گفتم رفتگر بود و من هم در را باز نکردم. دیدم همه به طرف در دویدند، پرسیدم چی شده؟ گفتند ... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «اسماعیل بحری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
من رفتگرم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید اسماعیل بحری، سوم مهر ۱۳۳۸ در شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد، پدرش محمدعلی، شیرینی‌فروش بود و مادرش بتول نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته حسابداری درس خواند و دیپلم گرفت، کارمند جهادسازندگی بود، سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت، چهارم تیر ۱۳۶۶ در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شکم شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
صدیقه اینانلو همسر شهید اسماعیل بحری:
اولین بار که به جبهه می‌رفت، گفت: من 45 روز دیگر برمی‌گردم. 45 روز گذشت ولی او نیامد و من خیلی منتظرش بودم. همین که صدای در را می‌شنیدم، به سمت در می‌دویدم.
تا اینکه یک شب در زدند و چون ما از آمدن او ناامید شده بودیم هیچ کس نرفت در را باز کند، من که دیدم کسی پشت در است دست بردار نیست و همین‌طور در می‌زند، رفتم که در را باز کنم، گفتم کیه؟ کسی که پشت در بود گفت: رفتگرم، آمده‌ام آشغال‌هایتان را ببرم.
گفتم: ما آشغال نداریم، در را باز نکردم و به اتاق برگشتم، اما همین که به اتاق رفتم از من پرسیدند کی بود، من گفتم رفتگر بود و من هم در را باز نکردم. دیدم همه به طرف در دویدند، پرسیدم چی شده؟ گفتند اسماعیل آمده.
من با شنیدن اسم او شوکه شده بودم که خواهرش گفت او عادت دارد و سرباز هم که بود هر وقت برای مرخصی می‌آمد در می‌زد و می‌گفت: من رفتگرم.
آخرین عکس!
یک روز به عکاسی رفته بود و یک عکس بزرگ گرفته بود و گذاشته بود روی طاقچه، همین که من چشمم به عکسش خورد، گفتم: چه عکس خوبی گرفتی. گفت: این عکس را برای حجله‌ام گرفته‌ام، خوب است.
من که حسابی ناراحت شده بودم گفتم: این عکس را بردار، من این عکس را نمی‌خواهم. او آن روز عکس را برداشت، اما وقتی که شهید شد چون آن عکس آخرین عکسی بود که از او به یادگار داشتیم از همان عکس در اعلامیه‌ها و حجله‌اش استفاده کردیم، البته هنوز هم همان عکس در مزارش است.
نترس! منم اسماعیل
یک شب به من گفت اگر در خواب مرده‌ای را ببینی و انگشت شصت پایش را بگیری هر چیزی که در آن دنیا اتفاق افتاده باشد برایت می‌گوید.
من هم چون خیلی قبولش داشتم بدون اینکه فکر کنم، حرف‌هایش را پذیرفتم. یک شب که خواب بودم دیدم یک نفر انگشت پای من را گرفته و می‌گوید: راستش را بگو آن دنیا چه خبر است؟ من هم که حسابی ترسیده بودم جیغ کشیدم. بلند که شدم دیدم اسماعیل است و می‌گوید: نترس، منم اسماعیل.
منبع: کتاب خوشه سرخ(آشنایی با شهدای جهاد کشاورزی استان قزوین)
مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده