خاطره ای از شهید

navideshahed.com

برچسب ها - خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «مراد پیشگر»
همسر شهید تعریف می‌کند: شهید ‌می‌گفت؛ زمانی که داخل سنگر بودم شخصی با لباس سفید، چهره‌ای پاک و زیبا و قدی بلند آمد و به من گفت؛ از سنگر خارج شو، من گفنم؛ نمی‌توانم، گفت؛ تلاشت را بکن، می‌توانی. من هم بلند شدم و تا خاکریز آمدم.
کد خبر: ۵۹۰۵۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۱۳

خاطره‌‌ای از شهید «حسن نوشادی»
پدر شهید تعریف می‌کند: روزی نبود که حرف جبهه را در خانه پیش نکشد. می‌گفت؛ می‌خواهم به جبهه بروم. و من با لبخند به او می‌گفتم؛ مگر نذر کرده‌ای که هر روز اسم جبهه و جنگ را می‌آوری؟ می‌گفت؛ آره پدر من نذر کرده‌ام به جبهه بروم و مفقودالاثر شوم.
کد خبر: ۵۹۰۳۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۹

خاطره‌‌ای از شهید «محمد ذاکری»
مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز که در خانه نشسته بودم، برای لحظه‌ای دلم برای محمد خیلی تنگ شد که اخبار رادیو اعلام کرد تعدادی از رزمنده‌ها شهید شده‌اند. دل تو دلم نبود. قرار بود عصر همان روز رادیو اسامی شهدا را اعلام کند.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

خاطره‌‌ای از شهید «محمد ذاکری»
مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز که در خانه نشسته بودم، برای لحظه‌ای دلم برای محمد خیلی تنگ شد که اخبار رادیو اعلام کرد تعدادی از رزمنده‌ها شهید شده‌اند. دل تو دلم نبود. قرار بود عصر همان روز رادیو اسامی شهدا را اعلام کند.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق منصوری‌نژاد احمدی»
برادر شهید تعریف می‌کند: پیش از رفتنش به جبهه و آغاز جهاد، در سطح شهر و روستا کتاب توزیع می‌کرد و تمام وقت خود را وقف انقلاب و برنامه‌های انقلابی کرده بود. او تنها کسی در خانه بود که درس می‌خواند و همیشه در حال فعالیت بود.
کد خبر: ۵۸۹۹۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۲

خاطره‌‌ای از شهید «محمد هرمزی»
پدر شهید تعریف می‌کند: دلم را به این خوش کرده بودم که شاید اسیر شده و روزی برمی‌گردد. بعد از گذشت هفت سال، که دیگر حتی از آمدن پیکرش هم ناامید شده بودم، یک روز در یکی از روزنامه‌ها دیدم نوشته‌اند؛ «پیکر مطهر تعدادی از شهدای استان برمی‌گردد.» اسم محمد هم در آن فهرست بود.
کد خبر: ۵۸۹۷۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۳۱

خاطره‌‌ای از شهید «مصطفی فرج‌پور»
خواهر شهید تعریف می‌کند: بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ بود، روزی که امام به ایران بازگشت. آن روز هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود. هیچ‌وقت مصطفی را آن‌طور ندیده بودم. واقعاً این شهدا عاشق امامشان بودند. وقتی آن روز تلویزیون تصویر امام را نشان می‌داد، مصطفی محو تماشای امام شده بود.
کد خبر: ۵۸۹۷۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۳۱

خاطره‌‌ای از شهید «جهانگیر فاضلی»
مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز به شهید گفتم؛ مادرجان، صبر کن حالت بهتر شود، بعد برو. اما جهانگیر با همان آرامش همیشگی‌اش گفت؛ مادرجان، اگر ما نرویم، پس چه کسی باید از این کشور دفاع کند؟ اگر هر جوانی فکر کند دیگری می‌رود، آن‌وقت دیگر کسی در جبهه نمی‌ماند.
کد خبر: ۵۸۹۵۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۶

خاطره‌‌ای از شهید «رمضان سالاری»
برادر شهید تعریف می‌کند: برادر شهیدم همیشه پشتوانه درسی ما بود و در درس‌هایی که ضعیف بودیم، با عشق و علاقه به ما کمک می‌کرد. برادرم همیشه در کنار ما بود و به زندگی‌مان کمک می‌کرد.
کد خبر: ۵۸۹۳۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۴

خاطره‌‌ای از شهید «غلام جعفرزاده»
پدر شهید تعریف می‌کند: روزی پسرم غلام به من گفت؛ می‌خواهم به جبهه بروم. در پاسخ به او گفتم؛ پسرجان، بشین درست رو بخون. اما او در جواب گفت؛ اونجا هم درس‌های زیادی هست. با همین جمله‌ منو قانع کرد تا اجازه رفتنش را بدهم.
کد خبر: ۵۸۹۳۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۴

خاطره‌‌ای از شهید «علی ارزاق»
برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم به پدرم گفت؛ اگر شما رضایت‌نامه را امضا نکنید، خودم امضا می‌کنم و به جبهه می‌روم؛ چون خون من از دوستان و همکلاسی‌هایم رنگین‌تر نیست. من هم وظیفه دارم در جبهه حضور پیدا کنم و از وطنم دفاع کنم.
کد خبر: ۵۸۹۲۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۳

خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»
همکار شهید تعریف می‌کند: کنج دیوار مقداری میوه توی مشمایی گذاشته بودم تا موقع استراحت معلم‌ها به آن‌ها بدهم تا گلویی تازه کنند. میوه‌ها را برداشتم تا به حیاط بروم و بشویم. سید عبدالحسین زود متوجه شد و به طرفم آمد.
کد خبر: ۵۸۹۱۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۹

خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»
مادر شهید تعریف می‌کند: از نانوایی که برگشتم ساک مجید را دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. چشم می‌چرخاندم تا ببینمش که ناگهان صدای عبدالرضا به گوشم خورد که گفت مجید شهید شده.
کد خبر: ۵۸۹۰۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۸

خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم پرتابیان»
برادر شهید تعریف می‌کند: ابراهیم چون با بسیج و سپاه همکاری داشت منافقین چشم دیدن او را نداشتند. منافقان هرگز نمی‌خواستند تو محله، پایگاه بسیج یا بسیجی وجود داشته باشد برای همین با نقشه قبلی به طور غافلگیرانه به اتوبوسی که برادرم در آن بود حمله کردند.
کد خبر: ۵۸۸۹۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۶

خاطره‌‌ای از شهید «ناصر پورشنبه»
پدر شهید تعریف می‌کند: ناصر پسر بسیار خوب و عاقلی بود و در کار کشاورزی و باغداری خیلی به من کمک می‌کرد. عاشق سربازی و خدمت به کشورش بود و به محض اینکه زمان خدمتش فرا رسید، بلافاصله خودش را برای رفتن آماده کرد.
کد خبر: ۵۸۸۷۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۰۵

خاطره‌‌ای از شهید «ناصر پورشنبه»
پدر شهید تعریف می‌کند: ناصر پسر بسیار خوب و عاقلی بود و در کار کشاورزی و باغداری خیلی به من کمک می‌کرد. عاشق سربازی و خدمت به کشورش بود و به محض اینکه زمان خدمتش فرا رسید، بلافاصله خودش را برای رفتن آماده کرد.
کد خبر: ۵۸۸۷۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۰۵

خاطره‌‌ای از شهید «محمد دادیان»
خواهر شهید تعریف می‌کند: جلوی تلویزیون می‌نشست و مشتاقانه به سخنان امام گوش فرا می‌داد. او به عشقی که در وجودش به حضرت امام داشت می‌بالید به خاطر آن به جهاد حق علیه باطل رفت و مظلومانه به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۸۸۶۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۸

خاطره‌‌ای از شهید «محمد دادیان»
خواهر شهید تعریف می‌کند: جلوی تلویزیون می‌نشست و مشتاقانه به سخنان امام گوش فرا می‌داد. او به عشقی که در وجودش به حضرت امام داشت می‌بالید به خاطر آن به جهاد حق علیه باطل رفت و مظلومانه به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۸۸۶۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۸

خاطره‌‌ای از شهید «محمد دادیان»
زن برادر شهید تعریف می‌کند: خانواده‌اش وقتی با خبر شدند، به محل اعزام رفتند و او را برگرداندند. با این‌ حال، همچنان به‌ عنوان بسیجی فعالیت می‌کرد و آرزوی حضور در جبهه را داشت.
کد خبر: ۵۸۸۴۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۶

خاطراتی از شهدای ماه مبارک رمضان
همسر شهید «محمدعلی یوری» نقل می کند: شب احیا ماه رمضان که از مصلی به خانه آمدم آن شب خوابی دیدم که یک شهید بالای سر من ایستاده و می گوید: بلند شو و این گوسفند را بکش و تقسیم کن، شوهرت از بلا دفع شده است.
کد خبر: ۵۸۷۷۷۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۱۲