شهید شهریورماه;
يکشنبه, ۱۱ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۲۹
شهید حمید غلامی در سال ۱۳۴۵ در خانواده‌ای مذهبی در شهرستان گناوه دیده به جهان گشود.در تاریخ ۱۳۶۴/۱۰/۱۸ با عشق و آگاهی کامل نسبت به سپاه پاسداران وارد سپاه شد و دوران آموزشی خود را در کرمان گذراند و سپس به جبهه اعزام شد و در تاریخ ۶۵/۶/۴ به درجه رفیع شهادت رسید.
مشتاق جبهه!

زندگی نامه شهید

 

شهید حمید غلامی در سال ۱۳۴۵ در خانواده‌ای مذهبی در شهرستان گناوه دیده به جهان گشود .

در ابتدای زندگی خانواده وی به واسطه فقر و نداشتن امکانات برای گذراندن زندگی به خرمشهر هجرت نمود و پس از سه سال اقامت در آنجا ناچاراً به بندر گناوه بازگشتند . با آمدن خانواده در بندر گناوه دوره تحصیلات ابتدائی حمید شروع شد او دوران تحصیلات ابتدائی خود را با موفقیت گذراند .ولی با توجه به اینکه خانواده وی در آتش فقر میسوخت شهید همکاری با پدر را در جهت امرار معاش خانواده بر رفتن به سر کلاس ترجیح داد و از آن موقع شروع به کار نمود .

در همین اوایل کار بود که رهبر کبیر انقلاب با ندای پیامبر گونه‌اش مردم را دعوت به راهپیمایی علیه دژخیمان درباری و شیطان بزرگ نمود و حمید نیز از پا ننشست و با فعالیتهای انقلابی خود دوشادوش سایر مردم شهر در به ثمر رسیدن خون شهدای انقلاب که همان پیروزی انقلاب اسلامی بود نقش ارزنده ای ایفا نمود .

شهید بار دیگر هم دوش دیگر برادرانش در مساجد و مدارس شروع به حراست و پاسداری ا ز انقلاب کرد .

شهید حمید غلامی در سال ۱۳۶۳ طبق آئین و سنت پیامبران اقدام به تشکیل خانواده نمود و ثمره ازدواج وی نیز یک دختر بود.

سرانجام شهید در تاریخ ۱۳۶۴/۱۰/۱۸ با عشق و آگاهی کامل نسبت به سپاه پاسداران وارد سپاه شد و دوران آموزشی خود را در کرمان گذراند و سپس به جبهه اعزام شد و تمام خدمت خود را در جبهه های جزایر مجنون و فاو گذراند . تا اینکه پس از رشادتهای فراوان در تاریخ ۶۵/۶/۴ به درجه رفیع شهادت نائل و به پیشگاه معبود خود شتافت

 

 

به امید پیروزی رزمندگان اسلام در تمام جبهه های نبرد حق علیه باطل .

 

خاطرات شهید

 

از برادر شهید (یوسف غلامی )

 

خانواده شهید به خاطر فقر و تنگ دستی به خرمشهر سفر کرده بودند و آنجا امور زندگی را می گذراندند و وقتی که وضع مالی آنها بهتر شد به وطن بازگشتند و حمید وارد مدرسه شد و دوران مدرسه را گذراند و همیشه در خانه به مادرش کمک می کرد.

کمتر با دوستانش بازی می کرد و همیشه در درسهایش موفق بود ‌. کلاس پنجم بود که هنگام رعد و برق و بارندگی ، برق آسمان به او برخورد نمود و جریان این بود که حمید و برادرش در خانه یکی از بستگانشان بودند و در خانه نشسته بودند که برق آسمان وارد خانه شده بود و حمید را بد جوری زد و همان لحظه حمید را انتقال دادند به برازجان و تا یک هفته بستری بود و بعد که آوردنش حمید فلج شده بود و نمی توانست قلم در دست بگیرد و به همین خاطر نتوانست مدرسه برود و از این خیلی ناراحت بود که نمی تواند به مدرسه برود و به همین خاطر حمید از مدرسه فاصله گرفت.

بعد از یک سال دستهای حمید داشت کمکم جان می گرفت و در این مدت حمید فلج بود و کم کم خوب شد و از سیزده سالگی شروع به کار کرد و در آن زمان هم موقعیت کار کردن کم بود .

به همین خاطر حمید وارد معامله موتور فروشی شد و حمید می رفت به خرم آباد آن جا موتور می خرید و به گناوه می آورد و می فروخت و دو سه هزار تومانی گیرشان می آمد و شکر خدا می کرد چون پول حلال بود .

سفر چهارمش بود که در یک شب خیلی سرد به همراه دو تن از دوستانش که همراه وی در سفر بودند از جاده منحرف شده و به زمین می خورد و دوستانش او را بلند می کنند.

وقتی حمید آمد موتورش خراب شده بود و مهره کمرش نیز درد گرفته بود تا ۱۰ روز در رختخواب خوابید و موتورش را نصف قیمت فروخت و دیگر نگذاشتند او برای موتور به خرم آباد برود. سه ماه گذشت تا حمید توانست مثل اول راه برود و بعد که خوب شد برادرهایش کمکش کردند و برای حمید پیکان خریداری نمودند و حمید مشغول به کار شد و می رفت شیراز جنس ، لباس و لوازم خانگی می‌آورد برای مغازه اش و به این منوال امور زندگانی را می چرخاند.

 

حمید در سن هفده سالگی زن گرفت و یک سال بعد حمید صاحب یک دختر شد خیلی خوشحال بود و بعد از هفت روز با فوت پدر این خوشحالی به عزا تبدیل شد و حمید خیلی غصه خورد .

حمید در هجده سالگی به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید . در دوران آموزشی کرمان بود که موقع گرفتن درجه ، قوزک پایش زخمی شد و به حمید چهارده روز استراحت دادند و حمید به خانه آمد .

بعد از چند روز پایش خوب شد و بالاخره بعد از چهارده روز باز به کرمان رفت و ۴۵ روزی دوره دید و بعد اعزام شد به منطقه فاو و چهار ماه در جزیره فاو بود که به مرخصی آمد و به حمید یک هفته مرخصی داده بودند .

در این مدت حمید عوض شده بود دیگر آن پسر خندان و شادان نبود تماما در فکر بود و ناراحت به نظر می آمد . بعد از یک هفته حمید رفت به جزیره فاو و سه ماه دیگر در جزیره فاو بود که مادرش فوت کرد و از طرف سپاه به حمید تلفن کردند که مادرت مریض است و حمید بعد از چند روزی آمد و دید مادرش فوت کرده و خیلی ناراحت بود که چرا اول به او زنگ نزدیم و خبرش نکردیم و یک هفته بعد حمید رفت.

موقعی که می خواست برود گفت : برای مراسم چهلم مادرم زنگ بزنید تا بیایم و رفت و دیگر هم نیامد و موقعی که می خواست برود حال و هوای دیگری داشت گویی بوی بهشت را استشمام کرده بود پس از اینکه غسل شهادت کرد با همه اهل خانواده و اهالی محل خداحافظی کرده و خود را آماده حضور در جبهه های جنگ کرد.

رفت و سه ماه و پانزده روز جزیره فاو ماند و ما انتظارش را می کشیدیم و همه جا زنگ می زدیم و کسی جواب نمی داد و در همان لحظه‌ها بود که نامه ای از طرف حمید آمد و در نامه‌ها سلام و احوال پرسی کرده بود و نوشته بود که مرا برای پانزده روز می خواهند ببرند جزیره مجنون ۱۳ روز جزیره مجنون بود که به شهادت رسید و ساعت پنج صبح بود که عراقی‌ها تیر اندازی می کنند و حمید هم که آرپیچی زن بود جواب شلیک عراقی‌ها را می دهد و یک گلوله خمپاره جلو سنگر حمید می خورد و حمید و دوستش که گچسارانی بود شهید شدند و حمید را به ما نشان ندادند چون سر در بدن نداشت .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده