پسر شهیدم پس از ۲۱ سال با توسل به حضرت زینب (س) بازگشت
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ شهید «پرویز (امیر) فرخ زاده» از شهدای دفاع مقدس بوشهر هشتم آذرماه ۱۳۴۵ در بوشهر متولد شد. وی با عضویت در بسیج با سمت رزمنده به جبهههای حق علیه باطل رفت و در تاریخ چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ منطقه عملیاتی اروندرود به شهادت رسید. پیکر ﻣﻄﻬﺮش ﭘﺲ از ٢١ ﺳﺎل ﺑﺎزﮔشت.
بازگشت پسر شهیدم پس از ۲۱ سال با توسل به حضرت زینب (س)
من هرگز شهادت او را باور نداشتم.۱۱ سال تمام به دنبالش گشتیم و ناامید شدیم. چند سال بعد از شهادت پسرم در اربعین حسینی، در مجلس روضهای نشسته بودم و متوسل به حضرت زینب (س) شدم و گفتم: «نشانی از پسرم برایم بفرست.» درست چند روز پس از آن، قبل از ۲۸ صفر بود که منزل یکی از بستگان دعوت شدم. من به همراه دو فرزند خود به مهمانی رفتم. پس از صرف ناهار، دامادم مرا به کناری کشید و در حالی که یک سر در گمی و غم خاصی را در چهرهی او و دیگر کسانی که در مهمانی حضور داشتند مشاهده میکردم، به من گفت: مادر اگر روزی پسر شهیدت برگشت، به تشییع او میروی؟ گفتم: چرا نروم؟ هر کاری از دستم بر بیاید برایش انجام میدهم. آن موقع بود که گفت: ۲۵۰۰ شهید آمده و امیر هم با آنهاست. با خوشحالی گفتم:امیر آمده؟! گفت بله، اما مادرجان! امیر شهید شده است. باورم نمیشد که پس از ۲۱ سال انتظار پسرم برگشته، با ناراحتی برگشتم و به اهالی خانه گفتم: شهادت علیاکبرِ امام حسین (ع) را در خیمهگاه کربلا به مادرش گفتند و آن وقت، شما مرا بر سر سفرهی رنگین نشاندهاید و شهادت امیر را برایم میگویید؟
امیر همیشه با من بوده و اکنون هم رهایم نمیکند. با کوچکترین ناراحتی و گرفتاری به سراغم میآید و دست ما را میگیرد.
پرنده سفید نشانی از شهادت پسرم بود
چند روز قبل از اینکه پیکر مطهرش را بیاورند، خواب دیدم که تابوتی گلباران شده در حیاط منزل است. یک روز صبح نیز پرندهی سفید زیبایی روی درخت توت در حیاطمان نشست و سپس جلوی چشم همه بر روی سینهی من نشست. در آن لحظه فریاد زدم: «امیر آزاد شد! امیر از قفس آزاد شد!» ولی آن پرنده بلافاصله پر کشید و رفت
بی تابی برای شهادت
یکبار که از منطقه به خانه آمد، بسیار منقلب و پریشان بود و شبها در خواب راه میرفت. نا آرام شده بود. جریان را با اصرار از او پرسیدم. گفت: مادر! یکی از رفقایم در حالی که سرش بر زانویم بود، شهید شد. برای آخرین بار که عازم جبهه شد، برای دیدار و بدرقهاش تا جایگاه نماز رفتم و از ساعت ۲ بعد از ظهر تا ۸ شب، زیر باران شدید ایستادم. وقتی که آمد و مرا در آن حال دید، کاپشنی که به تن داشت بر روی دوشم انداخت و گفت: من میروم و تا کربلا را آزاد نکردهام نمیآیم؛ و این بار، برای همیشه پر کشید و رفت.
سبدی بزرگ پر از ماهی
من برای تسلای دل خودم، هر جمعه شب، بهترین دعاها را برایش میفرستم. به یاد دارم امیر علاقهای به خوردن غذای ماهی نداشت، پس از شهادتش، تا مدتها ماهی نخوردم؛ تا اینکه شب جمعهای به خوابم آمد و گفت: مادر! تو چرا ماهی نمیخوری؟ نگاه کن! و اشاره کرد به سبد سبز بزرگی که یک ماهی بزرگ در آن قرار داشت؛ و ادامه داد: نگران نباشد جایی که من هستم بسیار خوب است.
آخرین دیدار
برای آخرین بار که به مرخصی ۲۴ ساعته آمده بود، ظهر هنگام بود که، ناگهان گوینده رادیو از عملیات جدیدی گفت امیر تا خبر عملیات را شنید از جا پرید و گفت: من چرا آمدم؟ ما در انتظار چنین شبهایی، لحظه شماری میکنیم. این شبها شب دامادی ماست! و فردایش برای رفتن به جبهه عازم شد و دیگر بازنگشت.
انتهای پیام/