تير دوشيكا و بسيجي عاشق
محمد حيدري
نام پدر: عيسي
تاريخ تولد: 48/6/20
محل تولد: بوشهر
ميزان تحصيلات: دبيرستان
شغل پشت جبهه: دانشآموز
وضعيت تاهل: مجرد
عضويت:بسيج
تاريخ شهادت: 64/11/24
محل شهادت: فاو
محل دفن: چغادك
مادر شهيد
محمد هميشه در اول وقت نماز خود را مي خواند. به واجبات خيلي اهميت مي داد. شب ها گاهي در اتاق را به روي خود مي بست و دعاي كميل و ديگر دعاها را مي خواند و گريه مي كرد. هميشه سر به زير و ساكت بود، كمتر صحبت مي كرد. به همه احترام مي گذاشت. هيچ وقت كسي را از خودش نمي راند و با كسي دعوا نمي كرد.
يادم هست مي گفت كه مادرجان، وقتي كسي زير سايه ي درختي نشست و از آن سايه بهره برد، سرانجام آن درخت و سايه اش را ترك كند. ما همه امانت خدا هستيم. در آخر هم امانت را به صاحبش مي سپاريم. شايد مي خواست با اين حرف ها، مرا براي شهادتش آماده كند.
آخرين باري كه از جبهه به منزل برگشت، به او گفتم: محمدجان، ديگر نيازي نيست كه به جبهه بروي، بس است؛ چهار بار رفته اي. در جواب من گفت: نه مادر، بايد بروم. آن جا به من احتياج دارند. بايد برگردم؛ و رفت، و چه رفتني!
مادر شهيد ( فاطمه عبداللهي)
محمد اولين فرزندم بود. شهيد در «گزدراز» به دنيا آمد. هفت ساله بود كه از من خواست اصول و فروع دين را برايش بگويم.
تا پايان دوره ي ابتدايي، در روستاي «گزدراز» درس خواند و سپس براي ادامه ي تحصيل به چغادك به خانه عمو و دايي اش رفت. بعد ما نيز به چغادك مهاجرت كرديم. از 13 سالگي به بسيج مي رفت. مي خواست به جبهه برود، ولي من نمي گذاشتم. او هم تاريخ تولدش را تغيير داد و در شناسنامه اش دست برد و از من خواست برايش امضا كنم.
من كه نمي دانستم مي خواهد به جبهه برود. البته از لحاظ اندام رشيد بود. گفته بودند كه سن تو كم است. گفته بود كه مادرم اطلاع نداشته و سن مرا كم اعلام كرده است. من بزرگ تر از اين تاريخ هستم كه در شناسنامه ام زده اند.
شهيد پس از اتمام تحصيلات راهنمايي به دبيرستان «شهيد نواب صفوي» بوشهر رفت و از طريق بسيج به جبهه اعزام شد.
وقتي به مرخصي آمد، براي مزاح در زد و ساكش را كنار در گذاشت و پنهان شد ، من هرچه گشتم او را پيدا نكردم. مي خواست به ما بگويد كه يعني كيف محمد را آورده اند، ولي خودش نيامده؛ تا اين كه خودش را نشان داد. من گفتم: اين چه كاري است كه مي كني؟ ديگر نمي گذارم بروي. او به داخل خانه آمد و شروع به صحبت كردن كرد. به او گفتم: حتماً آن جا گرسنه و تشنه مي شويد.
گفت: نه، پيرزني براي ما حلوا مي آورد و آب هم فراوان است. فقط من دنبال اين هستم كه مادران دوستانم را راضي كنم تا بگذارند بچه هايشان به جبهه بيايند.
به وي گفتم: مثل مادر خودت كه راضي نيست. يك روز ظهر به من گفت كه مادر، بيا گوش بگير آقاي قرائتي چه
مي گويد. آقاي قرائتي مي گفت كه اجازه ي پدر و مادر براي رفتن به جبهه لازم نيست. من هم پذيرفتم.
ماه رمضان هميشه تا ساعت 9 شب از مسجد و بسيج نمي آمد، و با دهان روزه تا ساعت 9 و10 آن جا مي ماند.
قبل از سفر آخر، با اعضاي خانواده دور هم نشسته بوديم، به او گفتم: محمدجان، دختر خوبي را برايت انتخاب كرده ام. اما او گفت:مادر، اين حرف ها را نزن. تا در جنگ پيروز نشده ايم، از ازدواج سخن نگو، اول انقلاب؛ ما پيرو خط اماميم و اگر ماندم آن وقت وقتي مي خواست برود، گفتم: محمد، ممكن است تير بخوري، اسير شوي!
گفت: همين طور است. گفتم: وقتي كه خودت اين را به خوبي مي داني، پس حرفي نيست.
مي گفت: مادرجان، فرمانده مان زحمات زيادي براي ما كشيده است. ما بايد به جبهه برويم تا شرمنده ي آن ها نشويم.
گفتم: حالا كه اين طور است و مي خواهي شرمنده ي آن ها نشوي، پس برو.
آن زمان من مريض بودم و نتوانستم بدرقه اش كنم، يا قرآن بگيرم و آب پشت سرش بريزم.
آن ها به خارگ رفتند. در آن جا دست در گردن برادر «اسكندر ضامني آزاد» انداخته بود و او را بوسيده و گفته بود كه اين بار عمليات است، ممكن است ديگر برنگردم!
پس از آن به بندر امام رفته بود و با رفقاي ديگرش به عمليات رفته بودند. فكر مي كنم تا شهادتش بيست روز بيشتر طول نكشيد.
حدوداً ساعت نه يا ده شب بود ، اقوام و آشنايان در حياط ديگر ما صحبت مي كردند. آهسته به هم مي گفتند كه هنوز اعلام نكرده اند كه آن شهيد كيست؛ فردا بايد برويم و پيكر شهيد را ببينيم.
فرداي آن شب، حدود ساعت 10 يا 11 بود كه از بوشهر برگشتند. من در حياط نشسته بودم. از موضوع باخبر شدم. تب سرد شديدي مرا گرفت. مرا به داخل خانه بردند. البته اصلاً آه و ناله نكردم. آن شب مثل صبحدم بود. هيچ كس نخوابيد.
صبح هنگام تشييع جنازه نمي خواستند مرا ببرند. مي گفتند كه مريض هستي. من اصرار كردم كه حتماً بايد بيايم؛ هر چند ناتوان بودم. در بوشهر نگذاشتند تا شهيد را ببينم. به چغادك برگشتم. خيلي ناراحت بودم، اما ناله و شيون نكردم. پيكر محمد را به گلزار شهدا چغادك آوردند و مرا پيش او بردند. مي خواستند او را دفن كنند. در آن جا او را ديدم. دوست داشتم او را مثل دوران كودكي اش در آغوش بگيرم، اما جا نبود و شلوغ بود. فقط نگاهش كردم.
حدود ساعت 4 صبح بود خواب ديدم كه محمد از طرف قبله آمد و زني زيبا هم همراه او بود.
گفتم:مادر، اين دختر كيست؟
گفت: چه كار داري. فقط بگو خوب است يا نه؟
گفتم: خيلي خوب است. فقط بگو كيست؟ من قبول ندارم كه دختر مردم را اين گونه بياوري.
هرچه پرسيدم به من چيزي نگفت. فقط مي گفت كه بگو خوب است يا نه؟ و ناپديد شد.
از خواب پريدم. پدر شهيد را بيدار كردم و گفتم: بلند شو محمد الآن اين جا بود. او گفت كه خواب ديده اي؛ و نبايد خوابت را تعريف مي كردي تا دوباره خوابش را ببيني.
محمد از اول نمونه بود. هميشه مشغول عبادت بود. او شب جمعه به دنيا آمد. من هيچ وقت بدون بسم الله به او شير ندادم . او مي گفت كه هر وقت اسم من را مي آوريد بايد صلوات بفرستيد.
به درس و عبادت بسيار علاقه داشت. از جبهه كه برمي گشت درسش را ادامه مي داد. دوستانش مي گفتند كه چطور است كه تو مدرسه نمي آيي ولي بهتر از ما نمره مي آوري و قبول مي شوي؟
تنها آرزوي من اين است كه فرداي قيامت محمد را ببينم و ان شاء الله يك بار ديگر به كربلا بروم و همچنين سوريه بروم ؛ و اميدوارم انقلاب هميشه پيروز باشد.
پدر شهيد (علي حيدري)
محمد در شب جمعه و در روستاي «گزدراز» كه آن وقت ها آن جا محل زندگي مان بود، به دنيا آمد. براي انتخاب نام او، با مادرش قرعه كشي كرديم. سه اسم را به مادرش دادم. وقتي مادرش يكي را برداشت، «محمد» درآمد.
شهيد از همان كودكي به پاكي و طهارت اهميت مي داد. در 7 سالگي نماز خواندن را آغاز كرد؛ و در 8 سالگي به مكتب رفت و قرآن خواندن را آموخت. در دو تا سه ماه قرآن را ختم كرد. با وجود سنّ كم، هميشه مورد تشويق استادش قرار مي گرفت.
در اوايل انقلاب و در شرف تشكيل بسيج، با ما همراه بود. و در آيين هاي مذهبي شركت مي كرد.
چند ماه بعد از بازگشت من از جبهه، او به من گفت: پدر، تو ديگر به جبهه نرو. اجازه بده اين بار من بروم؛ و با اصرار زياد در سال 1360 عازم جبهه شد و بعد از سه ماه پايان مأموريت به خانه برگشت.
من به او گفتم كه محمدجان، بايد درست را بخواني. به من پاسخ داد كه پدرجان، من هم به جبهه مي روم و هم درس مي خوانم.
شهيد 5 بار به جبهه رفت. آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود، نيمه شبي از خواب بيدار شدم. ديدم هنوز بيدار است و قرآن در دست دارد و دارد چيزي مي نويسد. گفتم: محمد، چه كار مي كني؟ گفت: چيزي نيست.
من بعداً فهميدم كه آن شب وصيت نامه اش را مي نوشته است، زيرا در آخرين نامه اش كه به ما رسيد، قيد كرده بود كه اگر شهيد شدم، وصيت نامه ام در وسط قرآن است.
محمد چند وصيت نامه نوشت كه اين آخرين وصيت نامه اش بود، و بعد هم خبر شهادتش را آوردند. به راستي كه او لايق شهادت بود.
پدر شهيد (علي حيدري)
هنگامي كه شهيد در دبيرستان تحصيل مي كرد، من در عمليات «بستان» شركت داشتم. سه ماه بعد برگشتم. بعد در عمليات «عين خوش» مجروح شدم و برگشتم كه محمد گفت: حالا نوبت من است كه به جبهه بروم.
من گفتم: تو نمي تواني بروي. چون كه آموزش نديده اي. او گفت : من هم آموزش خواهم ديد و مانند شما در عمليات شركت خواهم كرد.
يك ماه در كازرون بود. در پادگان «شهيد دستغيب» دوره ي آموزشي را گذراند. بعد از دوره ي آموزشي به خانه برگشت. ما پايگاه مقاومتي به اسم «شهيد صدوقي» تشكيل داده بوديم. با ما به پايگاه مي آمد.
پس از چند مدت گفت: مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: تو نرو. من خودم مي روم. او گفت: نه، حالا نوبت من است. من هم قبول كرديم.
او به «دشت عباس» دهلران رفت و در «والفجر 1» حضور يافت. بعد از سه ماه به خانه برگشت و بعد از چند مدت دوباره به «دشت عباس» رفت و در عمليات «والفجر2» شركت كرد .
بار سوم به «مهاباد» كردستان رفت. از او خواستند پيش امام جمعه بماند و در دفتر او باشد. به مدت سه ماه آن جا ماند. آن موقع وضعيت كردستان بسيار آشفته بود. خيلي از بسيجي ها را شهيد مي كردند.
امام جمعه از او خواسته بود كه سه ماه ديگر بماند، اما او نپذيرفته بود. و به خانه بازگشت .
دوباره به جبهه رفت. يادم نمي آيد كه «والفجر4» بود يا «هورالهويزه». حدوداً سال 62 بود. هرچه فرمانده از او مي خواست انجام مي داد. قايقران، آر.پي.جي زن و تيربارچي بود. او فرد شجاع و نترسي بود.
در آن عمليات، نيروهاي عراقي آب شط را رها كرده بودند و آب گل آلود شده بود. فرمانده از آن ها (قايقران ها) خواسته بود كه به صورت داوطلبانه بروند آب بياورند.
شهيد داوطلب شده بود، ولي فرمانده امتناع كرده بود و دوباره پرسيده بود تا سه بار اما، كه كسي جز او داوطلب نشده بود.
قمقمه ها و ظرف هاي آب را درون قايق او مي گذارند تا آب بياورد. نام گردان آن ها «سيدالشهداء» بود. فرمانده از ديده بان ها خواسته بود تا او را ببينند كه آسيبي به او نرسد.
او ظرف ها را پر از آب مي كند و برمي گردد. در حين برگشت، به فاصله ي 200 متري سنگرها، خمپاره اي نزديك قايق او فرود مي آيد كه هشت ظرف آب از بين مي رود و فقط چهار ظرف باقي مي ماند. همچنين تركشي به كتف او مي خورد و باعث جراحتش مي شود. آن تركش تا زمان شهادت در بدن وي بود.
همراهان او برادران «الله داد زنده بودي» (محقق) و «رضا سليمي» بودند.
سه ماه دوره ي غواصي رفت كه اصلاً مرخصي نيامد. دوره هاي غواصي را در «خارگ» و «بندر امام» گذراند. در آن جا برادر «اسكندر ضامني آزاد» نيز با او بود.
شهيد اكثراً كتاب هاي شهيدان «مطهري»، «بهشتي» و «دستغيب» را مطالعه مي كرد. تقريباً 200 يا 300 كتاب داشت. شبي از خواب برخاستم ديدم چيزي مي نويسد. به او گفتم چه
مي نويسي؟ جواب درستي نداد كه بعد فهميدم وصيت نامه مي نوشته است. از جبهه كه برمي گشت خودش به ديدار مردم مي رفت.
يك روز صبح برادران «اسكندر ضامني آزاد» و «الله داد زنده بودي» به دنبال او آمدند تا به جبهه بروند.
محمد پيش مادرش نشست و گفت: مادرجان، امانتي كه خدا به شما تحويل داده است، بايد به او تحويل دهيد؛ و هركس به مهماني آمد، بايد بعد از مهماني به خانه اش برود. مادرش گفت: تو حرف هاي عجيب و غريبي
مي زني.
يك شب در خواب، كسي به من گفت: محمد شهيد مي شود. عصر موقع حركت شد. او حركت كرد و در حين رفتن، دوبار به پشت سرش نگاه كرد. من مي دانستم كه اين بار آخر است كه او را مي بينم و شهيد شدن او حتمي است.
آن ها به «بندر امام» و پس از مدتي به «بهمن شير» رفتند. آن موقع عراقي ها در «فاو» مستقر بودند و كسي نمي توانست به «فاو» نزديك شود. برادر «غريبي» كه با شهيد همراه بوده است، مي گفت كه هنگام حركت به سوي «فاو»، بچه ها قايق هايشان را از طريق شط به آب انداختند و سيم هاي خاردار را بريدند.
در همين حين يك نفر به ما اشاره مي كرد كه اين جا بياييد. شهيد محمد گفت كه اين عراقي است. تيرباري نزديك ما بود كه محمد شروع به تيراندازي كرد. سه نفر از آن ها كشته شدند؛ ولي از طرفي ديگر ما را مورد هدف قرار دادند. به بدنه و موتور قايق ما آسيب وارد شد، به طوري كه موتور قايق خاموش شد.
محمد و يك نفر ديگر زخمي شدند. با گفتن «يا مهدي» انگار چيزي ما را حدود 400 متر بالا كشيد. از آن زمان تا ساعت هشت صبح بيسيم مي زدم تا آمدند و محمد و سيد را در قايق نهادند. البته هر دو آن جا شهيد شده بودند. آن ها را به «بهمن شير» و بعد به «بوشهر» آوردند.
درباره ي چگونگي باخبر شدن ما از شهادت محمد، گفتني است كه از بنياد شهيد به دنبال ما آمدند كه بياييد و محمد را شناسايي كنيد.
من هم به مادرش هيچ نگفتم و رفتم و پيكرش را ديدم تا خود اوست، حاج آقا «حيدري» و سيدي از اهالي «رستمي» نيز جزء شهداي فاو بودند.
محمد عاشق خدا بود. او امانتي بود كه به صاحبش برگشت.
شهيد از من خواسته بود كه يك گروه مقاومت به اسم او تشكيل دهم. من هم اين كار را بعد از چهلم او با كمك برادران «اردشير حيدري»، «علي جمالي» و «حاج ماندني جمالي» انجام دادم. اين بزرگواران خيلي همكاري كردند. البته هنوز هم همكاري مي كنند.
گروه مقاومت ما بسيار فعال است. حدود هفتاد هشتاد نفر توسط همين گروه به جبهه رفتند. اين هايي هم كه هستند اكثراً طلبه و دانشجو، و همه بچه هاي خوب هستند.
حرف آخرم اين است كه ان شاء الله اين انقلاب پاينده باشد و به صاحب اصلي اش برسد. مردم بايد پشتيبان اين انقلاب باشند تا موفق باشيم.
برادر شهيد
در سال 62 ما در روستاي «گزدراز» از توابع شهرستان دشتي زندگي مي كرديم. من كلاس چهارم يا پنجم ابتدايي بودم.
در آن سال، برادرم محمد با يكي از دوستانش براي آموزش بسيج، به شهرستان كازرون رفته بود. البته من در آن زمان از جبهه و جنگ هنوز اطلاع دقيقي نداشتم. مادرم خيلي بي تابي مي كرد.
در مهرماه سال 62 به چغادك نقل مكان نموديم و در آن سال برادرم محمد براي اولين بار به جبهه رفت و بعد از سه ماه برگشت.
او هميشه ما را به درس خواندن و نماز به موقع تشويق مي نمود. اوقات بيكاري نيز با ما فوتبال بازي مي كرد.
برادرم در سال 64 براي پنجمين بار به جبهه اعزام شد. در آبان ماه همان سال، هنگام رفتن از چغادك، در بين راه كه من و پدرم همراه او بوديم، گفت كه اين آخرين باري است كه من به جبهه مي روم و مرا حلال كنيد، چون ديگر من برنمي گردم. البته من و پدرم، سخن او را شوخي تلقي مي كرديم.
يكي از همرزمانش مي گفت كه در عمليات «والفجر8» شب هنگام كه قصد داشتيم با قايق به طرف اسكله ي «الاميه» حركت كنيم، شهيد مقداري عطر در دهان خود كرد و گفت: مي خواهم هنگامي كه شهيد مي شوم، دهانم خوشبو باشد.
در روز 24 بهمن سال 64 ، پسرخاله ام «محمد كردواني» به منزل آمد و گفت كه جسد يك شهيد در سردخانه ي بسيج مركزي بوشهر است؛ و با پدرم براي شناسايي آن به بسيج رفتند. بعد از دو ساعت پدرم برگشت و با گريه خبر شهادت وي را به ما داد.
برادر شهيد (موسي حيدري)
يك روز برادر شهيدم از من خواهش كرد كه با هم فوتبال بازي كنيم. اما چون من گرسنه و مشغول غذا خوردن بودم، از بازي كردن با او امتناع كردم كه بعداً خيلي ناراحت شدم. هيچ وقت اين برخورد را فراموش نمي كنم.
شهيد هميشه نماز را اول وقت مي خواند. درست به ياد دارم كه او كتابي با عنوان «ارتباط با خدا» داشت كه بعد از نماز، دعاهاي مخصوص پايان نمازها را از روي آن قرائت مي كرد. شهيد هر روز صبح قرآن مي خواند.
همرزم شهيد (عباس گزدرازي)
شهيد محمد حيدري يك بسيجي دلاور بود. او اخلاق بخصوصي داشت. با همه ي دوستان با خوبي و مهرباني رفتار مي كرد.
هميشه در نماز جماعت و دعاهاي كميل و توسل شركت مي كرد. در اوقات بيكاري بيشتر به تلاوت قرآن مي پرداخت. آن شهيد بزرگوار سخنانش همه نصيحت بود.
مقيد به اجراي «امر به معروف» و «نهي از منكر» بود. هرگاه برادران همرزمش با همديگر بنا به هر دليلي ناراحتي داشتند و از هم دلخور بودند، آن ها را صلح و صفا مي داد.
در يك روز سرد زمستاني ما در منطقه اي به نام «مارد» در 15 كيلومتري جاده ي آبادان ـ ماهشهر بوديم. هوا گرگ و ميش بود و باد سردي هم مي وزيد. صداي صوت قرآن پادگان به گوش مي رسيد. بچه ها همه از خواب بيدار شدند. حوالي ساعت پنج و نيم صبح بود. بچه ها وضو مي گرفتند. بعضي از دوستان با هم درباره ي رفتن گفت و گو مي كردند. من جلو رفتم و با خنده و شوخي به برادر حيدري گفتم كه اگر سفر خوشي است تا ما هم همسفر شويم. آن والامقام لبخندي زد و گفت: همه با هم همسفر هستيم.
بعد از چند لحظه به نمازخانه ي بزرگي كه در «مارد» بود، رفتيم و نماز جماعت خوانديم. هوا كمي روشن شده بود كه من و شهيد از نمازخانه به سنگرهايمان برگشتيم تا صبحانه و چاي بخوريم. يك مرتبه ديديم كه
اتوبوس هاي گِل مالي شده، به پادگان «الغدير» وارد شدند و به سمت گردان «امام حسن»(ع) آمدند و جلو مقر فرماندهي، يكي پس از ديگري قرار گرفتند.
چند لحظه بعد فرمانده گروهان ما كه برادر «حسين يوسفي» از منطقه ي «جم و ريز» بود، گروهان را به خط كرد و بچه ها را توجيه كرد كه ان شاء الله به طرف جايي در حركتيم. از شما مي خواهم كه نظم را رعايت كنيد تا گردان به مقصد برسد.
مقصد براي بچه ها نامعلوم بود. ولي شهيد محمد چون جزء نيروهاي اطلاعاتي گردان بود، مقصد را مي دانست. آهسته به من گفت: به طرف «سد دز» مي رويم. ولي تو را به خدا به كسي چيزي نگو. من خنديدم و گفتم كه اين چه حرفي است. بالاخره گردان به حركت درآمد و از پادگان خارج شد.
به سوي «سد دز» حركت كرديم، تا اين كه به مقري در لا به لاي تنگه اي نزديكي سد رسيديم كه چادرهايي براي ما بر پا كرده بودند.
صبح روز بعد من با شهيد حيدري و شهيد «حسين صبوري» كه نوحه خوان گردان بود، با هم از مقر خارج شديم و به كوه نوردي رفتيم. بعد از يكي دو ساعت به مقر برگشتيم.
هوا خيلي سرد بود و چادرهاي ما هم وضع مناسبي نداشتند. شهيد حيدري چراغ علاءالديني را كه داشتيم، روشن كرد. من هم بلند شدم و مشتي آرد و دو سه تا كره سرخ كردم و حلواي خرمايي تهيه كردم. شهيد حيدري به حلواي خرمايي علاقه ي بخصوصي داشت. با بچه هاي چادرمان شروع به خوردن كرديم كه يك مرتبه صداي صوت فرمانده بلند شد و گفت به خط بايستيد و هركه رسته ي دلخواه خود را انتخاب كند. شهيد حيدري غواصي را انتخاب كرد و من هم قايقراني را انتخاب كردم و بچه ها يكي پس از ديگري رسته هاي مورد علاقه ي خودشان را انتخاب كردند.
طي چهل و شش روز، آموزش هاي آبي و خاكي سخت را پشت سر گذاشتيم. عصر روز چهل و ششم بود كه باز هم اتوبوس ها وارد مقر شدند. يك مرتبه هواپيماهاي جنگنده و بمب افكن هاي عراقي در آسمان آن جا ظاهر گشتند كه با رشادت و فداكاري هاي گروه پدافند، مجبور به ترك منطقه گرديدند.
شب شد. نماز مغرب و عشا را خوانديم و سوار ماشين ها شديم و به سوي بوشهر حركت كرديم تا اين كه به اسكله ي «شهيد محلاتي» بوشهر رسيديم. بعد از آن به خارك اعزام شديم. تمامي رزمندگان از جمله شهيد حيدري دوره هاي خود را با موفقيت طي كرد.
بعد از پانزده روز دوباره كل گردان به سوي جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شدند. به «قفاس» كه مقر اصلي عمليات گردان «امام حسن»(ع) و تيپ چهارده «كوثر» بود رسيديم. شب بيست و يك بهمن 1364 بود كه گردان «امام حسن»(ع) به آن جا رسيد. دوباره يك دوره ي كوتاه مدت فشرده و تاكتيكي گذرانديم.
عصر روز بيست و دو بهمن همان سال، ساعت 5 بعد از ظهر بود كه فرماندهان وارد گردان شدند و به ما خوش آمد گفتند. صحبت ها شروع شد. يكي از فرماندهان به نام شهيد «ماندني گشتيل» كه چهره اش حالت خاصي داشت، از بچه ها حلاليت مي طلبيد.
ساعت 7 شب بود كه قايق هاي گردان آماده شدند. چهره ي شهيد حيدري بشّاش شده بود. گاهي هم نگاهي مظلومانه مي كرد و از بچه ها حلاليت مي طلبيد.
من از قايقراني برگشته بودم. ناگهان شهيد مرا ديد. دست دور گردن يكديگر كرديم و از من حلاليت طلبيد.
به هريك از رزمندگان يك شيشه ي كوچك عطر «تيروس» داده بودند. ديدم كه شهيد حيدري عطر به خود زده و مي خندد. به من گفت: برادر، بيا از اين عطر به تو هم بزنم. عطر به من زد و يكي دو سه قطره را در دهان خود ريخت.
من از او سؤال كردم كه چرا عطر را در دهان خود مي زني؟ گفت: دلم مي خواهد موقع شهادتم كه فرشته ها به سوي من مي آيند، بوي دهانم خوش باشد.
ساعت ده شب ما از «قفاس» به سوي چهارپايه هاي «بهمن شير» حركت كرديم و بار ديگر همديگر را وداع گفتيم. همه گريان و نالان از هم خداحافظي مي كرديم. پس از آن، وارد منطقه ي عملياتي اسكله ي «الله اكبر» و «الاميه»ي عراق شديم.
ساعت حدوداً يازده بود كه صداي فرمانده دسته به نام برادر «حسن غريبي» از طريق بيسيم هاي كوچكي كه هر قايق داشت به گوش رسيد كه با رمز، به فرمانده گردان مي گفت كه سه تا از بسته ي نمك ها آب شدند چه كار كنم؟ و بعد از چند دقيقه صداي گريه ي فرمانده دسته دوباره به گوش مي رسيد كه مي گفت: خدايا، خدايا، نمك هايم آب شدند.
منظور از نمك ها شهدا بودند، يعني شهيد «محمد حيدري»، شهيد «سيد علي طاهري نژاد» و شهيد «حسين صبوري». برادر «جعفر شيخي» هم مجروح شده بود.
بالاخره عمليات بعد از چندين ساعت به پايان رسيد و فرماندهي هم دستور عقب نشيني داد. منافقين يا ستون پنجم تا آن جايي كه توانسته بودند كار خودشان را كردند. البته يكي دو روز بعد هم به كيفر اعمال ننگين خود رسيدند و يكي پس از ديگري خودشان را لو دادند.
خواهر شهيد (اعظم حيدري)
«شهيد» واژه اي آسماني است كه از ديار نور نشأت گرفته و يكي از زيباترين واژه هاست.
قداست و ارزش اين واژه در آسمان ها چندين برابر زمين است.
ما خاكي ها تنها شهيد را مي شناسيم، اما در ديار نور و افلاك، شهيد يعني هم بزم و هم خانه ي ملائك شدن، يعني خدا را ديدن، «عند ربهم يرزقون».
(( شهيد)) يعني سپيدي ، يعني جان را غرورآميز به خدا دادن، هوس را كور كردن، شهوت را ناديده گرفتن و عشق هاي خاكي را به هيچ گرفتن. شهيد يعني فارغ از گرد و غبار زمين و قفس زمان بودن.
آن صورت زيباي توي قاب روي ديوار، كه با چشمان پرافتخار و پرهيبتي تو را نظاره گر است به تو مي گويد: من جانم را دادم تا تو بماني. آيا يادت مي ماند؟
براستي آيا يادم و يادت مي ماند و آيا تا كنون با خود انديشيده ايم كه صاحب آن چشم ها كجاست؟
چشمانت را ببند و اين را در خلوت خود تجسم كن كه آن كه جانش را داد از چه گذشت و چرا گذشت؟ يك به يك به ياد آور.
ما از زمين، از آسمان، از گل هاي رنگارنگ و زيبا، از فصل ها، از خانه، از لبخند هاي دلرباي كودك در گهواره، از مادر و پدر، از همه ي زيبايي هاي خانه و بيرون از خانه مي توانيم چشم بپوشيم؟ اين همه علايق و دلبستگي را مي توان در دل دفن كرد و ناديده گرفت؟ به همه پشت پا زد و رفت؟ بله مي توان چنين كرد، به شرط آن كه آزاده باشي.
شهيد جانش را براي تداوم حيات تو و ناموس تو داده است. تو در عوض چه داري كه بدهي؟ يك عمر داري پر از گناه، و يا ساعت ها، روزها، هفته ها، ماه ها و سال ها پر از غفلت و بي خبري كه همچو برق در گذر هستند.
آيا تو حاضري دستت را، پايت را و يا يك چشمت را براي خدا، براي اسلام، براي قرآن، يا اصلاً براي تداوم عمر عزيزانت بدهي؟ من كه جرأت و شهامتش را ندارم.
من كه مثل او نمي شوم؛ خودم مي دانم. من كه نمي توانم دنيا را با زرق و برق هايش رها كنم. نمي توانم از زندگي ام، همسرم، كودكم و پدر و مادرم، و حتي كارم، خانه ام و حالم بگذرم. اصلاً من مرگ را دوست ندارم. اما چرا او توانست؟
وقتي قطره ي خوني از انگشتت مي چكد، صد آه و فغان برمي آوري. او تمام قطره هاي خون خود را براي آسايش و رفاه تو ريخت و آه نگفت.
شهيد را آن چنان كه بايد نمي توان شناخت. شهيد را فقط خدا مي فهمد. شهيد را شهيدان مي شناسند.
باري يادمان بماند كه ما در مقابل جان باختگان راه حق و حقيقت مسئوليتي داريم. اگر يادمان برود، در آن فردايي كه از تمام فرداها عظيم تر است، بدبخت و شرمنده و خجالت زده ايم.
خواهر شهيد (اعظم حيدري)
نامه اي به شهيد محمد حيدري
سلام برادر شهيدم،
نمي دانم كه در كجا حرف هايم را مي شنوي، در آسمان يا در بهشت؟ آرام در خاك هاي دور و غريب يا در خاك هاي طراوت انگيز فردوس؟
مي دانم با پرنده به زبان قفس نمي شود حرف زد؛ اما زبان آسماني ها را نياموخته ام. پس با همين واژه هاي زميني با تو حرف مي زنم،
مي گويم و مي نويسم، تا به آرامش برسم. چرا كه تو و هم كيشانت از ما بيناتر و شنواتريد.
بعد از آن سال هاي نبرد و حماسه، بعد از آن سال هاي حفظ سرزمين و آيين، به قيمت قطره هاي خون خود، به وادي ديگري رسيدي.
اگر بودي، يقيناً مثل هميشه به ياري مان مي شتافتي وآن گاه مي توانستيم از شب تاريك و بيم موج و گرداب هايي چنين هايل، با نور ولايت سالم به درآييم.
كاش مي ماندي. كاش تنهايي مان را با هم قسمت مي كرديم و بار گران امانت را تنها به دوش نمي كشيديم.
به هر حال راه را شما به ما نشان داديد و رد خونتان هنوز مي درخشد. شما را به خدا دستمان را بگيريد و به بهشت برسانيد.
خوشا به حال شما كه از جغرافياي رسوب گرفته ي تن رهيديد؛ پيله ي «ما و مني» را دريديد و به تاريخ روشن سربداران پيوستيد.
سلام ما را به حواريون عشق بازي و بهشتيان و امام عشق برسانيد. تا نامه اي و دل مويه اي ديگر بدرود.
دوست شهيد (جانباز عباس حيدري)
شخصيت شهيد محمد زبانزد خاص و عام بود. او داراي شخصيتي بود مقتدر در عين حال متواضع و دوست داشتني. اراده اي قابل تحسين داشت. از لحاظ اخلاق و رعايت موازين شرعي سرآمد همه بود. به همين خاطر مايه ي افتخار ابدي ما شد.
در اوايل انقلاب در صف اول راهپيمايي ها و مناسبت هاي اسلامي قرار داشت. وقتي به مسجد مي رفت، تعدادي از دوستان را با خود همراه مي كرد. وقتي به جبهه مي رفت نيز همين طور تعدادي از دوستان را با خود مي برد.
با اكثر شخصيت هاي مملكتي از نزديك ديدار كرده بود. دفتر خاطراتش را كه نگاه مي كردم، نام چند تن از شخصيت هاي نظام از جمله شهيد «دستغيب»، شهيد «صدوقي» و شهيد «صياد شيرازي» كه با آن ها ديدار كرده بود، نوشته شده بود.
در اكثر رشته هاي نظامي تبحرداشت. اسلحه هاي سبك و سنگين را به خوبي مي شناخت. شهيد ديده باني را نيز تجربه كرده بود.
دوستان شهيد از محاسبات تعيين و گراي دقيق موقعيت دشمن و دقت و تسلط شهيد در خنثي سازي مواد منفجره سخن ها مي گفتند. شهيد در غواصي نيز ماهر بود . اين اواخر نيز فرمانده دسته شده بود كه شهد شيرين شهادت را نوشيد.
عمليات «والفجر 8» منجر به آزادسازي «فاو» عراق گرديد. آزادسازي يكي از شهرهاي مهم و استراتژيك عراق كه روحيه بعثي هاي عراقي را درهم ريخت؛ و اگر نبود پشتيباني آمريكاي جهانخوار و كشورهاي عرب بود، صدام و نيروهايش تاب و توان مقاومت در برابر نيروهاي رزمنده ي ما را نداشتند؛ و خيلي سريع مواضع آن ها در مقابل رزمندگان اسلام به طور كامل نابود مي شد.
البته يزيديان زمان به كمك دشمن شتافتند. اين كمك جدا از كمك هايي بود كه قبلاً به عراق كرده بودند و آمريكا عملاً وارد جنگ با ما شد.
همسنگران شهيد مي گفتند كه شهيد محمد در تمام عمليات ها حضور فعال داشت. هميشه سخت ترين شرايط را پذيرا مي شد. كمتر مي خوابيد و بيشتر بيداري مي كشيد. بيشتر به مناجات مشغول بود. قرآن قرائت مي نمود. اكثر اوقات مي توانستي محمد را در حال اقامه ي نماز و قرائت دعا بيابي.
در شهر كه بود، بيشتر جايش در مسجد بود تا خانه. تحصيلاتش را با مشكلات و كمبودهاي بسيار، ولي با موفقيت سپري مي كرد. در مسابقات علمي، فرهنگي، هنري و ورزشي هميشه حضور داشت، و هميشه نيز حرف اوّل و آخر را خودش مي زد.
كتاب هاي غير درسي بسياري مطالعه مي نمود. اكثر كتاب هاي كتابخانه اش، از شهيدان «مطهري»، «دستغيب» و ... بود.
از جبهه كه به خانه مي آمد، منتظر نمي نشست تا اقوام و خويشان به ديدنش بيايند. خود پس از استراحتي كوتاه، كه آن هم نه خوابيدن بود، بلكه رسيدگي به امور شخصي اش بود، خوش بو و مرتب به ديدار اقوام و دوستان مي شتافت. به ترتيب به همه سر مي زد.
هيچ گاه محمد شهيد را نمي توانستيم ترش رو ببينيم. هميشه چهره اي شاد و خندان و متبسم داشت. در عين حال داراي غيرت و تعصب خاص خودش هم بود.
راستي فراموش نكنم و بگويم كه محمد شهيد كارت «لبيك يا خميني» داشت؛ يعني كارتي كه دارنده ي آن، نيروي هميشه آماده به حساب مي آمد، و هر لحظه كه اعلام مي شد، مي بايستي خود را به مراكز اعزام به جبهه برساند.
همرزم شهيد (الله داد زنده بودي)
در پادگان آموزشي «سد دز» واقع در دزفول مستقر بوديم. آموزش هاي مهم دريايي را در آن پادگان طي مي كرديم. يك گردان نيز از ناو تيپ «كوثر» و يك گردان از ناو تيپ «اميرالمؤمنين»(ع) آن جا حضور داشتند.
شهيد محمد حيدري در دسته ي غواصي به همراه برادران «بهروزي»، «صادقي»، «شيخ نصري»، «عيد شريفي»، «جعفر درياييان»، «حسن بختياري»، «حاج غلامرضا ماهيني» و چند نفر ديگر آموزش ويژه مي ديدند.
من به دليل صميميتي كه با شهيد داشتم، اغلب اوقات براي استراحت نزد او مي رفتم.
يك شب به شوخي گفت كه وقتي نيمه شب بيدار شدي، مرا هم بيدار كن. گفتم: شايد خودم هم بيدار نشدم و آن وقت تو مرا صدا زدي. اما او با جديت گفت كه حتماً امشب سري به چادر ما بزن و مرا نيز بيدار كن.
آن شب زماني از خواب برخاستم كه وقت نماز صبح بود و فرصتي براي اداي نوافل شب نبود.
سريع وضو گرفتم و به سوي چادر شهيد رفتم. خوشبختانه او را مشغول نماز مشاهده كردم. فرداي آن روز از من گلايه كرد كه چرا زود او را صدا نزده ام.
آري يكي از خصوصيات رفتاري شهيد، عبادات معنوي و مقيد بودن به انجام تهجد و شب زنده داري بود.
تير دوشيكا و بسيجي عاشق
همرزم شهيد (الله داد زنده بودي)
مرحله ي دوم عمليات اسكله ي «الاميه»ي عراق بود. قايق هاي گردان به سوي اسكله حركت كردند. از دهانه ي «بهمن شير» گذشتند و به اسكله نزديك شدند. همين كه زير اسكله رسيديم، بيسيم ما پيام داد كه از طريق پله ها بالا بياييد. فرمانده گروهان خواست از پله ها بالا برود كه ناگهان نارنجكي از بالا به سوي ما پرتاب شد و دو نفر مجروح شدند و به بقيه آسيبي نرسيد.
به ما دستور دادند كه برگرديم. شهيد محمد حيدري و برادر «نامدار غريبي» در قايق بودند. به محض رسيدن به اسكله، به وسيله ي تير دوشيكاي بعثيان عراقي مورد هدف قرار گرفتند و محمد همان موقع، با گفتن ذكر
«لااله الّا الله» و «يا حسين»(ع) به ديار يار شتافت.
خواب ديدن شهيد قبل از عمليات
همرزم شهيد (الله داد زنده بودي)
پس از برگشت از مرحله ي اول عمليات اسكله ي «الاميه»ي عراق كه موفق به اجراي كامل آن نشديم، مدت دو الي سه شبي، مجدداً داشتيم سازماندهي مي شديم.
شهيد محمد حيدري خوابي ديده بود كه براي من و چند نفر از دوستان بيان نمود. او در عالم خواب حضرت امام(ره) را در كنار خود و مادرش ديده بود. حضرت امام(ره) يك دستمال سبز به دست مادر شهيد مي دهند.
برادران هركدام تعبيري براي خواب شهيد داشتند. برخي مي گفتند كه حتماً شهيد مي شوي. بعضي مي گفتند كه مجروح مي شوي؛ و خودش مي گفت كه به احتمال زياد اسير مي شوم.
سرانجام دو شب بعد از آن خواب، آن عزيز در كنار اسكله ي «الاميه» شهد شيرين شهادت را نوشيد.
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر