نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - داستان کوتاه
از صبح اول وقت که آن گونه آزار دیده بود تا ظهر که غذای پسرش را داد و او را روانه مدرسه کرد آرام و قرار نداشت. هزاربار از خدا مرگش را خواسته بود.
کد خبر: ۴۰۸۲۹۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۲۹

دفاع هشت ساله ملت ما در مقابله با کشور گشایی های نظام استبدادی عراق، از جمله رویدادهایی است که تمامی شئونات اجتماعی کشور ما را تحت تأثیر قرار داده و خود، یک دوره مهم در صفحات تاریخ این ملت محسوب می شود.
کد خبر: ۴۰۷۹۵۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۲۴

حمید را یادت هست ننه، چند بار او را دیده ای. هر بار که می آمد مرخصی، نامه های بچه ها را می آورد. خانه شان دو سه کوچه پایینتر از ما بود. آخرین بار نامه من و قاسم را که برایت آورده بود، یک سیب رسیده تعارفش کرده بودی.
کد خبر: ۳۹۴۲۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۴

برق چشم هاش توی جانم هول انداخت. دستم رفت طرف دستگیره در پریدم بیرون. جاده کمی پهن تر شده بود. شروع کردم به دویدن. یک لنگه پوتین توی پایم لق می زد. چند قدم نرفته، کسی توی سرم گفت تنهایش نگذارم.
کد خبر: ۳۹۴۲۳۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۴

فرم ثبت دلنوشته، داستان کوتاه و خاطرات
کد خبر: ۳۹۱۵۴۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۳

نوید شاهد: اختتامیه ششمین جشنواره داستان کوتاه کوتاه پایداری امروز سه‌شنبه (6 مهرماه) با حضور داریوش رضوانی در باغ موزه دفاع مقدس برگزار شد.
کد خبر: ۳۹۱۳۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۷

آیین پایانی ششمین جشنواره داستان کوتاه کوتاه پایداری، صبح فردا در باغ‌موزه دفاع مقدس برگزار می‌شود.
کد خبر: ۳۹۱۳۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۵

ششمین جشنواره داستان کوتاه کوتاه پایداری در هفته دفاع مقدس برگزیدگانش را می‌شناسد. نام 12 داستان‌نویس برتر این دوره از جشنواره با نظر هیات داوران مشخص شد.
کد خبر: ۳۸۸۴۵۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۴/۱۶

ریحانه کنار دوستانش ایستاده است . چند تا از دخترهای روستا ، که هر روز قبل از آمدن قطار به ایستگاه می آیند . جلوتر از ریحانه ، ریل ایستاده و چند متر آن طرف تر ، اتاقک ایستگاه ، مثل هر روز چشم به راه آمدن قطارِ گذشته است . ریحانه مثل ایستگاه عادت داشت هر روز کنار ریل بایستد و آمدن قطار را انتظار بکشد...
کد خبر: ۳۸۷۳۱۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۰۹

شغال‌ها...
يکي از روزهاي آبان سال 1359 بود. شغال‌ها، از هر سو، شهر آبادان را محاصره کرده بودند. عراقي‌ها به سمت شهر هجوم آورده بودند و مدام بر تن نحيف شهر چنگ مي‌انداختند. در گوشه‌اي پالايشگاه غرق در آتش بود که هم‌چون شمعي آرام‌آرام مي‌سوخت و به شب‌هاي شهر غم‌زده روشنايي مي‌بخشيد!
کد خبر: ۳۸۵۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۹/۲۹

داستان محمدحسن ابوحمزه به یاد 175 شهید غواص
کد خبر: ۳۸۵۰۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۳/۲۵