عطر شهادت در آخرین سجده
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛شهید «ناصر میرسنجری» در تاریخ ۱۰ آذرماه ۱۳۴۲ در آبادان دیده به جهان گشود و سرانجام در ۹ آذر سال ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی بستان شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت صادق (ع) شهر بوشهر به خاک سپرده شد.
گروه پیشمرگ
در منطقه که بودیم، ناصر طرحی ارایه داد به نام «گروه پیشمرگ»، چون اکثر فرماندهانی که در عملیات به جلو میرفتند، شهید میشدند.
ناصر این طرح را ارائه داد و گفت که عدهای از گروه، قبل از بقیه به جلو بروند و سنگر عراقیها را از کار بیندازند، بعد از آن فرماندهان دستور حمله را برای سایرین صادر کنند. ناصر خود اولین فردی بود که برای عضو شدن در این گروه ثبت نام کرد. عدهی زیادی از بچهها برای گروه پیشمرگ ثبت نام کردند.
شهید ماهینی یک گروه ۲۳ نفری را به ناصر سپرد. ایشان همیشه دوست داشت سختترین کارها را انجام بدهد تا بقیه روحیه بگیرند. انگار به ناصر الهام شده بود که به شهادت خواهد رسید، چرا که مرتب ما را نصیحت میکرد و تاکید داشت به یاد خدا باشید و تیر را با یاد خدا و برای خدا شلیک کنید.
در شب عملیات، از آبی که در مسیر ما بود گذشتیم. یک طرف ما، نهر عبید بود که ما باید از آن میگذشتیم و طرف دیگر نیز خاکریزی بود که آن طرف رودخانه «ساوله» قرار داشت. گروه شهید ماهینی مسیر را طی کردند و خاکریز را از کار انداختند.
بچههایی که آن طرف نهر عبید بودند نیز قصد عبور از رود ساوله را داشتند. رودخانه ساوله هم از آن طرف که به نهر عبید منتهی میشد، پیچ و خم لغزندهای داشت و عبور از آن، راحت نبود. علیرضا ماهینی با شجاعت از پل لغزنده عبور کرد و در آن طرف پل، خطاب به بچههای گروه میگفت: «حزب الهیها و بوشهریها حرکت کنند و به جلو بیایند»، بچهها با شنیدن صدای نیرو بخش شهید ماهینی، یکی یکی از پل عبور کردند. آن قدر شور و شوق در میان گروه زیاد بود که چند تا از بچههای تهران نیز آمدند و از پل عبور کردند.
صبح روز بعد، نزد شهید ماهینی رفتیم و از حال ناصر جویا شدیم. گفت: «ناصر بواسطه اصابت تیری شهید شده و اکنون در منطقه عراقی هاست». همان روز، شهید حاج رضا محمدی از اهواز آمد و گفت: «باید برای آوردن پیکر شهدا برویم». از رود خانه ساوله گذشتیم و در حال جستجو در کانال بودیم که به اولین شهید برخورد کردیم. شهید حسین عرب زاده اهل کازرون بود. وقتی وارد کانال شدیم ناصر به حالت سجده در کانال افتاده بود، بعضی از بچهها فکر میکردند که در حال نماز خواندن است. ناصر را بلند کردیم، آن عزیز خیلی سبک بود. بوی خوشی میداد، صورتش غرق نور بود. رویش را بوسیدم و با حزن و اندوه فراوان، او را بالا گذاشتیم.
اسلحهای در آب
در یکی از عملیاتها که نیروها میخواستند سدی را بشکنند، ناصر نیز جزء آنها بود و با آن گروه رفت. این گروه ده نفره، شب قبل از حمله جلو رفته بود و همه مینها را خنثی نموده و موانع را بر طرف کرده بودند.
ناصر تعریف میکرد: «در پشت سد، سه ساعت اسلحه هامون در آب بود. آنجا نگهبان عراقی به ما هشدار میداد و تهدید میکرد. به زبان عربی با او حرف زدم و سرش را گرم کردم. آن قدر او را به خود مشغول کردم تا بالاخره فرصتی پیش آمد و او را از بین بردم. در همین لحظه گشت عراقیها آمد. فوری اسلحه را از آب برداشتم تا متوجه من نشود. بسم الله گفتم و هدف گرفتم و با تعجب فراوان دیدم که با اینکه اسلحه ام در آب بود، شلیک کرد و یکی از گشتیها کشته و دیگری زخمی شد و فرار کرد».
تنها آرزوی ناصر
تنها آرزوی او شهادت بود و همیشه تکیه کلامش این بود که روزی به شهادت خواهد رسید. روزی با هم نشسته بودیم، گفت: «ای خدا، تمام دوستان و رفیقانم که از ابتدا با هم راهی جبهه شده ایم، بعضیها به شهادت رسیده اند، ولی من از قافله شهدا بازمانده ام. مگر من مرتکب چه گناهی شده ام که به آرزویم نمیرسم»
روزی که خبر شهادت ناصر را به من دادند خیلی گریه کردم، شخصی به من گفت: «چرا برای شهید گریه میکنی؟ شهدا مقام والایی دارند و در جوار خداوند از اوج و قرب الهی برخوردار هستند». گفتم: «از این ناراحتم که فهم و درک لازم را برای شناخت ناصر نداشتم».
خداوند به او فهم و درک وسیعی عنایت کرده بود. ایشان به خوبی میدانست که انتهای این راهی که طی میکند خداوند است و رضایت الهی اوست. او کسی بود که آگاهانه و با معرفت قدم در راه جهاد الهی گذاشت. همیشه دوست داشتم از افکار و اندیشه هایش بیشتر بشنوم و بدانم. اما او حرفهایی میزد که هیچ گاه به ذهنم خطور نمیکرد.
زود برگرد
آشنایی ما از زمانی شروع شد که نیروهای انقلابی، بر علیه رژیم تظاهرات میکردند و لاستیکها را در خیابانها آتش میزدند.
ناصر را مدام در این عرصهها میدیدم. چون ناصر را قبلاً در فعالیتهای انقلابی و در کنار بچههای مسجد توحید میدیدم، با هم آشنا بودیم و سلام و علیکی داشتیم. این ارتباط کم کم قویتر شد به طوری که با هم وارد ورزش کشتی هم شدیم و در آنجا با خلق و خوی گرم او بیشتر آشنا شدم.
از همان ابتدا، روحیهی دلاوری و ظلم ستیزی داشت. پس از ترک سالن کشتی، به میدان نیروی هوایی میرفتیم. در آنجا نشریههایی بر ضد منافقین و مجاهدین میآوردند و ما هم چندین بار با ناصر این نشریات را کنار بازار قناریها فروختیم. این روحیهی بالا و دلاورانهی او بود که باعث تعجب و حیرت من و سایر دوستانم شده بود. زمانی که اعزام نیروهای مردمی به جبهه صورت گرفت، ناصر سریعاً با نیروها به جبهه رفت.
وقتی مجروح شد و تیری به دستش خورده بود، برای بهبود برگشت. در این مدت اکثر اوقات با هم بودیم، تا این که گچ دستش را باز کردند. به او گفتم: «الحمدلله دستت خوب شده». گفت: «بله، میخواهم به جبهه بروم»، ادامه دادم: «تو که با این دست نمیتوانی حتی لوازمت را بلند کنی، صبر کن تا خوب شوی، سری بعد به جبهه برو». اما او قبول نکرد و گفت: «باید این دفعه بروم».
خانواده اش نیز پا فشاری نکردند و مانع رفتنش نشدند. فقط به او گفتند: «زودتر برگرد». من هم فقط او را بدرقه کردم و گفتم: «برو به سلامت، ان شاء الله که سالم بر گردی». چون قبلاً یکبار به او گفته بودم: «ناصر، میشود به جبهه نروی؟» و ایشان در جواب من گفت: «این راه، راهی نیست که تو یا کسی دیگر به من بگوید، نرو. من این راه را برای رضایت خدا انتخاب کرده ام و میروم و تنها هدفم نیز خداست. این راه باید طی شود و این جان ناقابل نیز که از آن خداست را باید در راه او و فرمان، ولی امر او فدا کنم. این راه، راه امام حسین (ع) است، راهی است که امام حسین (ع) و تمام شهدا از صدر اسلام تا به الان آن را طی کرده اند».
انتهای پیام/