شهید بهمن ماه;
چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۲۶
محمدعلي ظهرابي در سال 1344 در روستاي «محمدشاهي» به دنيا آمد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي وي با وجود علاقه‌ي زياد به اسلام و با وجود سن كم وارد سپاه پاسداران شد.آن بزرگوار زماني كه براي دومين بار عازم جبهه شده بود ، در حمله‌ي بستان با مزدوران بعثي مبارزه مي‌كرد و در راه اسلام در تاریخ 1360/11/21 شربت شهادت را نوشيد و به درجه‌ي رفيع شهادت نايل شد.
بلند شويد تا با هم شعار«مرگ بر شاه» سر بدهيم

محمد علي ظهرابي

 

نام پدر: محمد حسن

تاريخ تولد:1344/8/2

محل تولد: انگالي

ميزان تحصيلات: سوم راهنمايي

شغل پشت جبهه: پاسدار

وضعيت تاهل: مجرد

عضويت: پاسدار

تاريخ شهادت: 1360/11/21

محل شهادت: چزابه

محل دفن: بوشهر

 

 

 

راوي: مادر شهيد

     محمد‌علي از همان دوران كودكي بسيار بچه‌ي فعالي بود. او بعضي اوقات كه مشغول تهيه‌ي شام بودم به من كمك مي‌كرد . پدرش به شوخي به او مي‌گفت: « اگر در نان‌درآورن كمك‌حال پدرت نشوي، لااقل كمك‌حال مادرت مي‌شوي.» خلاصه دركارهاي خانه به هر نحوي كه مي‌توانست به من كمك مي‌كرد و بعضي اوقات هم در كارهاي بيرون از منزل به پدرش كمك مي‌كرد. او در ايام تعطيلات نيز بيكار نمي‌نشست و هركاري كه پيش مي‌آمد انجام مي‌داد و خودش را مشغول مي‌كرد. 

     هنگامي كه به بوشهر آمديم، محمد‌علي تقريباً 4 سال داشت. آن موقع پدرش كويت بود. از همان موقع كه محمدعلي كوچك بود اغلب اوقات برادر بزرگترش به من مي‌گفت: (( لباس‌هايش را تنش كن تا او را همراه خود به مسجد ببرم.))

     محمد‌علي خيلي زرنگ و هوشيار بود. اول راهنمايي بود كه تظاهرات‌هاي مردمي عليه رژيم سابق شروع شد او نيز در تمام تظاهرات‌ها حضور داشت و بچه‌هاي ديگر را نيز به شركت در اين تظاهرات‌ها ترغيب مي‌كرد. مسؤولين مدرسه به دليل اينكه نظم مدرسه را به‌هم مي‌زد، خيلي از او شكايت مي‌كردند ولي او به فعاليت‌هايش ادامه مي‌داد. زماني كه دايي‌اش از قم و تهران اعلاميه مي‌آورد و به محمد‌علي مي‌داد پسرم آن‌ها را بين بچه‌هاي مدرسه تقسيم مي‌كرد و به آن‌ها مي‌گفت: ((بلند شويد تا با هم شعار«مرگ بر شاه» سر بدهيم.))

      او يازده ساله بود كه در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد. حتي در آن زمان هنوز نمي‌توانست سوار موتور شود ولي به هر سختي بود موتورسواري را ياد گرفت و اعلاميه‌ها را كه از دايي‌اش مي‌گرفت بين مردم پخش مي‌كرد. زماني كه شهيد عاشوري هم در بوشهر بود اعلاميه‌هاي او را نيز پخش مي‌كرد.

     موقعي كه به تظاهرات مي‌رفت و دير مي‌كرد خيلي نگران مي‌شدم و  بيرون از خانه مي‌ايستادم تا بيايد. محمد‌علي كه مي‌آمد، به من  مي‌گفت: ((مادر، چرا اينجا منتظر من ايستاده‌اي؟ هرجا باشم بالاخره برمي‌گردم.)) 

     روزي كه در مدرسه‌ي «سعادت» بوشهر اعتصاب كرده بودند؛ برادرم حسين هم همراهشان بود. همان روز بود كه ميگلي‌نژاد شهيد شد. آن روز محمد‌علي هنگامي كه به خانه آمد آشفته بود و اصلاً نمي‌توانست آرام بنشيند.  مادربزرگش به او گفت: « بيا بنشين و تكه ناني بخور.» ولي او به مادربزرگش گفت: (( رفيقم شهيد شده آن وقت من بنشينم و چيزي بخورم؟!))

  محمد‌علي پس از به شهادت رسيدن دايي‌اش شهيد عباس كامكاري بي‌تابانه در انتظار بود كه ترتيب اعزامش به جبهه داده شود.

 وي همراه شهيداني چون: شهيد ماهيني و شهيد حسين‌نژاد در جبهه جنگيد. او با وجود اينكه نوجوان بود، هميشه ما را راهنمايي مي‌نمود و يكي از صحبت‌هايي كه براي دلداري من به زبان مي آورد اين بود كه  مي‌گفت: «اگر به فيض شهادت نايل شدم مرا ناكام نخوانيد. زيرا چه كامي بهتر از به شهادت رسيدن است؟! در ضمن چون من تك ‌فرزند خانواده هستم براي از دست دادن من افسوس نخوريد و اشك نريزيد كه ديگر فرزندي نداريد. زيرا فرزندان حزب‌الهي و دلاوران بسيجي جايگزين فرزند شما هستند.))

     چند بار در عالم رؤيا كسي به من گفت: « نام فرزند تو محمد‌علي نيست بلكه نامش علي‌محمد است و عمركوتاهي دارد.» او تصميم قطعي گرفته بود كه  به جبهه برود. هرچه پدرش به او مي‌گفت: « مدتي صبركن تا ببينيم چه مي‌شود.» محمد‌علي در جواب پدرش مي‌گفت: ((پدر جان! با نيت خالص مي‌خوابم تا ببينم در خواب به من چه مي‌گويند.» همان شب بود كه  خوابيد و صبح كه از خواب بيدار شد، به من گفت: «دايي شهيدم عباس را در عالم خواب ديدم و به من گفت كه اول خود سازي كنم و بعد عازم جبهه‌هاي جنگ شوم.))

     پسرم آخرين بار كه مي‌خواست به جبهه برود مي‌گفت: «من چندين بار به جبهه رفته‌ام و خوشبختانه توانسته‌ام دشمنان اسلام را نابود سازم، اما در اين سفر به احتمال زياد شربت شهادت را خواهم نوشيد.» او به ما مي‌گفت: «براي شهادتم من ناراحت و غمگين نباشيد و به ياد داشته باشيد كه هزاران  سال است كه امام حسين (ع) شهيد شده ولي هنوز نام او زبانزد خاص وعام است. من نيز اگر شهيد شدم ، نام و نشانم هميشه باقي مي‌ماند. آخرين روزي  كه روز وداعم با محمد‌علي بود، دست دورگردنم انداخت و گفت:

- مادر، شايد اين آخرين ديدارم با شما باشد.

     گفتم:

- بايد مرا حلال كني. زيرا ما نتوانستيم تورا آن چنان كه شايسته‌ي توست تربيت كنيم و وظيفه‌ي خود را نسبت به تو به جا آوريم.

   آن روز محمدعلي درجوابم گفت:

- رفتنم به جبهه، نتيجه‌ي تربيت وپرورش شماست.

    موقع اعزام محمد‌علي، من و پدرش همراه او به بسيج رفتيم و چون علاقه‌اي خاص به من داشت و نمي‌خواست زياد اذيت شوم به من

گفت: شما به خانه برويد، زيرا ساعت اعزام هنوز مشخص نيست. من به او گفتم: اگر تا غروب آفتاب هم ساعت اعزام شما مشخص نشود من اينجا منتظر مي نشينم.  ديگر هم از اين صحبت‌ها نكن. او سرش را پايين انداخت و دوباره وارد بسيج شد. آن روز از بسيج تا جايگاه نماز را همه‌‌ي اقوام و آشنايان از جمله؛ پدربزرگ و مادربزرگش با او پياده‌روي كردند. بالاخره ساعت 11 به جبهه اعزام شدند.

 هميشه آرزو داشتم كه اگر محمد‌علي مي‌خواهد شهيد شود، در يك عمليات بزرگ شهيد شود. همان شب خواب ديدم كه لباس سياه به تن دارم و در كوچه نشسته‌ام. در همان حالت درخواب، كسي به من گفت كه عمليات شروع نشده ولي پسر شما شهيد شده است. يك مرغ بسيار قشنگي هم در خواب ديدم كه سرش از تنش جدا شده بود. وقتي كه جسد پسرم را آوردند، خوابم تعبير شد. زيرا سرش از تنش جدا شده بود. از طريق پا و جورابش،  او را شناختم؛ در همان حال از خدا خواستم كه اين قرباني را از من قبول كند.

 محمد‌علي قبل از اينكه به جبهه برود از من سؤال كرد:  _ مادر آيا اجازه مي‌دهي به جبهه بروم؟

  من نيز گفتم:

- سفره‌ي بزرگي پهن شده است؛ تو هم از آن استفاده كن. نمي‌دانم كه اگر به تو اجازه ندهم، فرداي قيامت كه حضرت زهرا (س) از من سوال كرد كه حسين من بهتر بود يا محمد‌علي تو؟ چه جوابي بدهم؟

زماني كه دايي‌اش شهيد شده بود، محمد‌علي به مادربزرگش  گفت: به زن دايي بگو كه انگشتر و ساعت دايي را به من بدهد و مادربزرگش هم قبول كرد. بعد از آن با موتور سيكلت بيرون رفت و وقتي برگشت به مادربزرگش گفت: «موضوع را به زن دايي نگو، من بايد راه دايي را ادامه بدهم

 در روز 22 بهمن ماه سال 60 طبق معمول هر سال با پدرشهيد به استاديوم رفته بوديم تا اين روز را جشن بگيريم. فرداي آن روز كه جمعه بود حسين كامكاري (دايي‌كوچك‌تر محمدعلي) به منزل ما آمد. او هميشه عادت داشت همين طور كه مرا صدا مي‌زد وارد منزل مي‌شد. ولي آن روز با ناراحتي وارد منزلمان شد. من به برادرم گفتم: «مگرموضوعي پيش آمده كه مثل هميشه سرحال نيستي؟ شايد محمد‌علي شهيد شده است.» همان موقع حسين شروع به گريستن كرد. من با وجود اينكه بغض گلويم را گرفته بود، صورت برادرم را بوسيدم و به او گفتم: «به جاي اينكه مرا تسلي دهي ، خودت گريه مي كني؟!» و بعد با اصرار يك ليوان شير به او دادم. وقتي كمي حالش سرجا آمد، به من گفت: «غضنفر (شوهر دخترم) بيرون ايستاده است. او را صدا بزن تا وارد خانه شود.» من بيرون رفتم و صورت غضنفر را بوسيدم و او را هم دلداري دادم.

 قبل از تشييع پيكر پاك محمدعلي در نماز جمعه شركت كرديم. «آقاي مدني» امام جمعه‌ي سابق بوشهر، از پدر ايشان سوال كرد: «چرا ناراحت هستي؟» و ايشان در جواب امام جمعه گفتند: «يك پسر داشتم كه شهيد شده است و جسدش را در سردخانه گذاشته‌اند.» آقاي مدني آن روز درخطبه‌هاي نماز به مردم گفت: « اي مردم! اين خانواده يك فرزند پسر داشتندكه او هم شهيد شده است و قبل از فرزندشان نيز دو شهيد ديگر داده‌اند و  اكنون هم درميان جمعيت نشسته‌اند و هيچ‌كدام هم ناله و زاري نمي كنند. سعي كنيد آن‌ها را الگوي خود قرار دهيد». بعد از نماز جمعه پيكر پسرم را تشييع كردند و در«بهشت صادق» به خاك سپردند.

يك شب به خواب يكي از دوستانش آمده بود و گفته بود: «به مادرم بگوييد؛ چرا در نماز جمعه شركت نمي‌كني؟!» و من از آن به بعد سعي  كردم كه به نمازجمعه بروم.

  دو ماه پس از شهادت محمدعلي، حسين ( دايي شهيد) و غضنفر (شوهر خواهر شهيد )‌ در عمليات بيت المقدس سال 61 به شهادت رسيدند.

 شب شهادت محمدعلي من خواب ديدم كه عباس (برادرم) دست دور گردنم انداخته است و مي‌گويد: « قربان دستت بروم خواهر.» صبح همان روز خبر شهادت پسرم را آوردند.

يادم مي‌آيد بعد از شهادت« عباس حسين‌نژاد» ، مادر شهيد دوستان فرزندش را جمع كرده بود و درمورد پسرش با آن‌ها صحبت مي‌كرد. بعد از شام كه محمدعلي به خانه برگشت به من گفت:

- اگر من هم شهيد شدم دوستانم را به خانه دعوت كنيد و در مورد من با آن‌ها صحبت كنيد.

به اوگفتم:

- من كه دوستانت را نمي‌شناسم.

و او گفت:  به عباس نبي پور بگو، او دوستان مرا مي شناسد.

      من هم به وصيت او عمل كردم و پس از شهادت پسرم، تمام همكلاسي‌ها و دوستان محمدعلي را به خانه دعوت كردم و آن‌ها از پسرم و خوبي‌هايش گفتند.

     بعد از محمدعلي ، پدرش نيز به جبهه رفت. پس از چندي همه‌ي دوستان محمد‌علي از جمله «عباس نبي پور» كه در عمليات فتح المبين حضور داشت، همگي شهيد شدند.

     به خاطر مي‌آورم يك روز مانده به پيروزي انقلاب اسلامي، بچه ها دستگاه تكثير داشتند و اعلاميه‌ها را با آن چاپ مي‌كردند. برادرم عباس و دو نفر ديگر كه آقاي عاشوري فرستاده بود، به اتاقي رفتند؛ محمد‌علي (كه در آن زمان كوچك بود) مي‌خواست وارد اتاق شود. دايي‌اش گفت: «كار دارم و نمي‌توانم دررا باز كنم.» او هم رفت و در يك اتاق ديگر شروع به ساختن كوكتل مولوتف كرد و در را به روي خودش بست. دايي‌اش آمد و گفت: «محمد علي! چه كار مي‌كني؟ در بازكن.» او هم در جواب گفت: ((كار دارم و نمي‌توانم در باز كنم.» دايي‌اش خيلي خنديد و گفت: « محمد‌علي! همين الان تلافي كردي؟))

 يك روز به پدرم گفتم: «ديشب خواب ديده‌ام كه پسرم شهيد شده است.» پدرم گريه كرد وگفت: «خدا نكند.» چند شب بعد دوباره خواب ديدم كه امام به خانه‌ي ما آمده است. من چادرم را روي دست آن بزرگوار انداختم و آن را بوسيدم وگفتم: «آقا قربانت شوم، دعا كن كه ما هم شهيد شويم.» امام فرمودند: «من دعا نمي‌كنم كه شما شهيد شويد؛ دعا مي‌كنم كه ثواب شهيد را ببريد.» مطمئن بودم كه اين دفعه محمدعلي شهيد مي شود.

هيچ‌وقت يادم نمي‌رود كه قبل از رفتن از من خواست كه مثل پدربزرگش صبور باشم و من نيز سعي كردم تا آنجايي كه مي‌توانم به خواسته‌اش جامه‌ي عمل بپوشانم.

راوي: پدر شهيد

     محمدعلي بچه‌ي بسيار زرنگي بود. به من كمك مي‌كرد و  دركارهاي خانه نيز به مادرش ياري مي‌رساند. يادم مي‌آيد كه ماه رمضان بود. وقتي از سركار به خانه برگشتم، ديدم محمد‌علي ضعف كرده و كنار ديوار افتاده است. به مادرش گفتم:« چه بلايي سر اين بچه  آمده؟!» مادرش گفت: «چيزي نيست، روزه گرفته است.» به محمد‌علي گفتم: «تو كه قدرت روزه گرفتن را نداري چرا روزه گرفته‌اي؟!» ولي او فقط خيره مرا نگاه كرد و من از حرف خودم شرمنده شدم. 

شبي ديدم مادر بچه‌ها در راه پله رفت و آمد مي‌كند، به او گفتم:

- چه خبر است؟

هراسان گفت:

- مي‌گويند زاهدي و چند نفر ديگر در شهر هستند.

 من بلافاصله تفنگم را برداشتم و به پشت‌بام رفتم و در آنجا منتظر ماندم. هنوز مدتي نگذشته بود كه در منزلمان را زدند. در را كه باز كردم، محمدعلي پشت در بود. از او پرسيدم:

- آن‌ها كه بودند؟

  پسرم گفت:

- تو ازكجا آنها را ديدي؟

     به او جواب دادم:

- از بالاي پشت‌بام ديدم.

     آن وقت او به من گفت:

- رفته بوديم كه يك ماشين تايپ از فرودگاه برداريم ولي نتوانستيم.

     گفتم:

- كار درستي نكرديد. خودم ماشين تايپ را برايتان مي آوردم؛ لزومي نداشت خودتان را به خطر بياندازيد.

     صبح روز بعد كه به شركت دوستم رفتم، به من گفت:

- امروز سر حال نيستي.

     در جوابش گفتم:

- ‌نه، اما امروز يك چيٍز خوب از تو مي‌خواهم.

     دوستم گفت:

- ‌چيز خوبت چيست؟

     به او گفتم:

- اگر به تو پول بدهم، يك ماشين تايپ برايم مي آوري؟

     او پس از كمي تامل گفت:

-‌ من خودم يك ماشين تايپ و يك راديو دارم، آن‌ها را  به تو مي‌دهم زيرا خودم مي خواهم از كشور خارج شوم و ديگر به آن‌ها نيازي ندارم

 خلاصه من هر دو را از دوستم خريدم و آن‌ها را به محمد‌علي دادم تا از آن‌ها هرطور كه مي‌خواهد استفاده كند.

 يك شب ديگر بود كه متوجه شدم چراغ اتاق آخري روشن است. وقتي از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه كردم ديدم محمد‌علي و دايي‌اش توي اتاق هستند و محمد‌علي روي صندلي نشسته و دايي‌اش يك چيزهايي به او مي‌گفت كه من نمي‌فهميدم. با خودم گفتم: «عجب آدم‌هايي هستند، خواب و خوراك ندارند.» و مزاحم كارشان نشدم و دوباره به رختخوابم برگشتم.

 زماني كه آيت‌الله شهيد مدني را به بوشهر تبعيد كرده بودند، ما همگي رفتيم پيش آقا؛ بزرگ‌ترهاي ما شيخ ابوتراب عاشوري و مرحوم نبوي بودند. يك‌ ماه مانده بود كه دوران تبعيد شهيد مدني تمام شود كه دوباره ايشان را به مهاباد تبعيدكردند. يك روز بعد از ظهر كه از شركت برگشته بودم ديدم راننده‌ي شيخ ابوتراب درحياط ايستاده است؛ از او پرسيدم: «چه خبر شده؟» گفت: «شهيد مدني را مي‌خواهند به مهاباد تبعيد كنند و شيخ ابوتراب گفته كه هرطور شده شما هم بايد بيايي». وقتي رفتيم، ديديم به چغادك رفته‌اند. بنابراين راهي چغادك شديم و شب را آنجا مانديم. درهمان حالت كه نشسته بوديم شهيد مدني به ما گفت: « بايستي نظم شهر را به دست بگيريد.» پرسيدم: «چطوري؟» گفت: « وقتي آنجا مستقر شدم، دستورات را به حاج آقا (شيخ ابوتراب) مي‌دهم تا به شما برساند.» خلاصه برگشتم و آن‌ها با شيخ ابوتراب و مأمور به مهاباد رفتند.

 اين قضيه گذشت تا اينكه روزي ازكار به خانه برگشتم، ديدم گوسفندي كشته‌اند و محمدعلي پوستش را در مي آورد. به او گفتم: «خير باشد؛چه خبر است؟» محمدعلي گفت: «خبر پيش شماست.» يكباره متوجه شدم كه شيخ ابوتراب و ديگر دوستانش هم آنجا هستند. از ديدن آن‌ها خيلي خوشحال شدم. سيدي هم همراه آن‌ها بود كه موقع صرف شام، آهسته با محمدعلي و دايي‌اش صحبت مي‌كرد و به آن‌ها مي‌گفت كه بايستي چه كارهايي انجام دهند. فردا كه ازكار به خانه برگشتم با كمال تعجب ديدم كه آن دو تمام دستوراتي را كه سيد به آن‌ها داده بود، انجام داده بودند؛ و من واقعاً به آن‌ها احسنت گفتم.

  محمد‌علي قبل از شهادتش مورد اصابت چند عدد تركش قرار گرفته بود. آن‌ها تا سه روز در محاصره‌ي دشمن بودند و ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتند. زيرا غذا و آبي در اختيارشان نبود. به ناچار نان‌هاي خشكيده را پيدا مي‌كردند و مي‌خوردند . هيچ‌كس از آن‌ها خبري نداشت. درست زماني كه من از بوشهر حركت كردم آن‌ها نيز آزاد شده و به اهواز رسيده بودند. خلاصه محمد‌علي با من به خانه برگشت. هنگام برگشتنش خواستند كه گوسفندي قرباني كنند ولي محمدعلي نمي‌گذاشت. هرچه مادربزرگش اصرار مي‌كرد و مي‌گفت كه بايد گوسفندي قرباني كنيم و اگر نگذاشتي سر و صدا مي‌كنم تا همسايه‌ها خبردار شوند ، او مي‌گفت: « بايد براي پيروزي رزمندگان اسلام گوسفند قرباني كنيد.»  بالاخره با اصرار زياد مادربزرگش، آن روز اجازه‌ي قرباني كردن گوسفند را داد ولي به شرطي كه به نيت سلامتي و پيروزي رزمندگان اسلام باشد. 

 شبي خواب ديدم كه محمد‌علي به خانه آمده و به من  گفت: « بيا برويم جبهه.» من نيز با او حركت كردم و به طرف جبهه رفتم. بالاي كوهي شروع كرديم به جنگيدن با عراقي‌ها و تا توانستيم آن‌ها را كشتيم. صبح كه از خواب بيدار شدم، يكراست رفتم بسيج و از آن‌ها پرسيدم:

((نمي‌خواهيد نيرو اعزام كنيد؟)) آن‌ها جواب دادند:« بله.» بلافاصله به خانه برگشتم و وسايلم را برداشتم و به جبهه رفتم هر چه مادربچه‌ها و دوستان و آشنايان، اصرار كردند كه نروم به حرف آن‌ها گوش نكردم و گفتم: « نه بايستي بروم و در اين عمليات شركت كنم.» و اين‌گونه من تا چند مدت در جبهه بودم و با مزدوران بعثي و منافقان مبارزه كردم و پس از مدتي به خانه برگشتم.

 

 

نامه‌‌‌‌هاي شهيد

1.       نيروي ايمان

     به نام خدا

     خدمت دايي عزيزم  سلام عرض مي‌كنم. اميدوارم كه حالت خوب باشد. اگر جوياي حال بنده باشي، حالم خوب است و به‌ جز ناراحتي از اين كه تاكنون نتوانسته‌ايم اين مزدوران بعثي را از خاكمان بيرون برانيم، ناراحتي ديگري نداريم. ولي ان‌شاءالله اميدوارم كه به همين زودي بتوانيم با اتكا به نيروي ايمان و با پشتيباني كامل امام زمان (عج) از رزمندگان اسلام ، اين بعثيان را از خاك خود بيرون برانيم.

     خوب، حسين جان ديگر چطوري؟ اميدوارم كه اين نامه؛ در بهترين اوقات زندگي‌ات به دست تو برسد.

     الان كه اين نامه را خدمت شما مي‌نويسم، در پادگان «شهيد بهشتي» اهواز هستم.

2.       احوالپرسي                             

بسم الله الرحمن الرحيم

     خدمت دايي عزيزم سلام عرض مي‌كنم.

 پس از عرض سلام، سلامتي شما از درگاه خداوند متعال خواستارم. اميدوارم كه حالت خوب باشد و ناراحتي نداشته باشيد. اگر جوياي حال بنده باشي حالم خوب است و هيچ ناراحتي ندارم، به جز دوري از شما دايي‌جان و اين دست تقدير است كه انسان‌ها را از همديگر جدا مي‌كند. خوب، سرنوشت ما اين بود كه پيش آمد.

حسين جان، خيلي خيلي از تو متشكرم كه اين‌قدر زود ساعت مرا درست كردي. باور نمي‌كردم كه به اين زودي درست شود. در ضمن موضوعي كه به من گفتي اصلاً يادم نمي‌رود و ان‌شاءالله اگر رفتم عمليات و زنده برگشتم حتماً برايت مي‌آورم.

 حسين جان، خيلي ممنون؛ فعلا به پول احتياج ندارم. اگر نياز بود به تو اطلاع مي‌دهم كه به پدرم بگويي، ان شاءالله كه وضع مالي همه خوب بشود مخصوصاً تو.

 حسين جان، نمي‌دانم از چه برايت بنويسم . از بزدلي عراقي‌ها يا از شجاعت رزمندگان اسلام. الان كه اين نامه را براي تو مي‌نويسم.

در جبهه هستم و امكان دارد امشب طي مأموريتي به سوي عراقي‌ها رفته و آنها را سر به نيست كنيم.

  خوب، كمي هم از گردش روزگار حرف بزنيم؛ راستي وضع موتورت چه طور است؟ اگر آن را نفروختي ان‌شاءالله وقتي كه برگشتم با هم به صحرا برويم و گشتي بزنيم. مي‌گويند: «هواي آزاد و دور از تركش و خمپاره، انسان را از هر دغدغه‌اي رها مي‌سازد.» راستي با دايي چطوري؟ خدا كند كه با هم خوب باشيد. البته بايد با هم بسازيد.

     خوب، ديگر مزاحمت نمي‌شوم. راستي سلامِ عباس، عبدالرضا، محسن، آقاي حميدي و دهقان و هركس احوال ما را پرسيد، برسان. به دايي عباس بگو كه آقاي عرب را از طرف من سلام برساند. خوب، ديگر عرضي ندارم. خداحافظ.

اگر خنديدي بر  خط زشتم              به جان مادرم تند تند نوشتم.

به اميد پيروزي اسلام بر كفار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده