند و فعاليتهاي
بسياري انجام دادند.
از جمله كساني كه همرزم ايشان بودند ميتوان از: محمدحسن توكلي و آقاي جاشويي و دوستان ديگرش عظيم رضايي، شهيد عباس قاسمي و علي محمد قاسمي نام برد.
اولين اعزام شهيد به جبهه به صورت داوطلبانه بود. وقتي به من گفت ميخواهم به سربازي بروم؛ به او گفتم تو كه هنوز ديپلمت را نگرفتهاي. اول ديپلمت را بگير، بعد برو. ولي شهيد گفت: نه، ميترسم جنگ تمام شود و به خرمشهر برگردم و ببينم دوستانم شهيد شدهاند ولي من زنده ماندهام. دوست ندارم اينطور شود. و بالاخره از بوشهر به جبهه اعزام شد.
يادم هست يكبار كه از جبهه آمده بود هنوز يك روز مانده بود تا مرخصياش تمام شود ميخواست به جبهه برگردد. ما به او گفتيم: تو بايد فردا بروي. ولي او گفت: نه، مي ترسم ماشين در راه خراب شود و دير برسم. شما از جبهه خبر نداريد؛ آدم آنجا وقتي پيرمردها و بچه هاي كم سن وسال را ميبيند ، خجالت مي كشد. حتي برادرش برايش بليط گرفته بود اما او رفت و بليطش را يك روز جلو انداخت و يك روز زودتر به جبهه برگشت.
مراسم تشييع جنازهي شهيد بسيار باشكوه انجام شد. در آن زمان همه با هم همبستگي داشتند. هر شهيدي را كه ميآوردند گويا روز عاشورا بود؛ همه در تشيع جنازهي وي شركت ميكردند و نياز به دعوت و اطلاعيه نبود و همه به مراسم سوگواري او ميآمدند.
مجيد قبل از اينكه به جبهه برگردد در مورد خاكسپاري خودش به خالهاش گفته بود ميدانم كه اين بار ميروم و ديگر برنمي گردم و اين سفر آخرم هست. براي همين وصيتنامهام را مينويسم و ميگذارم توي جيب لباسهايم تا دوستانم بعد از شهادتم آن را برايتان بياورد. اگر وصيتنامهام به دست شما نرسيد، بدانيد كه در وصيتنامهام نوشتهام؛ مرا در گلزار شهداي بوشهر به خاك بسپاريد و سايباني هم بر روي قبرم بزنيد و رنگش را آبي كنيد. برايم گريه و زاري راه نكنيد و به جاي گريه و زاري كردن، به مردم شيريني بدهيد.
شهيد علاوه بر كارهاي منزل، كارهاي بيرون از منزل را نيز انجام ميداد. او هر وقت مدرسهاش تمام مي شد با پسر ديگرم براي بنايي كردن ميرفتند و مشغول به كار ميشدند. مجيد هيچوقت بيكار نمينشست و به فعاليتهاي ورزشي از قبيل؛ فوتبال و بدنسازي علاقهي زيادي داشت البته نه به صورت حرفهاي بلكه به صورت محلهاي با بچه ها بازي ميكرد.
يك شب قبل از شهادت مجيد خواب او را ديدم. صبح كه بيدار شدم به خانوادهام گفتم: مي خواهم بروم و به آقاي توكلي زنگ بزنم. اول به آقاي توكلي زنگ زدم خواهرش گوشي را برداشت و گفت: آقاي توكلي ميخواهد به منزلتان بيايد . حال عجيب و دلشورهي خاصي داشتم. دوباره تماس گرفتم مجدداً خواهرش گوشي را برداشت و گفت: آقاي توكلي رفته استاديوم وگفته بعد از استاديوم به منزلتان ميآيد. وقتي آقاي توكلي به منزل ما آمده بود من در خانه نبودم و او به پسركوچكم گفته بود: «وقتي پدرت آمد به او بگو كه مجيد تركشي به پايش اصابت كرده و در بيمارستان اهواز بستري است.»
همان شب آقاي فيلي به همراه برادرانم به اهواز رفتند و از آنجا به ما زنگ زدند و خبر دادند كه مجيد شهيد شده است. لحظهاي كه اين خبر را شنيديم شروع كرديم به گريه و زاري و خيلي ناراحت شديم. تا اينكه بعد از دو روز جسدش را آوردند و پيكرش را پس از تشييع به خاك سپردند.
بچهها براي پدر ومادرهايشان پر از خاطره هستند ولي بهترين خاطرهاي كه من از مجيد دارم مربوط به روز آخري بود كه مجيد ميخواست به جبهه برود. پسرم مجيد هميشه از اينكه من دست به گردنش ميانداختم و او را ميبوسيدم بدش مي آمد؛ ولي روز آخري كه با همه خداحافظي كرد نگاهي به من كرد و سرش را روي شانهام گذاشت و گفت: هرچه ميخواهي مرا ببوس. من گفتم: تو كه بدت ميآمد. و او به من جواب داد: اين بار فرق مي كند. من هم دستهايم را به گردنش انداختم و او را بوسيدم. زماني كه با همه خداحافظي ميكرد من درحياط مدرسه ايستاده بودم و مجيد تا آخرين لحظهاي كه ميرفت برايم دست تكان ميداد. آن روز دلهرهي عجيبي داشتم.
درست سه ـ چهار روز بعد از رفتنش خبر شهيد شدن او را شنيديم.
خاطرهي ديگري كه از مجيد دارم اين است كه يك روز مجيد از كار به خانه برگشت و به خالهاش گفت: لطفاً يك آلبوم برايم بخر.
خالهاش هم به او گفته بود؛ چشم و يك آلبوم برايش خريده بود. مجيد وقتي آلبوم را از خالهاش گرفت به او گفت: مي خواهم عكسهايم را در اين آلبوم بزنم تا وقتي كه به جبهه رفتم و شهيد شدم عكسهايم را داشته باشيد. و پس از اينكه عكسهايش را در آلبوم قرار داد، با دستخط خودش بر روي آلبوم نوشت: آنگاه كه نيستم با نگاهي به عكسهاي گوياي بيروح، خاطرات با هم بودنمان را به ياد آر. 3/7/60
موقعي كه مجيد شهيد شده بود من خيلي بيقراري ميكردم و عروس و خواهرم مواظب من بودند كه مبادا بروم گوشه حياط وگريه و زاري كنم.
يك روز پسرم علي مريض بود. وقتي او را دكتر برديم دكترگفت كه بايد عمل شود. آن شب تب شديدي داشت. همه خواب بودند ولي من بالاي سرش بيدار نشسته بودم و گريه ميكردم. حدود ساعت 5/1 الي 2 شب بود كه به خواب رفتم و در خواب ديدم كه در باز شد و مجيد با يك پيراهن كرمي و شلوار سبزكه هميشه آنها را مي پوشيد، وارد شد. من بلند شدم و او را در آغوش گرفتم؛ گويا بيدار بودم. او گفت: مادر چرا اين قدر گريه ميكني؟
اصلاً فراموش كردم به او بگويم كه علي مريض است و گفتم: آخر تو شهيد شدهاي و ما تو را خاك كردهايم. گفت: ميدانم. ولي نگفتي براي چه گريه ميكني؟ گفتم: علي مريض است؛ بايد عمل شود.
گفت: صبح كه شد انشاءالله خوبِ خوب خواهد شد. و به من گفت: بيا با هم برويم بيرون و هوايي تازه كنيم. من دست گذاشتم روي شانهاش و با هم رفتيم توي حياط مدرسه. همينطور كه داشتيم راه ميرفتيم گفت: مادرجان! اين قدر گريه نكن. نگو؛ مجيد ناكامم، مجيد عروسي نكردهام. من ناراحت ميشوم. و حياط خيلي بزرگي كه دورش يك ديوار گلي بود را به من نشان داد و گفت: نگاه كن! هروقت كه بخواهيم ميتوانيم اينجا ازدواج كنيم. در حياط آن طرفي همه دختر و در حياط اين طرفي همه پسرند. تو را به خدا ديگرگريه نكن. و بعد از آن مرا به خانه برگرداند و گفت: انشاءالله علي همين فردا خوب ميشود. ديگركاري نداري؟ مي خواهم بروم. به او گفتم: ميخواهم تو را ببوسم، مثل گذشته كه يكباره ازخواب بيدار شدم. خيلي خوشحال بودم و خوابم را همين طور براي خودم تعريف ميكردم تا فراموش نكنم. صبح كه شد علي بيدار شد و گفت: مادر! گرسنهام به من نان بده. گفتم: مگر گلويت درد نميكند؟ گفت: نه، فكر كنم خوب شدهام. بعد از اين قضيه بود كه ديگر اصلاً گريه نكردم.
زماني كه شهيد را به غسال خانهي بوشهر آوردند، ديديم كه لبخند زده و چشمهايش انگار باز بود و ما را ميديد. باورم نمي شدكه شهيد شده است. همه ميگفتند كه مجيد دارد ميخندد. حتي هنگاميكه سرش را روي دامنم گذاشتم احساس كردم كه دارد با من حرف ميزند.
راوي: همسر برادر شهيد
شهيد مجيد فيلي شخصيتي فوقالعاده جدي داشت و در عين حال خيلي پركار و فعال بود. او درآن زمان با همسالانش خيلي متفاوت بود و حس مسؤوليت پذيري عجيبي نسبت به خانوادهاش داشت. در زمان جنگ ايشان هشتاد در صد هزينهي خانه را بر دوش ميكشيد و كار كردن برايش عيب و عار نبود و هميشه تلاش ميكرد كه مادرش زندگي راحتي داشته باشد. او پسر فوقالعاده فعالي بود؛ تا اينكه زمان سربازياش فرا رسيد. درآن زمان خيلي از هم سن و سالانش به خدمت نميرفتند و بعضي از افراد هم كه به خدمت ميرفتند از آنجا ميگريختند. اما مجيد اينگونه نبود بخصوص زماني كه وضعيت خرمشهر را ديد.
زماني كه جنگ شروع شد، همهي ما از خرمشهر بيرون آمديم اما مجيد در خرمشهر ماند و با بعثيون كافر جنگيد تا زماني كه خرمشهر سقوط كرد و از خرمشهر خارج شد.
او قبل از سربازي داوطلبانه براي رفتن به جبهه ثبت نام كرد و زماني نيزكه چند روزي مرخصي داشت و از جبهه برگشت كاملاً ازجهت روحي و معنوي تغييركرده بود. وقتي ، از اوايلي كه به جبهه رفته بود ، تعريف مي كرد؛ ميگفت: «روزهاي اول از انفجارهايي كه صورت ميگرفت ميترسيديم و خودمان را مخفي ميكرديم. ولي بعد از دو سه روز همه چيز عادي شد؛گويي آنجا محل زندگي ما بود.»
وقتي به مرخصي ميآمد براي برگشتن به جبهه بيتابي ميكرد و ميگفت: دلم طاقت نميآورد كه اينجا بمانم. نمي دانيد آنجا چه قدركار براي انجام دادن است. شبي هم كه به شهادت رسيد همرزمانش ميگفتند از شب تا صبح مجيد آرپيجي را روي زمين نميگذاشت (يعني تا صبح در محوطهاي كه مجيد نشان كرده بود، آمبولانس دشمن رفت و آمد ميكرد) تا زماني كه جايش را ميفهمند و گلولهاي به پيشانيش ميزنند و وي در اثر اصابت گلوله با پيشانيش شهيد ميشود.
دوستانش تعريف ميكردند: يكروز وضو گرفت كه برود و نماز بخواند اما يكباره با خودش گفت بهتر است بروم و چندتاي ديگر از دشمنان را هلاك كنم و برگردم. بچهها به اين حركت او خنديدند؛ اما او اعتنايي نكرد و رفت اسلحه اش را برداشت وگذاشت روي دوشش و درست همان زمان بود كه تيري به پيشانيش اصابت كرد و به شهادت رسيد. ميگفتند زماني كه مجيد به زمين ميافتد، درحال لبخند زدن بوده و در لحظهي شهادتش آقاي توكلي بالاي سرش حاضر بوده است.
يك چيز جالب ديگر اينكه شبي كه پسركوچكم كه اسمش را مجيد گذاشتهايم به دنيا آمد ؛ مجيد به خواب خالهاش ميآيد (البته خالهي آقاي فيلي در منزل شهيد شبل الحكما مستأجر بودند). خالهاش براي ما تعريف كرد كه خواب ديده است كه همه در خانه بوديم كه مجيد وارد شد و به خالهاش گفت: «زود باش عجله دارم ميخواهم بروم. خالهاش گفت: با اين عجله كجا ميروي؟ او گفت: امشب خدا به برادر من پسري داده و من ميخواهم به همخدمتيهايم شيريني بدهم؛ چون قرار است كه اسمش را مجيد بگذارند. و اينگونه بود كه ما نام پسرمان را مجيد گذاشتيم.
راوي: برادر شهيد
من دو سال و هشت ماه از برادرم بزرگتر بودم. من فرزند اول خانواده و مجيد هم فرزند دوم خانواده بود و با برادرهاي ديگرم فاصلهي سني زيادي داشتيم (يعني پانزده سال بعد از تولد مجيد، برادرم رضا كه نذر امام رضا (ع) بود متولد شد.
در رابطه با بچگيهايمان بيشتر تعريفها را از زبان مادرمان شنيدهايد كه چگونه با هم رفتار ميكرديم. در بازيهاي كودكانهمان من هميشه نقش شيطان را داشتم و او نقش آدم مظلوم را بازي ميكرد. من هميشه در خانه خرابكاري ميكردم و بعد نقشه ميكشيدم كه اگر كسي متوجه شد، ميگويم كار مجيد است؛ وقتي تقصيرها را به گردن او ميانداختم سكوت مي كرد و چيزي نميگفت. مجيد اصولاً كم حرف بود. كمتر حرف ميزد و بيشتر عمل ميكرد.
ما از همان بچگي (درسن ده سالگي) هم درس ميخوانديم و هم كار ميكرديم و خرج خودمان را درميآورديم. در آن زمان درصد بالايي از مردم وضعيت معيشتي خوبي نداشتند. درآن زمان با مادربزرگ و پدربزرگم زندگي ميكرديم. مادربزرگم هم راضي نميشد كه بچه به مدرسه برود و تا آن زمان من فارسي بلد نبودم چون مادربزرگم درخانه عربي صحبت ميكرد و من هم چون پيش او بودم عربي ياد گرفتم. ولي مادرم به يكي از بستگانمان گفت: جليل را در مدرسه ثبت نام كن طوري كه كسي نفهمد. خلاصه من را در مدرسه ثبت نام كردند. من تا دو ماه كه به مدرسه ميرفتم هنوز بلد نبودم فارسي صحبت كنم و به همين دليل ميخواستند مرا از مدرسه اخراج كنند.
من عصرها به خانهي همسايهمان ميرفتم و همان جا با بچهي همسايهمان درس ميخواندم. بعد كتاب و دفترهايم را همان جا ميگذاشتم و بدون هيچ وسيلهاي به خانهي خودمان برميگشتم؛ تا كسي متوجه نشود كه من به مدرسه ميروم. سال اول را اين گونه سپري كردم و در آخرسال وقتي كه كارنامهام را گرفتم وديدم كه قبول شدهام از خوشحالي شروع به دويدن كردم و يكباره افتادم توي جوي آب. وقتي به خانه رسيدم ازخوشحالي گفتم: قبول شدم، قبول شدم. كه مادر بزرگم فهميد و مصيبت شروع شد. وقتي پدرم به خانه آمد، مادر بزرگم به او گفت كه جليل به مدرسه ميرفته و پدرم گفت: خوب، چه كار كرده؟!» مادرم گفت: قبول شده. و پدرم در كمال ناباوري به ما گفت: خوب است. عيبي ندارد، بگذاريد به مدرسه برود. در زمان مجيد ، ديگر اين مشكلات نبود. درآن زمان من بيست دوست داشتم ولي مجيد دو تا دوست بيشتر نداشت چون كمحرف بود و بسياركم با كسي رفت و آمد ميكرد؛ ولي با همان دو دوستش واقعاً صميمي بود.
مجيد 15 – 16 ساله بود كه جنگ شروع شد. زماني كه تازه جنگ شروع شده بود ما هيچ كدام درخرمشهر نبوديم. من براي شركت درعروسي دوستم به «الموت» قزوين رفته بودم و مجيد هم براي خريد موتور به «درود» رفته بود. وقتي اين خبرها را شنيديم تصميم گرفتيم كه برگرديم. شوهر خالهام چون به خرمشهر رفت و آمد مي كرد، از اوضاع با اطلاع بود ولي ما بي خبر بوديم. مقداري وسايل هم خريده بوديم كه با خود به خرمشهر ببريم. شوهرخالهام به ما گفت كه خودتان مي خواهيد برويد اشكالي ندارد؛ ديگر اسباب و اثاثيه را با خود نبريد. ولي ما قبول نكرديم و همان شب وسايل را برداشتيم و سوار قطار شديم و به طرف اهواز حركت كرديم. وقتي رسيديم،گفتند: قطار جلوتر نميرود. و ما به ناچار با يك وانت به خرمشهر رفتيم. آنجا يك موتور از بچه ها گرفتيم و همان موقع يكي از دوستانم را ديدم و او جريان حملهي عراقيها را براي ما تعريف كردم. وقتي حرفهايش تمام شد رختخوابها را برداشتيم وگذاشتيم روي سرمان و سه نفري به طرف خانه حركت كرديم ناگهان خمپارهاي انداختند و ما بر اثر موج انفجار ، پرتاب شديم. هنگاميكه بلند شديم و ديديم كه سالم هستيم خيلي تعجب كرديم ولي رختخوابها كاملاً سوخته بودند. وما با خود گفتيم: خوب قسمت اين بود كه رختخوابها تا اينجا بيايند و حافظ جان ما شوند.
وقتي وارد شهر شديم هيچ كس را در كوچه و خيابانها نديديم. بعضي خانهها ، در و پنجره هايش باز بود. آمديم در خانه خودمان نشستيم و مادرم را صدا زديم، آنها آمدند و به ما گفتند كه روزها درخانه ميخوابند و شبها بيرون دركوچه كنارديوارها مينشينند. پدرم هم درحالي كه يك چوب در دست داشت، آمد و گفت:« شما خجالت نمي كشيد؟ مادرتان در اين وضعيت است و شما اصلاً به فكر او نيستيد.» (من آن زمان تازه عقد كرده بودم) و خانوادهي همسرم هم شروع به سر و صدا كردند. من گفتم: «خوب، حالا كه اتفاقي نيفتاده است. شما خانه را تخليه كنيد، من هم يك ماشين پيدا ميكنم و حركت ميكنيم؛ هر جا كه بخواهيد مي رويم.
همان روز من و مجيد يك كاميون پيدا كرديم و هفت- هشت خانواده را سواركاميون كرديم و چند تا بشكه پيدا كرديم و شكافتيم و دور كاميون گرفتيم و همه بدون هيچ وسيلهاي، فقط با يك زيرانداز (فقط خانوادهاي دو تا پتو براي زير پايشان آورده بودند) حركت كرديم. در آن زمان مردم فكر ميكردند كه اين جنگ مثل جنگ بين عرب و عجم هاست، كه چند سال پيش اتفاق افتاده بود، و بعد از چند روز تمام ميشود، ميگفتند: «خيلي طول بكشد، يك هفته است.» به همين خاطر خيليها حاضر نشدند، حتي زيراندازي با خود بياورند.
در آن موقع وضع گازوئيل نابسامان بود. پالايشگاه را زده بودند و آنجا تا چند روز همينطور داشت ميسوخت. ما در وسط راه به خاطر اينكه گازوئيل تمام نشود، فاصله به فاصله توي كاميون نفت مي ريختيم. وقتي كه رسيديم «درود» همه تقسيم شديم. ما به خانهي خالهمان رفتيم و مادرخانمم و بچههايش را بردم اصفهان. وقتي برگشتم «درود»، ديدم مجيد نيست؛گفتم: «مجيدكجاست؟» گفتند:« نميدانيم، ولي فكر كنيم به خرمشهر رفته است.»
حدود يك هفته مانده بود به سقوط خرمشهر، رفتم راه آهن و ترديد داشتم كه به خرمشهر بروم يا نه؛ كه ديدم در تاريكي سايهاي به طرفم ميآيد. خوب كه دقت كردم، ديدم پدرم است. او تا مرا ديد،گفت: «اينجا چه كار ميكني؟» گفتم: «آمدم قطار را ببينم.» سپس همراه پدر به خانه رفتيم. پدرم كه حدس زده بود كه من ميخواستم به خرمشهر بروم، به من گفت:« من در خرمشهر بودم ولي مجيد آنجا نبود.» و بعد به مادرم گفت: «حداقل مواظب اين يكي باشيد و نگذاريد به خرمشهر برود.» چون هواي «درود» سرد بود و مادرم اذيت مي شد، بنابراين تصميم گرفتيم به «بوشهر» برويم.
پدربزرگم (پدر مادرم) و پدرم دو روز قبل از سقوط خرمشهر، به بوشهر آمده بودند. چيزي حدود 15 روز بود كه خبري از مجيد نداشتيم. مجيد دوستي داشت به نام «حسين عيدي». آن زمان طوري بود كه بچههايي كه در خرمشهر مانده بودند، كارت شناسايي تحويل ميدادند و اسلحه ميگرفتند. حسين در همان زمان در يكي از درگيريهاي محلي شهيد شد.
عراقيها روزها مي آمدند به شهر و شبها نيروهاي خودي آنها را بيرون ميكردند. مجيد در خرمشهر پدرم را در مسجد جامع، هنگامي كه براي غذا مي آمده، ميبيند و از پدرم خبر داشت ولي خودش را مخفي ميكند تا پدرم او را نبيند ، پدرم از او بي اطلاع بود.
وقتي پدرم به بوشهر آمد ، گفت: « از مجيد خبري ندارم.» خانواده بيشتر نگران شدند. بعدها تعريف كرد كه: بعد از سقوط خرمشهر، پل خرمشهر را منفجر كردند تا عراقيها نتوانند وارد خرمشهر شوند و خودشان از توي آب زير پل رد مي شدند و به آبادان مي رفتند و تا 40 كيلومتري شادگان، با فاصله از جاده حركت ميكردند؛ چون عراقيها مرتب آنجا را بمباران ميكردند.
مجيد موقعي كه به بوشهر برگشته بود،كفش هاي ساق بلندي به پا داشت. به او گفتم:«تو كه از اين كفشها نداشتي.» او گفت:«تا دلت بخواهد از اين كفشها در بيابانها ريخته است. كفشهايم پاره شده بود، اين قدر امتحان كردم تا اين يكي اندازهي پايم شد.» مجيد از اوضاع واحوال خرمشهرتعريف ميكرد و ميگفت: «ما بعضي از صحنهها را ميديديم ولي كاري نميتوانستيم بكنيم. حتي بعضي افراد را كه ميديديم از بيحالي روي زمين افتادهاند، آنها را بلند ميكرديم صد متر تا دويست متر مي برديم ولي وقتي ميديديم خودمان هم تاب و توان حمل آنها را نداريم، به ناچار آنها را رها ميكرديم.»
زماني كه من در جبهه بودم، مجيد ودوستانش خودشان را به من ـ كه حوالي شادگان با ديگر همرزمان مستقر بودم ـ ميرسانند و چون آن موقع در اهواز دانشجو بودم و بچههاي شادگان دوستم بودند، او را ميبينند و به خانه مي برند و به او آب و غذا و مقداري پول ميدهند كه با اتوبوس به بوشهر برود.
گاهي وقتها فكر ميكنم مجيد كه ميخواست شهيد شود ميبايست همان جا شهيد ميشد و من نبايد جلوي او را ميگرفتم، ولي از طرفي به خود ميگويم كه هركسي ظرفش پر شد، خواهد رفت و مجيد هم ظرف عمرش پر شده بود.
زماني كه مجيد به جبهه مي رفت و پس از مدتها به مرخصي ميآمد، به ما ميگفت: «وقتي ميخواهم به مرخصي بيايم ، خجالت ميكشم. آخر زماني كه ميبينم بچههاي 10 - 11 ساله در جبهه ميجنگد، پيرمرد 65 ساله در جبهه با كفار مبارزه ميكند، خجالت مي كشم بگويم بسيجي يا سرباز هستم. براي اينكه من بيست ساله هستم و وظيفه دارم كه به جبهه بروم ولي بچهي ده ساله يا پيرمرد شصت و پنج ساله را كه ميبينم، نميتوانم خودم را هم رديف آنها قرار بدهم.»
چند وقت پيش خوابش را ديدم ، زماني بود كه ميبايست تصميم مهمي ميگرفتم و به خاطر فشار حاصل از وظيفهاي كه پس از فوت پدرم در مقابل خانوادهام داشتم، مي خواستم تصميمم درست باشد. چند روزي بود كه ميرفتم گلزار شهدا و بالاي قبر مجيد مينشستم و با او حرف ميزدم و ميگفتم:« تو هم يك چيزي بگو، اين كاري را كه انجام ميدهم درست است يا نه؟ اگر تو بودي الان چه كار ميكردي؟ بيا با هم مشورت كنيم. تو را به خدا يك طوري تصميم خودت را به من بگو.» و منتظر بودم كه به خوابم بيايد ولي به خوابم نميآمد. تا اينكه يك شب به خواب مادرم آمده بود وگفته بود:«به جليل بگو؛ آن موقع كه بودم، تصميمگيريها به عهدهي خودت بود. من نيز هر وقت هر چيزي بود به تو ميگفتم ، درست ميگويي، اما تو هميشه سر من را شيره ميماليدي. حالا چه اتفاقي افتاده كه به من احتياج پيدا كردهاي؟ باشد اشكالي ندارد اين بار نيز من به تو كمك ميكنم. كارت را انجام بده، زيرا كارت درست است.»
يكبار خواب مجيد را ديدم كه خيلي خندهرو و خوشحال بود و از اينكه شهيد شده، خيلي راضي بود و ميگفت كه در آنجا راحت است و با آسودگي زندگي ميكند ، گفت: «درست است كه دلم مي خواهد با شما زندگي كنم ولي اينجا جايم خيلي خوب است و خيلي راحت هستم.»
خيلي سر قبر مجيد ميرفتم ولي هروقت ميخواستم با او درددل كنم، نميتوانستم. نميدانم چرا زبانم قفل ميشد و كلمهاي حرف از زبانم بيرون نميآمد. شايد به خاطر آن بود كه هنوز از من دلگير بود و من شرمندهي او بودم.
زماني كه خبر شهادت مجيد برايم مسجل شد، در اهواز بودم. چون آقاي توكلي حقيقت را به ما نگفته بود و گفته بود كه مجيد زخمي شده است. همان موقع سوار اتوبوس شدم كه به بوشهر برگردم ولي سر از«چهارشير» درآوردم، گيج شده بودم و نميفهميديم به كجا ميروم. خلاصه«چنار شيجان» پياده شدم و به بوشهر برگشتم و يك ساعت بعد داييام با جسد مجيد رسيد و كار تشييع جنازهي او را انجام داديم.
راوي: محمد حسن توكلي
بار خدايا! نمي دانم سخن از كجا و به چه صورت بيان كنم.خدايا! تو گواه و شاهدي كه گذشت زمان و تلف كردن عمر بشر، چگونه آدمي را درخود غرق ميكند. نمي داني زمان گذشته است و تو عمرت را ، بدون آن كه بتواني بهره اي از آن ببري ، از دست دادهاي و در حيراني ماندهاي كه از اين دنيا چه برداشت كردهاي كه توشهي آخرت كني. خوشا به حال آنان كه توانستهاند از گذر عمر خود بهترين و با ارزشترين استفاده را بكنند و آخرت را نزد خداي خود جويا شوند.
بار خدايا! چه زيبا گفته شده كه: «شهيدان، شمع محفل بشريتند.» آري، آنان خود سوختند و با سوختن خود هر دو جهان را روشن كردند و درس زندگي و ايثار را به مردم آموختند. چرا كه به عهد و پيمان خود وفادار بودند و به تعهداتشان عمل كردند. عملي مردانه كه از عهدهي هركسي جز مردان خدا برنميآيد كه يكي از آن مردان خدا و ساكن بهشت، شهيد مجيد فيلي بود. مردي بزرگ، مردي كه با دلاوري و شجاعت تا صبح قبل از شهادتش چنان پايمردي از خود نشان داد كه كار هركس نبود. البته گذشت زمان، گرچه ما را از بعضي مسايل دور كرده است ولي خاطرات آن زمان تا فرا رسيدن مرگ هرگز فراموش نخواهد شد.
در فروردين سال 61 با هم عازم خدمت شديم. ابتدا ما را به «دوآب» مازنداران فرستادند و بعد از طي مراحل آموزشي به خوزستان بردند و از آنجا ما را دوباره به گردان مخصوصي كه مختص جنگ بود، بردند.گرچه شهيد مجيد فيلي در دوران آموزشي به عنوان بهترين تيرانداز انتخاب شدند اما دست تقدير پيوند ما را چنان محكم كرده بود كه نمي گذاشت از هم جدا شويم و حتي تا لحظهي مرگ نيز در كنار هم بوديم. خوشا به حال آنان كه رفتند و در جوار حق به آرامش رسيدند.
شهيد مجيد فيلي از نظر اخلاق و شجاعت بي نظير بود، چنان كه در گشتهاي شبانه جهت شناسايي نفر اول بود و هيچ ابايي از مرگ نداشت. روزي از مرخصي روزانه بر ميگشتم كه ديدم وي كنار سنگر نشسته و مشغول تميز كردن اسلحهاي است، به او گفتم: «مجيد اين تيرباركجا بوده؟» گفت: «يكي از بچهها به وسيلهي همين تيربار گلولهي آرپيجي را در هوا زده و به او مرخصي تشويقي دادهاند و حالا نصيب من شده است؛ ميخواهم امشب چنان محشري بهپا كنم كه خواب از چشمان بعضيها ربوده شود». به او گفتم: «مواظب خودت باش. من هم از تو حمايت ميكنم.» و آن شب غوغايي به پا كرد كه هيچوقت فراموش نميكنم.
يادم ميآيد يكي از بچههاي رزمنده هميشه به مجيد ميگفت: «اگر بگويند كسي تير به سرش خورده، مطمئنم تو هستي.» و مجيد به او پاسخ ميداد: «ما سعادت ديدار حق را نداريم.» يك روز به او گفتم: « تا كي ميخواهي اينجا بماني؟» و او در جوابم گفت: «تا زماني كه سعادت ديدار حق نصيبم شود.»
به خاطر ميآورم زماني كه در شلمچه بوديم، فاصلهي ما با عراقي ها بسيار كم بود، از ما تا تيربار حدود 500 متر فاصله بود. به همين خاطر اغلب نميتوانستيم با صداي بلند با هم حرف بزنيم ولي آن روز وضعيت كاملاً سفيد اعلام شده بود و از آنجايي كه خدا، بنده و نواي او را هرگز فراموش نميكند (بخصوص نوايي كه از روي خلوص و نيت پاك بلند شود)، آن روز بعدازظهر ، مجيد آواز حزنانگيزي ميخواند. وقتي صداي او را شنيدم، دست او را گرفتم و نزد خودم آوردم و به چهرهي او نگاه كردم. متوجه شدم كه مجيد مثل هميشه نيست. بسيار نگران شدم، آخرتازه از مرخصي شهرستان آمده بود؛ به او گفتم:« قضيه چيست؟ حرفي داري؟!» گفت: «ميترسم ناراحت شوي.» گفتم: «مگر تا حالا ناراحتي مرا ديدهاي؟!» يكباره اشك در چشمانش حلقه زد، تا حالا گريهي او را نديده بودم، من كه نميدانستم در مرخصي به او چه گذشته است، از او خواستم با من حرف بزند و او لب به سخن گشود و گفت: «اين بار پيش تمام فاميل رفتهام و از همهي آنها خداحافظي كردهام و هركس هم از من دلخوري داشته، از دلش در آوردهام ولي نگران مادرم هستم مثل اين كه سفر آخرم است و ديگر برنميگردم. از تو خواهش ميكنم تمام يادبودهاي من، از كيفم گرفته تا ديگر وسايلم، را برداري و به خانوادهام تحويل بدهي. من فردا صبح ديگر نيستم.»
گرچه جبهه بود و هيچ كسي سرنوشت خود را نميدانست ولي گويا به او الهام شده بود. اول با وي، شروع به شوخي و خنده كردم ولي او به من گفت: «اين قضيه جدي است.» و آن موقع بود كه هر دو شروع كرديم به گريه كردن. بعد از اينكه كمي گريستيم به او گفتم: «در آن دنيا شفاعت مرا ميكني؟» او گفت: «من خود نيز نياز به شفاعت دارم.» و فردا صبح، زماني كه صداي تيربار او خاموش شد، متوجه شدم ديگر جواب آتش عراقيها را نميدهد. اسلحهام را گذاشتم و به طرف سنگر مجيد دويدم، از پشت سرش او را ديدم كه در كف سنگر نشسته است. اول فكر كردم واقعاً نشسته و اتفاقي برايش نيفتاده است ولي وقتي رو به رويش ايستادم ديدم صورت او خونآلودگشته و تير به سر او اصابت كرده است. آن موقع بود كه تمام حرفهايي را كه ديروز زده بود در ذهنم مروركردم و گريستم. آري، او خبر داشت كه چه اتفاقي خواهد افتاد و آن ديدار آخر ما بود.
منبع:
کتاب : در انتظار او
شهيد نامه 16
يادنامه شهداي محله شكري و هلالي
ناشر : كنگره سرداران و 2000 شهيد استان بوشهر
تهيه و تدوين : اسماعيل ماهيني