شهید مرداد ماه;
سه‌شنبه, ۰۹ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۲۸
شهید عباس لیراوی فرزند محمد در روستای گربه‌ای به دنیا آمد.عباس به سن پانزده سالگی رسید تشخیص داد که امریکای جنایت کار صدام کافر را وادار نموده و بر علیه اسلام قیام نماید،و سرانجام در 1365/5/25 به شهادت رسید.
تا شهید نشوم بر نمی گردم

زندگی نامه شهید عباس لیراوی

 شهید عباس لیراوی فرزند محمد در روستای گربه‌ای به دنیا آمد و به سن هفت سالگی که رسید قدم به مدرسه گذاشت و دوران ابتدایی را در دبستان شرف روستای گربه ای گذراند و دو سال در مدرسه راهنمایی گاو زرد درس خواند و مدرک دوم راهنمایی را گرفت و چون پدرش نمی‌توانست زندگی فرزندان کوچک سالش را تامین کند عباس ناچار ترک تحصیل نمود ، و در پی کار شتافت و چون عباس به سن پانزده سالگی رسید تشخیص داد که امریکای جنایت کار صدام کافر را وادار نموده و بر علیه اسلام قیام نماید و هر روز برادران دینی او را به خاک و خون می‌غلتاند، عباس برادران و خواهران شیر خوار را گذاشت و به جبهه جنگ شتافت و هم دوش با برادران دینی خودش جنگید عباس به مدت سه ماه در جبهه بر علیه صدامیان کافر حضور داشت و در این مدت دو بار به مرخصی آمده و بار آخر که می رفت به پدر و مادرش گفته بود که من خواب دیده‌ام شهید می شوم و آخرین بار است مرا می‌بینید و بیا مادر شیرت را حلالم کن و حتی مادرش به او گفته بود که عباس جان فرزند عزیزم من بدون تو نمی توانم زندگی کنم در جواب به مادرش گفته بود که مادر من دو بار خواب دیده‌ام که شهید می‌شوم و ای کاش که شهید بشدم و این بار که می خواست به جبهه برود مادرش به او گفته بود که عباس جان برایم نامه بفرست در جواب به مادرش گفته بود که مادر جان دیگر نامه من نمی‌آید و من تا شهید نشوم بر نمی گردم و به گفته مادرش عباس وقتی که از جبهه بر می‌گشت ساعت سه بعد از نصف شب بلند می شود و نماز می خواند تا صبح گریه می‌کرد و دعا برای امام و رزمندگان می‌کرد من گفتم عباس چرا نصف شب نماز می‌خوانی و گریه می‌کنی می گفت: مادر جان من حالا باید هم دوش با رزمندگان بجنگم و یک وقت می دیدم شده ساعت دو بعد از نصف شب عباس در خانه گریه مکند می‌گفتم عباس چه خبر شده می گفت: مادر جان بلند نگویید که پدرم بفهمد من از خدا می‌خواهم که مرا قابل بداند و شهید شوم میگفتم عباس خانه‌ات نیمه کاره است چرا خانه‌ات را تمام نمیکنی گفت مادر جان من دیگر خانه نمی‌خواهم من برادران دینی‌‌‌ام را تنها نمی گذارم و بیایم خانه بسازم.


من بر علیه امریکای جهانخوار باید بجنگم و انقلاب اسلامیمان را به پیروزی برسانم و در ایام مرخصی حتی از منزل بیرون نمی رفت و تماماً به دعا و ثنا و گریه و نماز مشغول بود و تا روزی که رفت تا لباسهایش و عکسهایش را جمع کرد و همراه خودش برد و گفت مادر من برای آخرین دیدار می‌روم و دیگر مرا نمی‌بینید و همه‌اش اسرار داشت و می‌گفت مادر شیرت را حلالم کن .


حتی به او گفتم که عباس جان چند روز دیگر که به عملیات نمانده وتو که سرباز نیستی که مجبور باشی بروید او گفت که من سرباز امام زمان هستم وباید تمام ماموریتم در جبهه باشم و تا شهید نشوم بر نمی‌گردم.

 

 عباس در جبهه از لحاظ روحی تغییر تحول عجیبی پیدا کرده بود و سرانجام در 1365/5/25 به شهادت رسید، و بعد از آن بود که خبر شهادتش را آوردند.شهید در مدت مرخصی به ماه‌ها نصیحت میکرد و بی ارزشی دنیا را برای ما ثابت می‌کرد و یک حالت روحی و اخلاقی عجیبی داشت در منزل، خیلی مهربان و با لبخند بر دهان صحبت می کرد و فکر و ذکرش در جبهه و دعا برای امام بود.

خداوند این هدیه را نصیب ما کرده و ما هم راضی هستیم امیدوارم که خداوند بپذیرد .

 


 

خاطره از زبان مادر شهید

 

خواب شهادت

 

وقتی می خواست به جبهه برود تسبیح و ساعتش را یادگاری به من داد و گفت من در این مرحله شهید می شوم خواب امام زمان را دیده‌ام بعد از شش روز که در جبهه باشم شهید می شوم و این چنین هم شد بعد از شش روز خبر شهادت را آوردن خودم هم خواب دیده بودم که شهید می‌شود خوشا به حال شهدا، که با شهادت رفتند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده