خاطرات شهدا - صفحه 3

navideshahed.com

برچسب ها - خاطرات شهدا
«در عمل و گفتار تابع محض ولایت‌فقیه بود. موضع‌گیری‌هایش را با نظر حضرت امام (ره) مطابقت می‌داد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۰۲۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۹

«در عمل و گفتار تابع محض ولایت‌فقیه بود. موضع‌گیری‌هایش را با نظر حضرت امام (ره) مطابقت می‌داد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات معلم شهید «قدرت‌الله چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۰۲۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۹

مادر شهید «حسین دارپیچ»:
«یک حلقه خواستگاری خریدم تا حسین از جبهه بیاید برایش خواستگاری بروم و برای زنش نشان بگذارم. اما آرزویی انداختن حلقه در دست نوعروسم، به شهادت فرزند دلبندم ختم شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حسین دارپیچ» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۰۲۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

مادر شهید «حسین دارپیچ»:
«یک حلقه خواستگاری خریدم تا حسین از جبهه بیاید برایش خواستگاری بروم و برای زنش نشان بگذارم. اما آرزویی انداختن حلقه در دست نوعروسم، به شهادت فرزند دلبندم ختم شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حسین دارپیچ» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۰۲۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

روایتی خواندنی از خواهر شهید«سید پوریا نصوری لعل آبادی»
«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

روایتی خواندنی از خواهر شهید«سید پوریا نصوری لعل آبادی»
«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

روایتی خواندنی از خواهر شهید«سید پوریا نصوری لعل آبادی»
«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

روایتی خواندنی از خواهر شهید «سید پوریا نصوری لعل آبادی»
«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

روایتی خواندنی از خواهر شهید «سید پوریا نصوری لعل آبادی»
«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

روایتی خواندنی از خواهر شهید «سید پوریا نصوری لعل آبادی»
«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.
کد خبر: ۵۹۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۸

برگی از خاطرات؛
«شهید رجبعلی بهتویی از اولین کسانی بود که برای خاکریز زدن می‌آمد و مسئولیت قبول می‌کرد و در سخت‌ترین شرایط و در جا‌هایی که از بقیه مکان‌ها مشکل بود داوطلب کار می‌شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۰۰۹۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۶

«زمانی که سیدعلی آقا در مشهد بود در خیابان خواجه ربیع، یک جریانی لو می‌رود. در این جریان پای او هم در کار بود. مامورین به آنجا حمله می‌کنند. گویا یکی از افراد مسلح از کسانی که با سید علی آقا در ارتباط بودند به شهادت می‌رسد. چند نفری هم فرار می‌کنند و مامورین آنها را تحت تعقیب قرار می‌دهند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۹۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۳

«زمانی که سیدعلی آقا در مشهد بود در خیابان خواجه ربیع، یک جریانی لو می‌رود. در این جریان پای او هم در کار بود. مامورین به آنجا حمله می‌کنند. گویا یکی از افراد مسلح از کسانی که با سید علی آقا در ارتباط بودند به شهادت می‌رسد. چند نفری هم فرار می‌کنند و مامورین آنها را تحت تعقیب قرار می‌دهند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۹۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۳

«زمانی که سیدعلی آقا در مشهد بود در خیابان خواجه ربیع، یک جریانی لو می‌رود. در این جریان پای او هم در کار بود. مامورین به آنجا حمله می‌کنند. گویا یکی از افراد مسلح از کسانی که با سید علی آقا در ارتباط بودند به شهادت می‌رسد. چند نفری هم فرار می‌کنند و مامورین آنها را تحت تعقیب قرار می‌دهند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۹۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۳

کارگردان سینما و تلویزیون:
کارگردان سینما و تلویزیون گفت: گنجینه دفاع مقدس مملو از مفاهیم والایی است که می‌توان آنها را در قالب فیلم‌هایی همچون «صیاد» به نسل جدید منتقل کرد.
کد خبر: ۵۸۹۹۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۳

برادر شهید «محمدرضا خالصی‌دوست» نقل می‌کند: «از در خانه که بیرون می‌رفت، جیبش پر از پول بود، اما وقتی برمی‌گشت، جز کرایه تاکسی چیزی تهِ جیبش نبود. روزی به دنبالش رفتم و سر از خرابه‌ای درآوردم. ترس برم داشت. کوبه در چوبیِ رنگ و رو رفته را کوبید. پیرمردی با لباس کهنه در را باز کرد و بچه قدونیم‌قد دور محمّدرضا را گرفتند. از توی گونی چیز‌هایی را درمی‌آورد و به بچه‌ها می‌داد. بچه‌ها شادی می‌کردند و من گریه.»
کد خبر: ۵۸۹۹۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۲۱

«یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود اشاره کرد و گفت اسمت چیست آن برادر گفت شنبه اسم پدرت: یکشنبه اسم پدربزرگت: دوشنبه. نگهبان بعثی پس از یادداشت کردن اسم او بیرون رفت و فردا صبح، سروکله‌اش پیدا شد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۹۹۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۲

قسمت سوم خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»
مادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «آخرین باری که به مرخصی آمد، قیافه‌اش خیلی نورانی شده بود. به من می‌گفت: دو تا وصیت‌نامه نوشته‌ام. گفته بود: اگر به شهادت رسیدم، مرا در بهشت زهرا دفن کنید.»
کد خبر: ۵۸۹۸۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۹

قسمت دوم خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»
خواهر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «مادرشوهرم به او گفت: عباس‌جان! بیا داخل بنشین و قدری استراحت کن و بعد برو. این آخرین دیدارمان با عباس بود. لحظه‌های وداع من با او در بهشت زهرا بود. علاقه من و او مثال زدنی بود.»
کد خبر: ۵۸۹۸۶۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۷

قسمت نخست خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»
برادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «عباسعلی از جمله کسانی بود که نقش مهمی در سازماندهی نیرو‌های انقلابی در روستای ما داشت. وقتی در بازار تهران کار می‌کرد، جایگاه خوبی داشت. آن‌قدر از لحاظ علم، تقوا و اخلاق در سطح بالایی قرار داشت که در محل کار با ایشان به عنوان یک شاگرد برخورد نمی‌کردند.»
کد خبر: ۵۸۹۸۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۲/۰۶