گفتگو با جانبازی که 270 ترکش نارنجک را در بدنش ذخیره دارد
به گزارش نوید شاهد استان بوشهر، جانباز هفتاد درصد جنگ تحمیلی نجف سنایی برازجانی اهل برازجان است و مدتی
است که ساکن شیراز شده است. او در ایام سربازی در میمک یک دستش را از دست داده و بدنش
دویست و هفتاد ترکش نارنجک را در خود ذخیره دارد. نجف با وجود جانبازی عاشق کوه و طبیعت
است. وی عضو تیم ملی کوهنوردی جانبازان کشور است. به شعر و شاعری علاقه دارد و اغلب
شب ها را با شعر شاعران معاصر سپری میکند. خودش نیز شعرهایی برای دل خویش سروده است. در ادامه گفتگویی را که با این جانباز گرانقدر ترتیب داده ایم باهم میخوانیم:
در کجا متولد شده اید؟ من متولد شهر برازجان هستم.
در چه محله ای به دنیا آمدید؟ محله بازار.
فرزند چندم خانواده هستید؟ فرزند پنجم خانواده هستم.
برادر و خواهرانتان را نام میبرید؟ مرضیه، عبدالرسول، محمدرضا، راضیه، خودم، زهرا و زهره.
پدرتان چه کاره بود؟ کشاورز بود و مغازه هم داشت.
زمین مال خودش بود؟ بله چند هکتاری زمین داشت که در آن جو و گندم می کاشت.
وضع اقتصادی شما در کودکی چگونه بود؟ بد نبود.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟ بله الحمدالله هر دو زنده هستند.
به چه مدرسه ای رفتید؟ شش سالم بود که به مدرسه آفتاب رفتم و از کلاس اول تا پنجم را در همین مدرسه سپری کردم.
وضع درس و مشق چطور بود؟ بد نبود، هرسال قبول میشدم.
مدرسه راهنمایی را کجا رفتید؟ به مدرسه راهنمایی ارشاد در همان برازجان رفتم، اسم قبلی این مدرسه رسول پرویزی بود.
تا کلاس چندم درس خواندید؟ تا سوم راهنمایی درس خواندم و به اصطلاح قدیمی ها سیکلم را گرفتم.
انقلاب که شد کلاس چندم بودید؟ کلاس پنجم دبستان بودم.
از ایام انقلاب در برازجان خاطره ای هم
دارید؟ انقلاب که شد من کوچک بودم و دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم با این
وجود در راهپیمایی هایی که در بازار برازجان برپا می شد شرکت می کردم. یک بار هم تظاهراتی
جلو دژ برازجان که محل شهربانی بود انجام دادیم که خوشبختانه اتفاقی نیافتاد و کسی
به ما تیراندازی نکرد. یک بار دیگرهم به همراه مردم ریختیم و شیشه چند بانک دولتی را شکستیم
و نیروهای شهربانی به دنبالمان افتادند اما ما فرار کردیم.
از فاصله انقلاب تا جنگ چه کردید؟ من چهارده سالم که بود هنگام موتورسیکلت سواری تصادف کردم و پایم شکست و یک پایم چند سانت از پای دیگرم کوچکتر شد. به همین دلیل هم میتوانستم از دوران خدمت سربازی معاف شوم.
چه سالی تصادف کردید؟ سال 1360 این اتفاق افتاد. مدتی گرفتار درمان پایم بودم و بعد از آن هم اسمم برای سربازی درآمد با وجود آنکه به خاطر این می توانستم معافی بگیرم، چون جنگ بود و کشور نیاز به سرباز داشت، قبول نکردم که در خانه بمانم و به سربازی رفتم.
چه سالی به سربازی رفتید؟سال1365 به سربازی رفتم.
کجا مستقر شدید؟ من جزو نیروی زمینی بودم و دوران آموزشی را در مرکز صفر پنج کرمان گذراندم. در دوران آموزشی تیراندازی من بهتر از همه بود و به عنوان تک تیرانداز ممتاز شناخته شدم.
بعد از آموزشی به کدام منطقه اعزام شدید ؟ ما را به میمک اعزام کردند که در غرب کشور بود.
از دوران جنگ در میمک خاطره ای دارید؟ در میمک چند تن از دوستان صمیمی ام به شهادت رسیدند. هم ما و هم دشمن کانال حفر کرده بودیم و از داخل کانال عبور می کردیم، عراقی ها مرتب روی ما آتش می ریختند. برخی از شب ها شدت آتش دشمن چنان زیاد میشد که ما سه الی چهار شهید و چندین مجروح می دادیم. ما سه گروهان بودیم که به هرکدام ما تپه هایی برای حفاظت داده بودند.
رسته شما چه بود؟ من پیاده بودم.
خاطره مشخصی از میمک دارید که برای ما تعریف کنید؟ ما در تپه شهدا مستقر بودیم، پایین این تپه یک جاده خاکی وجود داشت که میمک را به سومار وصل میکرد و در این جاده غالبا تانکرهای آب و آمبولانس ها عبور می کردند. دشمن نیز به طور مرتب این جاده خاکی را زیر توپ و خمپاره می گرفت. عراقی ها یک چهار لول نصب کرده بودند و با آن ماشین های عبوری را میزدند، حتی به آمبولانس هایی که مجروحان ما را حمل میکردند نیز رحم نمیکردند و آنها را میزدند. عراقی ها هرگاه آمبولانسی را میزدند کیف میکردند طوری که صدای خنده آنها روح مرا آزار می داد. یک دوست تهرانی داشتم به نام علی کاهه که بچه فرز و زرنگی بود. یک شب بدون هماهنگی با فرمانده تصمیم گرفتیم برویم و آن چهار لول لعنتی را از کار بیندازیم. ساعت دو شب به راه افتادیم، همه منطقه مین گذاری شده بود اما ما آهسته و بدون جلب توجه تا نزدیکی محل استقرار چهار لول پیشروی کردیم، ما دو نفر هرکدام با خود آ رپی جی- 7 داشتیم همینطور که روی زمین خوابیده بودیم، دشمن منور زد و همه جا روشن شد. من و علی از فرصت استفاده کردیم و جای دقیق استقرار چهار لول را یافتیم. منور که خاموش شد و همه جا را تاریکی فرا گرفت، بلند شدیم و با هم به طرف چهار لول شلیک کردیم و آن را از کار انداختیم، عراقی ها فکر کردند چهار لول از جلو مورد حمله قرار گرفته است و به همین خاطر شروع به شلیک کردند و ما از فرصت استفاده کردیم و خودمان را به کانال نیروهای خودی رساندیم. وقتی که به محل خودمان رسیدیم بلافاصله فرمانده گروهان ما را خواست و ما را تشویق کردند. من گفتم: تشویقی نمی خواهم سی و سه روز است که پوتین از پایم بیرون نیاورده ام و نیاز دارم که به حمام بروم، اجازه بدهید به صالح آباد(که یک ساعت با خط فاصله داشت) بروم و حمام کنم، اجازه دادند. با این وجود هفت روز نیز برایم مرخصی نوشتند که من هم به برازجان رفتم.
خاطره دیگری هم از همین ایام دارید؟ بله. خاطره دیگری که دارم این است که یک تیر بار عراقی روی گروهان سه مسلط بود و تیربارچی دشمن چند تن از بچه ها را به شهادت رسانده بود. یک شب که من در سنگر آر پی جی نگهبان بودم، بدون هماهنگی با کسی رفتم و روی مسیر شعله پوش عراقی آن را هدف قرار دادم که خوشبختانه گلوله آ رپی جی از داخل سوراخ سنگر عراقی ها داخل رفت و سنگر را به هوا برد، این بار نیز هفت روز به من تشویقی دادند.
چطور شد جانباز شدید؟ جزئیات ماجرا را برایمان تعریف کنید. بیست و پنجم آذر 66 بود، ماجرا از این قرار بود که فرمانده ما مجروح شده بود و فرمانده جدید که آمد به ما دستور داد که با هر سلاحی که داریم روی دشمن آتش تهیه بریزیم. ما از ساعت یازده شب تا صبح روی دشمن آتش ریختیم و دشمن هم به ما پاسخ داد.آن روز من و سربازی به نام امین بلوچ مطلق که او نیز برازجانی بود، در سنگرآر پی جی نشسته بودیم، در این هنگام ناگهان دشمن با همة توانش روی ما آتش ریخت. ما تقریبا چهل وپنج نفر بودیم که تپه تحویلمان بود اما عراقی ها فکر می کردند سیصد نفر هستیم. من خواستم به گودالی که کف کانال برای روز مبادا كنده بوديم برويم که كنارگودال يك گوني پر از نارنجك افتاده بود. نزديك گوني كه رسيدم، خمپاره اي كنارم افتاد. خمپاره- 81 درست روي گوني افتاد و منفجر شد و همزمان چهل نارنجكي كه داخل گوني بود منفجر شدند. من و دوستم مجروح شديم و بدنمان پر از ريزه هاي نارنجك شد، دوستم چشمش را از دست داد و دست راست من هم از مچ قطع شد، پاي چپم شديداً شكست و سرتاسر بدنم زخمي شد. حدود نيم ساعت روي زمين افتاده بوديم اما چون به اصطلاح خط شلوغ بود و عراقي ها دائم ميزدند، كسي نمیتوانست به سراغ مان بيايد.
بيهوش شديد؟ نه بيهوش نشدم. بعد از نيم ساعت كه كمي خط آرام شد بچه ها آمدند و مرا روي برانكارد بستدند و با هزار زحمت از روي دويست پله آهني پايين آوردند. وقتي مرا به اورژانس رساندند، آن قدر خون از بدنم رفته بود كه فشارخونم را كه گرفتند شماره پنج را نشان داد. خون زيادي از دست قطع شده ام رفته بود، فرهاد حسيني با يك جيپ مرا به اورژانس رساند. شنيدم كه حدود يك ماه بعد از من فرهاد نيز به شهادت رسيد. بلافاصله دو كيسه خون به من تزريق كردند و به طرف باختران حركتم دادند تا به بيمارستان باختران رسيديم غروب شده بود. وقتي كه من به بيمارستان باختران رسيدم صبح آن روز درگيري شديدي شده بود و به همين دليل بيمارستان پر از مجروح بود، البته من در بیمارستان بیهوش بودم. ساعت چهار صبح بود که به هوش آمدم و فهمیدم که در بیمارستان باختران هستم. چون بیمارستان جا نداشت، مرا با هواپیما به تهران فرستادند، در تهران مرا به بیمارستان نیروی هوایی بردند و بستری کردند. سه روز آنجا بستری بودم و بعد از آن به خانواده ام خبر دادند و پدر، مادر، خواهر و برادرانم برای عیادتم به تهران آمدند. چون در این بیمارستان رسیدگی خوبی نمی کردند، دامادمان که یکی را می شناخت موفق شد مرا به بیمارستان شهید لبافی نژاد منتقل کند، در این بیمارستان به مریض ها و مجروحان خیلی خوب رسیدگی میشد.
چه مدت در اين بيمارستان بستري بوديد؟ نود و نه روز در بيمارستان شهيد لبافي نژاد تهران بستري بودم. دو تركش از چشم راستم بيرون آوردند. به خاطر شكستگي شديد پايم نيز به مدت هيجده روز مرا به بيمارستان اختر در تهران بردند.
آيا هنوزهم در بدنتان تركش وجود دارد؟ بله حدود دويست و هفتاد تركش ريز و درشت در سرتاسر بدنم وجود دارد.
بعد از مرخص شدن از بيمارستان به كجا رفتيد؟ به برازجان برگشتم.
چه سالي ازدواج كرديد؟ سال 1370 ازدواج كردم.
از فرزندانتان بگویید.من دو فرزند دارم، يك دختر و يك پسر. دخترم مينا و پسرم نيز اميد نام دارد.
خودتان چه كار میکنيد؟ كشاورزي و باغداري ميكنم، حدود سيصد و پنجاه درخت نخل در برازجان دارم كه اوقاتم را در آنجا مي گذرانم، مغازه و زمين كشاورزي نيز دارم كه زمستان ها را در آن گندم ديم میكارم.
گویا اهل ورزش هم هستيد؟ بله. تخصص اصلی مِن كوهنوردي است و تاكنون به بسياري از قله هاي ايران صعود كرد ه ام، هرماه دست كم دو بار به كوه مي روم و كوهنوردي ميكنم.
شنيده ام عضو تيم ملي هم هستيد؟ بله هستم.
به مکه هم مشرف شده اید؟ بله سال 1385 مشرف شدم.
كربلا و سوریه چطور؟ نه همسرم رفته اما خودم هنوز سعادت پيدا نكرده ام كه به كربلا وسوریه بروم.
بزرگ ترین آرزويت چيست؟ اينكه هيچ جانبازي درمانده نشود و اميدش به زندگي را از دست ندهد.
از این که در این گفت وگوی دوستانه شرکت کردید متشکریم.
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی